فريدون (6)
علي نيكويي
فرستاده گفت و سپهبد شنيد
مر آن بند را پاسخ آمد پديد
فرستاده گفتيها بگفت و فريدون شنيد و چنين فرمود: چگونه ميخواهي دل ناپاك دو فرزند مرا به سخن نهان كني! كه سياهي انديشه آن دو از خورشيد هويداتر است پس جواب مرا بشنو و به اربابانت بگو كه سخنان شما دو بيشرمِ ناپاك به چيزي نميارزد پس ديگر سخن از اين باب نزنيد، اگر در دل محبت منوچهر را داريد بگوييد پيكر بيسر ايرج كجاست! شما همانان بوديد كه سر برادر جدا كرديد و بر من فرستاديد اكنون كه از ايرج رهايي يافتيد نيت به كشتن منوچهر كرديد! اي فرستاده به ايشان بگو روي منوچهر نميبينيد مگر با لشكر و سپاه در ميدان جنگ درحالي كه در دستش گرز گران است و پرچم كياني بر فرازش و در كنارش پهلواناني با شما به جنگ ميشتابند؛ چون قارون جنگجوي و شاپور پهلوان و نستوه شمشيرزن و از فريب لشكر شما او را رهنمايي خواهند كرد سام و سرويمن خردمند؛ درختي كه از كينه ايرج رسته به خون برگ و بارش را خواهيم شست. تا به امروز كسي كينه ايرج را خواهان نبود كه من نميخواستم جنگ با دو فرزند ناخلف را؛ اما از درختي كه شما بريديد اكنون شاخهاي رسته بلند و به شير جنگي مانند و خواهان خون پدر! فرستاده چون سخنهاي فريدون را شنيد نااميد گشت و با دلي ترسان از گاه فريدون شاه خارج شد و پادرركاب كرد و به سوي سلم و تور راند.
سلم و تور كه لشكرگاه به پشترود هامون آورده بودند چون فرستاده را ديدند خشنود شدند و او را به سراي خود خواندند و از منوچهر و دربار و لشكرش خبر خواستند و پرسيدند كه گنجهاي دربار پدر چگونه است و پهلوانان لشكرش كيست؟! فرستاده زبان گشود براي سلم و تور و هر آن چيز كه ديده بود از دربار فريدون و منوچهر گفت و سخن چنين راند كه: منوچهر پهلواني است شايسته كه براي پهلوانياش زمين به تنگ ميآيد؛ چون او را بر فراز تخت ديدم با خود انديشيدم كه سرش به سپهر ميرسد و در يك دستش شير به بند كرده بود و در دست ديگرش فيل به زنجير نموده بود و از زور بازو ميتوانست جهاني را به زير كشد؛ هنگامهاي كه مرا به درگاهش پذيرفت، ديدم كه گرداگردش پهلوانان ايستادهاند و من خرامان به حضورش رسيدم و او را چون ماه به روي تخت نشسته ديدم كه بر سرش كلاه بود و بر كلاهش ياقوتهاي ناياب و در آن لحظه انديشيدم كه گويا جمشيد بر تخت نشسته! منوچهر بسان سرو بود و يادآور تهمورث ديو بند و به سمت راستش فريدون آرميده و فريدونشاه چنان به او نظاره ميكرد كه گويي قلب و چشم فريدون است! شاه يمن مشاور اوست و گرشاسب پهلوان خزانهدارش، گنجهايي كه گشاده بودند از حساب گذشته بود و كسي آن همه زر و زمرد را يكجا در جهان نديده و نبيند در دو طرف ايوان سپاهيان صف كشيده بودند با شمشيرهاي زرين و كلاههايي از طلا و فرماندهشان كسي نبود جز قارون پهلوان كه مبارزي است بسان شير ژيان؛ ميانديشم اگر به آنها به جنگ بپردازيم مردمان ايرانزمين هامون رود را كوه ميكنند و كوه را درياي هامون! همشان هنوز در دل كينه ايرج را نگاه داشتهاند و جز به جنگ چيزي در انديشه نميرانند.
سلم و تور در دلشان ترس و بيم خانه كرد و به شور نشستند و از هر دري سخن راندند؛ تور به سلم گفت: بايد هر چه سريعتر دست بهكار شد؛ زيرا منوچهر هنوز بچه شير است و جوان و ناپخته، پس بيهنر است اگر زمان به او دهيم فريدون كه پير است او را پخته كند و اگر زور جواني با دانايي پيري يكي شود روزگار بر من و تو تيره گردد پس شتاب كنيم و سپاه بياراييم و به ايران حمله كنيم. سلم و تور سواراني از لشكرگاه به كشورهاي خود فرستادند تا سپاه به ميدان نبرد بياورند، هر كدام از آن سواران كه به چين و روم رفته بودند سپاهي بزرگ پيدا شد چنان بزرگ كه ديگر نميتوانستي آخر سپاه را ببيني و سپاهيانشان غرقه در خود و زره به پشت دروازهاي ايران رسيدند؛ سپاه دشمن كه نزديك ايرانزمين شد خبر اين لشكركشي به گوش فريدون شاه رسيد آفريدون، منوچهر را خواست و به او دستور داد تا سپاهي بيارايد و به سرعت به كنار رود هامون بتازد، منوچهر قارون پهلوان را سپهسالار لشكر نمود و دستور داد تا سپاه ايران را به سوي هامون رهسپار نمايد؛ لشكر ايران به بزرگي بيمانند بود و سيصد هزار مرد جنگي را شامل بود؛ دو رديف پهلوانان نامي گرداگرد شاه را فراگرفته بودند و در پيشاپيش سپاه ايران درفش كياني به اهتزاز بود و در دست تمام سربازان شمشير برهنه و در دلشان كينه ايرج؛ سپاهيان ايران نيز به درياي هامون رسيدند...
دليران يكايك چو شير ژيان
همه بسته بر كين ايرج ميان