آقاي فوسه بر پلكان ابديت...
فرياد وايكينگ پير در سكوت مدادرنگيها!
اميد مافي
كرجيبان شجاع آن سوي اقيانوس منجمد شمالي در آبراههاي عميق كه صبحها براي صيد سالمون تا فراسوي خليج ميرفت و شبها از ميان مرجانها و خزهها با صيد تازه به كلبهاش برميگشت هرگز فكر نميكرد در شصت و يك سالگي نوبل ادبيات را با چشماني پر از سرودهاي نقرهاي به جيب بزند و بر فراز پلهها با تنپوشي ساده براي نارونهاي سرزمين سردسيري دست تكان دهد. يون فوسه كه روح وحشي طبيعت اسلو و برگن، با آن برگريزانها و زمستانهاي پوشيده از بلور آجين و كولاك يكريزش را جوري به رمانها و نمايشنامههاي خود آميخت كه هر اثرش به مرز شعر نزديك شد و اطلسيها و لاله عباسيها بيدرنگ به هر نوشتهاش سنجاق شدند.
وايكينگ پير در ميانسالي با نمايش «كسي ميآيد» چنان گرد و خاك كرد كه عشق تئاترها در تماشاخانههاي پاريس به احترامش ايستادند و ساعتي كلاه از سر برداشتند. نثر بديع او در «دختري با باراني زرد، كسي ميآيد، سگهاي مرده، دخترك روي مبل، هرگز جدا نميشويم، شب آوازهايش را ميخواند» و البته اعجازش در رمان دهشتناك سرخ و سياه كه لبريز از صداهاي ناگفته و رازهاي سر به مهر بود، سبب شد تا استكهلم در آسمان لزج شب نام مردي را به حافظه بسپارد كه در امتداد اسباببازيهاي كودكياش با بازيگوشي تمام واژهها را رج زد.مردي بدان گونه آزمند كه شيدايي بر روان بيدارش دست ميسود و جنبشاش به نسيمي ميمانست و نهادش به حريقي!
آن شب يازده ميليون كرون سوئد همراه با تنديس افتخار و يك بغل اركيده اين بار تقديم شد به مردي با شلوار مخملي سورمهاي و آستيني آكنده از پاييز محزون... و موسيو فوسه كرانه تا كرانه جاي پاي عشق را زير نور ماه جستوجو كرد و پيامآور شادي مردمان اسكانديناوي لقب گرفت.بيهيچ چشمداشتي! حالا بايد در خلوت سراغ داستانها و نمايشنامههاي مردي را گرفت كه رويارويي انسانهاي خسته با اين جهان زشت را روايت ميكند. انسانهايي به غايت شريف كه در سكوت مدادرنگيها سراغ اتفاقات نوستالژيك زندگي خود را ميگيرند و با بوسهاي در امتداد روز رام ميشوند.
بله زندگي همين است. همين كه آدم سادهدلي چون آقاي فوسه با كولهباري از كلمات به ميعاد خوشبختي قدم مينهد و به نكبت زخم زورقباناني كه هر عصر بيماهي و بيروزي به خانه برميگردند، پايان ميدهد.