آن حكيم گرگآذين
«از قديم اين كارها كار منست» و سخت بر اين ادعاست كه ديگران «از او ميآموزند اين ترتيبها» و تدبيرها و خويش را «رسول اهل» ميفهمد، اما آنچه از «راست كردن» او حاصل ميشود «بهيمه مرده» است. تفاوت آن خادم داستان مولانا با اين «خادمين داستان امروز» ما (همان برخي)، در اين است كه آن خادم، ناآگاهيش بهيمه را كشت، اما اين خادمين، آگاهي و ارادهشان. اين خادمين آگاه، همان گرگهايي هستند كه به اقتضاي طبيعت خويش پارهها از پشت و ران بهيمه ميربايند، گه آن را به چاهي ميافكنند و گه به گور، گاه در جان كندن و گه در تلف، گاه ميان خاك و سنگ، كژ شده پالان و دريده پالهنگ، رهايش ميكنند. بسياري از اين گرگان، امروز در لباس ميش ظاهر شدهاند و به نام عمارت ويران ميكنند و به نام دفاع از انقلاب و دين و كشور و نظام ميدرند و ميبرند و ميخورند. اينان، همچون آن مرد گرگآذين يا گرگمرد فرويدي، همواره در پرتو اين تصورِ خودساخته كه گرگهايي از درون و برون قصد دريدن كشور و تجاوز به قدرت مستقر را دارند، خود گرگ مردم و جامعه و كشور و انقلاب و دين ميشوند. به بيان ديگر، در همان دم كه نقش انكار و عدوي گرگ ظاهر ميشود، اسير گرگ درون خويشتنند و به حكم طبيعت گرگآذين خويش، از دريدن ديگري و خودي شرمشان نيست. امروز، مام وطن بيش از هر زماني ما را به هوشياري و تدبير و برگرفت حجاب از چهره اين گرگان فراميخواند.