آسمان فرهنگ ايران سرشار از ستارگان پرفروغي است كه تاريخ اين كشور همواره به آنها باليده است. ستارگاني كه روشناييشان در طول تاريخ پر تلاطم اين ديار، گاه تنها روزنه اميد ساكنان اين سرزمين بوده است. چه روزگاري كه جاي جاي ايران، زيرِ سُمِ ستورِ تازيان و ياغيان در نورديده ميشد، نفسها در سينهها حبس و بغضها در گلو گره ميخورد و جانها به لب ميرسيد و تنها نظمي و نثري كه برآمده از فِكرتي و حِكمتي باشد، ميتوانست بذرِ اميدي را در اين بيابان پر از يأس بكارد و ملتي را از بركات آن احيا كند و زندگي بخشد. باري حافظ يكي از درخشندهترين ستارگان اين آسمان است كه در طول چندين قرن همواره در سپهرِ اين سرزمين، نورافشاني كرده و ظلمتها را روشنايي، تلخيها را شيريني، يأسها را اميد، زجرها را نويد، زخمها را مرهم، بيتابيها را صبر و بيقراريها را قرار و آرام بخشيده است.
حافظ؛ قلّهنشين رشته پرشكوه ادبِ پارسي
هرچند لسانالغيب در قلههاي كوهستانِ پر از غرور شعر و ادب پارسي قرار دارد اما اين مهم - به تعبير دكتر عبدالكريم سروش- نبايد ما را بفريبد تا شأنِ حِكمي و فلسفي او را ناديده بيانگاريم. گرچه اين ويژگي ذوابعاد بودن، در ميان كثيري از سرآمدانِ ادبِ ما مرسوم و مشهود است و خيلِ وسيعي از بزرگان و مفاخر فرهنگي ما - علي قدر مراتبِهِم - را شامل ميشود اما حافظ، بيترديد يكي از سرآمدترين آنها است و از جمله قلّهنشينانِ اين رشتهكوهِ پرشكوه است.
در تاريخ فرهنگ ايران، ميتوان شخصيتهاي متعدد و البته برجستهاي را نام برد كه هرچند ما آنها را به عنوان «شاعر» ميشناسيمشان اما چون نيك بنگريم خواهيم ديد كه آنها در واقع حُكما و انديشمنداني بودهاند كه حكمتشان را در قالب اشعار، تنظيم و تدوين ميكردهاند. در واقع آنها انديشهها و تعاليم خود را با ذوق ادبي و ذائقه هنريشان در ميآميختند و محصولي ذوابعاد عرضه ميكردند و به قول شيخ اجل: «به پرويزن معرفت بيخته / به شهد عبارت برآميخته». (سعدي، بوستان، باب اول، بيت 927)
هرچند ارزش هنر، قائم به خود است و فينفسه مقولهاي ارزشمند محسوب ميشود اما بودهاند بزرگاني كه توانستهاند آن را در راستاي بيانِ رساتر و شيواترِ افكار و آراي حكيمانهشان به كار گيرند. در ميان هنرهاي مختلف، شعر از متعاليترين فنوني است كه توانسته اين رسالت را به عاليترين شكل محقق كند و بسياري از دوّاوين و آثار شعراي ما شاهدي است بر اين مدعا.
بنابراين گزاف نيست اگر ادعا كنيم شعرايي نظير حافظ، سعدي، مولانا، عطار، فردوسي، خيام، نظامي گنجوي و... براي بيانِ حكمتِ خويش، از اين هنرِ متعالي بهره فراوان جستهاند و آن دُرّ را در رحِمِ اين صدف ميگذاشتند و آن «نِگينِ سُليمان» را بر اين خاتم مينشاندند و آن شير را با اين شِكر در ميآميختند و آن شهد را با اين شيره ميچشاندند و «عراق و فارس» را به «شعر خوش» ميگرفتند؛ «عراق و فارس گرفتي به شعرِ خوش حافظ / بيا كه نوبتِ بغداد و وقتِ تبريزست». (حافظ، غزل 39، بيت هفتم)
اما شعر نه فقط در جهان گذشته از اهميتِ حِكمي و فلسفي برخوردار بوده بلكه حتي در جهان جديد نيز در نزد نيكنظرانِ صاحبخرد، كموبيش ميتوان چنين ارج و منزلتي را مشاهده كرد؛ اين گوهر نه تنها در چشم حكيمانِ شرق ميدرخشيده بلكه چشمِ بزرگترين فلاسفه مغربزمين نيز گاه مسحورِ تلالو اين هنر و اوج اعتلايش ميشده تا جايي كه بزرگترين ذهنهاي فلسفي را به ظرفيتِ بينظير و شگفتآميزش معطوف و مشغول ميكرده است. لذا هستند فيلسوفاني كه به شعر با چشمي فلسفي مينگرند و شأنِ فكري و منزلتِ فلسفي آن را قدر ميدانند و بر صدر مينشانند.
شاعر؛ مفسري ميانِ خدايان و انسان
چنانكه مارتين هايدگر (۱976 – ۱889)، شعر را نمودِ شُهود در «جهان وجود شناسانه»اي ميدانست كه تنها براي لحظاتي ميتوان يافت و دقايقي امكان گشايش پنجرههاي آن براي انسان مهيا ميشود؛ «لحظاتي كه زود گذرند، چيزي را روشن نميكنند و درك نميشوند؛ همچون مُكاشفه و اِشراقي آني. شعر، نمودِ آن لحظات اشراق و مكاشفه است. شعر، غرق شدن در اين چشمه جوشان است».
آري به زعم هايدگر «شاعر، پيامآور است؛ مفسري بين خدايان و انسان» و اين پيامآوري شايد نيازمند شجاعت و جسارتي پيامبرگونه بوده باشد و به همين جهت معتقد بود: «آنان كه جسورترند، شاعرترند»!
البته طبيعتا اين قاعده شامل اشعارِ كممايه و دونپايه نميشود و از نگاه فلاسفهاي چنان، اشعاري چنين، اساسا «شعر» تلقي نميشود بلكه صرفا تقليدي است از آن! اين مساله آنقدر اهميت داشته كه يكي از بزرگترين غولهاي فلسفي جهان در رسالهاي كه به مقوله شعر اختصاص داده است بر اين تفكيك انگشت تاكيد مينهد. چنانكه ارسطو (384 ـ 322 پ.م) در «بوطيقا» (فن شعر) چنين مينويسد: «به تبعِ تشخصِ شاعران، شعر دو مسير متفاوت را در پيش گرفت. صاحبانِ طبع بلند، كردار نيك و نيك كرداران را در شعرشان باز ميتابيدند، مادامي كه فرومايهگان، فرودستان را در شعرشان انعكاس ميدادند و از رفتار آنها تقليد ميكردند». (ارسطو، بوطيقا، ص46)
دينِ حافظ
به مناسبت فرارسيدن روز حافظ (بيستم مهر) درصدد آن شديم كه در جستوجوي دينِ او برآييم. البته منظور از مفهومِ دين، در «دينِ حافظ»، لزوما آن آيين و مذهبي نيست كه حافظ رسما به پيروي از آن شناخته ميشده است. چراكه اساسا اين مساله، پرسش جديدي نيست و از قرنها پيش تاكنون در اين مورد، نوشتهها و مقالات متعددي منتشر شده است و عموم محققان و حافظشناسان معتقدند كه وي مسلماني شافعيمذهب بوده است.
اما مسلماني وي لزوما به اين معنا نيست كه او دركي واحد با ساير همكيشانِ خويش نسبت به دين و به ويژه اديانِ ديگر (غير از اسلام) داشته است. چنانكه ميدانيم در ميان متدينان به اديانِ مختلف بهطور عام - و مسلمانان بهطور خاص- نگاه لزوما مشتركي به «دين» وجود ندارد. مثلا در دين اسلام، دركي كه فقها از دين دارند داراي تفاوتي ماهوي با دركي است كه عرفا از آن دارند و نگاه فلاسفه به آن نيز با هر دو نگاه ديگر، تفاوتي ماهوي دارد.
براي دريافتِ درك حافظ از دين و نگاهش به ساير اديان اما شايد بهترين راه مراجعه به ديوانِ او باشد. به نظر ميرسد با نگاهي فلسفي به ديوان حافظ و البته تحليلي از اوضاع فرهنگي، سياسي و اجتماعي زمانه او، ميتوان تفسيري از غزلياتش به دست داد كه شايد تا حدي ما را به دركي كه خواجه از مقوله «دين» داشته است نزديك كند.
ادعاي راقم اين سطور آن است كه كلامِ خواجه، به برداشتي مبتني بر كثرتگرايي ديني راه ميدهد؛ دركي پلوراليستيك (كثرتگرايانه) كه نه تنها ناظر به تحملِ ديگري با ديني ديگر است بلكه در آن ديگري و دينش، بصيرتها و حقايقي را مييابد كه به تلميح يا تصريح، زبان به ستايشش ميگشايد.
چرا پلوراليسم؟
حال شايد اين سوال به ذهن متبادر شود كه اساسا چرا لازم است ما تفسير و خوانشي كثرتگرايانه از حافظ داشته باشيم؟ به بيان ديگر چه ضرورتي موجب شد كه موضوع اين تحقيقِ ناظر به ديوانِ حافظ، تكثرگرايي ديني باشد؟ و چه اصراري وجود دارد كه كثرتگرايي ديني را ميتوان از لابهلاي ابيات و اشعارِ حافظ بيرون كشيد؟
آنچه در پاسخ به سوال فوق ميتوان گفت شايد بيش از هر چيز ديگري اقتضائات زمانه و مسائل مبتلابِهِ دورانِ ما باشد؛ در جهاني كه از هر گوشه آن، بانگ تنافر و فرياد تخاصم بلند است و از آسمانش سنگ فتنه ميبارد و از خاكش تخم كينه ميرويد و در هوايش بادِ قهر ميوزد، آشنايي با فرهنگِ مدارا، تحمُلّ ديگري و رواداري با مخالف از نان شب واجبتر است و از آبِ شُرب، حياتيتر!
از آنجا كه در اين دهكده جهاني خشونتهاي ديني، بهرغم رشد مدرنيته و نزديكتر شدن ناگزيرِ فرهنگهايِ مختلف به يكديگر، نه تنها روندي كاهشي نداشته بلكه در مقاطعي و مواردي شدّت و حدّتِ بيشتري يافته است، شايد راهكار مهار اين آتش ويرانكننده را بتوان در آموزههاي پلوراليستيك در فرهنگهاي گوناگون دانست. آموزههايي كه به پيروان اديان مختلف ياد ميدهد كه «حقيقت»، فربهتر از آن است كه صرفا به صيد ديني از اديان افتاده باشد چنانكه ديگران را از آن مطلقا بهرهاي نباشد. براي ارايه اين آموزه به پيروانِ اديانِ مختلف، چه كاري مهمتر از اينكه آموزههاي پلوراليستيك در هر جامعهاي با همان زباني ترويج شود كه افراد آن جامعه با آن مانوسترند؟ به بيان ديگر زهرِ انحصارگرايي (exclusivism) ديگري سوز، تنها با پادزهر آموزههاي كثرتگرايانه علاجپذير است. اما براي اين نيل به اين مهم، صِرفِ پرداختن به مباني و مبادي نظريات فلسفي و آموزههاي كاربردي آن كافي نيست. بلكه به نظر ميرسد وقتي ردّ يافتههاي فكري- فلسفي بشرِ عصرِ جديد، در سنّتها و فرهنگهاي پذيرفتهشده ملتهاي گوناگون و مذاهبِ مختلف نشان داده شود، حتما ميتواند توفيقِ بهتري كسب كند تا به بيان آموزههايِ فلسفيِ صرف بسنده شود.
چرا حافظ؟
اما اينكه چرا در ميانِ چهرههاي سترگ فرهنگي ما، حافظ براي اين پژوهش انتخاب شده است - فارغ از علقه و علاقه نگارنده به اين شخصيتِ ويژه و ذوابعاد تاريخِ فرهنگِ كشورمان - نكات ذيل قابل توجه است.
1- نفس اينكه ما بتوانيم ريشههاي برخي نظريههاي جديد در فلسفه را در آراي قدماي خود بيابيم، منشأ خير است. اين مهم از سويي ميتواند آشنايي بيشتري براي ما با بزرگان فكري سرزمين خودمان به وجود آورد؛ در واقع نگاه كردن به گذشته از افق امروز، ما را به درك بهتر و كارآمدتري از بزرگان فرهنگيمان، رهنمون خواهد كرد. اين مساله از آن جهت مهم است كه امتزاجِ افقها، ما را در جهت فهم بهترِ آراي مفاخرمان ياري ميدهد و افكار و انديشههاي آنان را ميتواند به منبعي الهامبخش در مواجهه با بلايا و آفات، فكري - فرهنگي زمانهمان تبديل كند. 2- از سوي ديگر - چنانكه اشاره شد - يافتن روزنههايي از افكار جديد و تئوريهايِ كارآمد اما نوينِ فلسفي در آراي پيشينيان و نشان دادن و نماياندنِ آن به جامعه امروزيمان، ميتواند در پذيرش افكار جديد ما را ياري و در متن و بطنِ جامعهمان، مقاومت كمتري ايجاد كند و در اين ميان حافظ از جمله شخصيتهاي موجهي است كه از اقبال بيبديلي در جامعه و فرهنگ ايراني برخوردار بوده و هست؛ اقبالي كه براي انتقال برخي انديشههاي كاربردي و مفيد از لابهلاي آموزهها و تعاليم او ميتوان بهرههاي فراوان برد. در عظمتِ جايگاهِ استثنايي حافظ همين بس كه بهاءالدين خرمشاهي نويسنده و حافظ پژوهِ معاصر در وصف او مينويسد: «حافظ، حافظه قومي ماست و ميراثبر خاطره ازلي و آرزوهاي ابدي ماست». (خرمشاهي، حافظ حافظه ماست، ص132)
نسبت جامعه ما با حافظ
البته نسبت جامعه ما با حافظ، تنها در نسبتي جمعي و قومي خلاصه نميشود. بلكه ما در اين رابطه، گويي شاهد ارتباطي ميان فردي و در عين حال منحصربه فرد ميانِ تك تك ايرانياني هستيم كه با حافظ، آشنايي ولو اندك دارند؛ اين آشنايي البته هرچه عميقتر باشد، آن نسبت البته متعاليتر و نابتر خواهد بود. چنانكه داريوش شايگان فيلسوف معاصر كشورمان معتقد بود: «هر فرد ايراني رابطهاي شخصي با حافظ دارد. اينكه آن فرد فرهيخته است يا عامي، يا عارف است و رند (به تعبير حافظ در وصفِ خود) چندان اهميتي ندارد. هر ايراني بخشي از خويش را در حافظ مييابد و با او زواياي نامكشوفي از خاطرهاش را كشف ميكند، يعني يادِ روحنواز و عطرآميزِ باغي در دل كه تنها باغبانش اوست ... به سبب همين همدلي است كه مزار شاعر زيارتگاه جملگي ايرانيان است؛ همه به آنجا ميروند تا حضور او را دستكم بخشي از آن را بازيابند. از كاسب و كارمند گرفته تا روشنفكر و شاعر و تا گداي ژندهپوش، همه به آنجا ميروند تا خويشتن را بازيابند و پيام شاعر را در سويداي دل بشنوند». (شايگان، پنج اقليم حضور، ص114)
آري كمتر ايراني صاحب فكر و نظري را ميتوان يافت كه سِرّي از حافظ در سرش نباشد. امثال احمد كسروي (1324 – 1269 ه.ش) اسثنائاتياند كه چندان با حافظ و اشعارش بر سرِ مهر نبودند و حكم به نابودي ديوانش ميدادند: «اين ديوان، با آن شعرهاي شيوايش و با آن بدآموزيهاي فريبندهاش، خونها را از جوش مياندازد، سُهِشها = [احساسها] را بيكاره ميگرداند، نوميدي و بيپروايي بِه زِندگاني و خوشگذراني و بيدردي را ميپروراند، در يك كلمه بايد گفت غيرت و آزرم را ميكشد». و نهايتا هم راهِ درمان را تشخيص و نسخه خود را تجويز ميكند كه: «تا ميتوان بايد به نابودي اين ديوان كوشيد»! (كسروي، حافظ چه ميگويد؟ ص5)
اما ناگفته پيدا است كه امثال كسروي از اين نظر در اقليتي محض قرار داشتهاند و از قضا وجود چنين استثنائاتي، در واقع مويد آن قاعده است؛ قاعدهاي كه متبين جايگاه بيبديل حافظ در طول تاريخ بعد از او در فرهنگ ايراني است.
بنابراين از معدود نويسندگاني چون كسروي كه بگذريم حافظ اما نزد عموم انديشمندان ما جايگاهي رفيع و بيبديل دارد. جايگاهي كه پيشتر از قول داريوش شايگان فيلسوف سكولار و معاصر كشورمان به آن اشاره كرديم. اما حافظ نه فقط بين سكولارها بلكه در ميام متدينان با گرايشات مختلف - از فقيهان گرفته تا روشنفكران، از فيلسوفان تا عرفا و از سنّيها تا شيعيان- شخصيتي موجه، محترم و مهم تلقي ميشود.
از روشنفكري چون علي شريعتي گرفته تا فقيهي مانند مرتضي مطهري كه حتي كتابي تحت عنوان «تماشاگه راز» - بعدها با عنوان «عرفان حافظ» بازنشر يافت - از او درباره حافظ منتشر شد.
شريعتي كه در شِكوِه و شكايت خود به يادِ حافظ ميافتاد و در نخستين صفحه «گفتوگوهاي تنهايي»اش به نقل از او مينويسد: «مرا به كارِ جهان هرگز التفات نبود» (شريعتي، جلد33، ص3) و مطهري نيز با وجود اذعان بر اينكه حافظ حتما هنرمندي بالامرتبه بوده اما در عين حال تاكيد ميكند كه نميتوان و نبايد او را صرفا يك شاعر دانست. او با بيان وجوه فكري و انديشهاي شعر حافظ به نقل روايتي از پيامبر ميپردازد كه شعر حافظ را از مصاديق آن ميشمرد: «إن مِن الشِّعرِ حكمهً؛ [همانا برخي از اشعار، حكمتند]» (مطهري، عرفان حافظ، صص29و30) و از آن مهمتر اينكه مطهري با لساني نسبتا تاييدآميز، بر اين مهم تاكيد ميكند كه عدهاي ديوان حافظ را «سومِ قرآن و صحيفه سجاديه» ميدانند. (همان، صص33)
حافظ نه تنها در ميان متفكران ايراني و فارسيزبان بلكه حتي در ميان اديبان و صاحب فكران ساير ملل نيز چهرهاي شناختهشده و محبوب محسوب ميشود. چنانكه در چشم يوهان ولفگانگ فون گوته (۱832 - ۱749)، گويي به منزله قدّيسي تمامعيار ظاهر شده بود و خطابِ به او ميسرود؛ «آنچه همه در طلبش هستند بر تو پوشيده نيست / و از آن پرده گشودهاي / آري، اشتياق، همه از خاكنشينان تا شاهان را به بندِ سختِ خويش ميكشد». (گوته، ديوان شرقي، غربي، صص46و47) هم او است كه متكلّمان را از درك سخن حافظ عاجز ميداند: «حافظِ قدسي / تو را لسانالغيب خوانند / گرچه متكلّمانِ نااهل از درك ارزش كلامت عاجزند». (همان، ص45)
و در نهايت گوته حتي لقب «حافظ» كه به خواجه اختصاص يافته را سراسر در راز و رمز ميداند و طائر فكر و پرنده خيالش را به پرواز در ميآورد و در كمال اشتياق و منتهاي عجز درصدد كشف اين راز برميآيد و خطاب به او ميگويد: «اي محمد شمسالدين، بگو / از براي چه ملت والايت تو را حافظ ناميدهاند؟» (همان، ص39)
ويژگي ممتازِ حافظ
اين عُلقِه و علاقه توام با خُضوعِ بينظير در ميان متفكرانِ مختلف با عقايد، اديان، مذاهب، قوميتها و مليتهاي گوناگون نسبت به شخصيتي چون حافظ، از مهمترين نشانههاي شخصيت پلوراليستيك و كثرتگرايانه خواجه است. شخصيتي كه ابعاد فرهنگي او آنقدر وسيع است كه به هيچ حد و حصري، محدود و محصور نميشود. نه قوميت، نه مليت، نه دين و نه مذهبي نيست كه مانع از تشعشعات انوارِ كلام او باشد و بر همين اساس است كه هركسي با هر دين و آيين و مرام و مسلكي، وقتي ديوان حافظ را بگشايد، ميتواند متناسب با حال و احوال خود چيزي بيابد و از اين سفره معنوي اما رنگارنگِ او لقمهاي بگيرد. شخصيتهايي كه به نام آنها اشاره شد، هر كدام با ديگري تفاوتها و گاه به لحاظ باورهاي عقيدتي، ديني، مذهبي، فلسفي، كلامي و سياسي گاه اختلافات عميق و ديرينهاي داشتهاند اما همه آنها - و بسيار بيش از آنچه در اين مختصر آمد- به حافظ كه ميرسند وضعيتي نسبتا مشابه دارند؛ وضعيتي كه سرشار از تعلّق و تعشّق است.
اين ويژگي ممتاز و منحصر به فردِ حافظ است كه در ميان ساير بزرگانِ فرهنگي ما، او را به شخصيتي استثنايي و ويژه تبديل كرده است. بر همين اساس خوانشهاي جديد و ناظر به مسائل مبتلابه جامعه و جهانِ ما از حافظ، از اهميت بيبديلي برخوردار است.
نگارنده در كتابي با عنوان «دينِ حافظ» (محمودآبادي، دينِ حافظ، نشر نگاه معاصر، چاپ1401) سعي كرده نشان دهد كه حافظ چه درك و دريافتي از مقولاتي چون انسان، خدا، جهان، معنويت و از همه مهمتر «دين» داشته است كه در ميانِ شيفتگانِ او از هر قوم و تبار و كيش و آييني را در سراسرِ جهان و طول تاريخ ميتوان يافت؟ آري رازِ وسعت محبوبيتِ حافظ را - بيش و پيش از طبعِ بلندِ هنرياش- بايد در وسعتِ فكري او جست كه اين اثر تلاشي براي واكاوي همين ويژگي او است.
فهرست منابع
1- سعدي، مصلحبن عبدالله، بوستان، تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، انتشارات خوارزمي، چاپ دوازدهم، اسفند1396.
2- خرمشاهي، بهاءالدين و جاويد، هاشم، ديوان حافظ، انتشارات فرزان روز، چاپ سوم؛ 1396.
3- ارسطو، شاعري (بوطيقا)، ترجمه رضا شيرمرز، انتشارات ققنوس، چاپ اول؛ 1397.
4- خرمشاهي، بهاءالدين، حافظ حافظه ما است، نشر قطره، چاپ سوم: 1385.
5- شايگان، داريوش، پنج اقليم حضور، نشر فرهنگ معاصر، چاپ دهم؛ 1397.
6- كسروي، احمد، حافظ چه ميگويد؟، چاپ اول؛ 1321.
7- شريعتي، علي، مجموعه آثار، ج33، بخش دوم، 1390.
8- مطهري، مرتضي، عرفان حافظ، انتشارات صدرا، 1383.
9- فون گوته، يوهان ولفگانگ، ديوان غربي - شرقي، ترجمه سعيد پيرمرادي، نشر چشمه، چاپ اول؛ 1399.
10- محمودآبادي، عظيم، دين حافظ، نشر نگاه معاصر، چاپ اول؛ 1401.
مطهري نيز با وجود اذعان بر اينكه حافظ حتما هنرمندي بالامرتبه بوده اما در عين حال تاكيد ميكند كه نميتوان و نبايد او را صرفا يك شاعر دانست. او با بيان وجوه فكري و انديشهاي شعر حافظ به نقل روايتي از پيامبر ميپردازد كه شعر حافظ را از مصاديق آن ميشمرد: «إن مِن الشِّعرِ حکمه؛ [همانا برخي از اشعار، حكمتند]» (مطهري، عرفان حافظ، صص29و30) و از آن مهمتر اينكه مطهري با لساني نسبتا تاييدآميز، بر اين مهم تاكيد ميكند كه عدهاي ديوان حافظ را «سومِ قرآن و صحيفه سجاديه» ميدانند.
داريوش شايگان معتقد بود: «هر فرد ايراني رابطهاي شخصي با حافظ دارد. اينكه آن فرد فرهيخته است يا عامي، يا عارف است و رند چندان اهميتي ندارد. به سبب همين همدلي است كه مزار شاعر زيارتگاه جملگي ايرانيان است؛ همه به آنجا ميروند تا حضور او را دستكم بخشي از آن را بازيابند. از كاسب و كارمند گرفته تا روشنفكر و شاعر و تا گداي ژندهپوش، همه به آنجا ميروند تا خويشتن را بازيابند و پيام شاعر را در سويداي دل بشنوند».
حافظ نه تنها در ميان متفكران ايراني و فارسيزبان بلكه حتي در ميان اديبان و صاحب فكران ساير ملل نيز چهرهاي شناختهشده و محبوب، محسوب ميشود. چنانكه در چشم يوهان ولفگانگ فون گوته ( ۱۸۳۲-۱۷۴۹ )، گويي به منزله قدّيسي تمام عيار ظاهر شده بود و خطابِ به او ميسرود؛ «آنچه همه در طلبش هستند بر تو پوشيده نيست / و از آن پرده گشودهاي / آري، اشتياق، همه از خاكنشينان تا شاهان را به بندِ سختِ خويش ميكشد». (گوته، ديوان شرقي، غربي، صص46و47)
هم او است كه متكلّمان را از درك سخن حافظ عاجز ميداند: «حافظِ قدسي / تو را لسانالغيب خوانند / گرچه متكلّمانِ نااهل از درك ارزش كلامت عاجزند». و در نهايت گوته حتي لقب «حافظ» كه به خواجه اختصاص يافته را سراسر در راز و رمز ميداند و طائر فكر و پرنده خيالش را به پرواز در ميآورد و در كمال اشتياق و منتهاي عجز درصدد كشف اين راز بر ميآيد و خطاب به او ميگويد: «اي محمدشمسالدين، بگو / از براي چه ملت والايت تو را حافظ ناميدهاند؟»