پرترهاي چروكيده از پدرِ مغمومِ ادبيات مدرن
خورشيد بياو همچنان ميدمد!
اميد مافي
وقايع نگاري ادبي رهين اوست. مرهونِ مردي كه ساعتي پيش از خاموشي و فراموشي روي تكهاي كاغذ نوشته بود: من از اين غروب غمانگيز به آسودگي محض رسيدم.
از خاموشي تا نور اما راه زيادي بود. براي همين رماننويس شصت و يك ساله با «مرگ در بعدازظهر» به «برفهاي كليمانجارو» قدم گذاشت و زنگها را به صدا درآورد!
پسر ماجراجوي اوك پارك، بيپروا با حقيقت خيلي زود به سرزمين تخيل هجرت كرد و با «خورشيد همچنان ميدمد» نويد تولد نابغهاي بيبديل را در خيسي بيگاه بارانِ ينگه دنيا داد. همو كه بعدها با «وداع با اسلحه» آيههاي بينشان را در چشمخانهها جا داد و بياعتنا به منتقدنماهاي مجيزگو، واژههاي بيافول را به كاغذها سپرد تا فانوسهاي نيمسوزِ چپرهاي تاريك را روشن نگه دارد و يك تنه از فتور فطري آدميزاد سخن براند. ارنست بعدها با «پيرمرد و دريا» وارياسيوني دودي را در ديدرس قرار داد و جانسختي پيرمرد خستهجاني را روايت كرد كه از جنگ ميگريخت، اما اكنون هر روز به نبرد با طبيعت تن ميداد. آقاي نويسنده به زندگي پيرمردي چنگ زد كه روزي آبي دريا در سيطرهاش بود و عروسكان و دلبركانِ آن پهنه بيانتها بيوههايي درمانده در تار و پود تورش و برگهاي حيات مردِ پيرانهسر درحالي به آخر ميرسيد كه او با آمالِ بزرگترين صيدش به درياي توفاني قدم ميگذاشت و نخجيرش را مال خود ميكرد اما دريغ و درد كه ياراي رهنمون كردنِ صيد را به شنزار نداشت و لاجرم چيزي جز اسكلت به كرانه نياورد.
همينگوي با پيرمرد و دريا فاتح نوبل شد و درست شصت و نه سال پيش همراه با صداي قلب ملائك از پلههاي يك استيج شكوهمند بالا رفت و جايزهاي براي جاودانگي را در گرگ و ميشِ استكهلم دريافت كرد و يكسر تا ميشيگان پلك نزد و در همهمه گم و گور سراغ بانويش را گرفت. سرخوشي موقت ارنست همينگوي تنها عمري هفتساله داشت و هنوز دو دانگي تا آخرِ خويش فاصله داشت كه در بعدازظهر جولاي لعنتي، جايزه نوبل و تنديسِ پوليترزش را براي آخرين بار بوييد و بوسيد و لختي بعد صداي تفنگ محبوبش در اتاق خوابش پيچيد. صدايي در انحناي آه و حسرت و مرگ!
حالا شش دهه پس از مردي كه به دست خويش مغزِ خيال پردازش را متلاشي كرد، آثارش در چهارگوشه گيتي دست به دست ميشوند و در پي سالها، خورشيد بياو همچنان ميدمد و «تپههاي سبز آفريقا، داشتن و نداشتن، جزاير در توفان، باغ عدن و تابستان خطرناك» در گذر سالها، تا هميشه بوي تازگي ميدهندو اين همان تاويل سطرهاي بيتكرار اوست.تعبيرِ داستانهاي سرمد و ازلي پدر معنوي ادبيات مدرن كه در برگ اول دفتر خاطراتش نوشته بود:
تنها چيزي كه ميتواند يك روز را خراب كند مردم هستند.مردم هميشه محدودكننده خوشبختياند، جز تعداد بسيار كمي كه به خوبي خود بهارند.