فريدون (8)
علي نيكويي
چنان چون سر ايرج شهريار
به تابوت زر اندر افكند خوار
منوچهر دستور داد همانگونه كه بر نيايش بيحرمتي كردند، سر تور را كندند و در تابوتي نهادند و تابوت را بر شتري سوار كردند و با پيكي روانه فريدون شاه نمودند؛ پيك چون به نزد فريدون رسيد چشمان شاه اشكبار بود و رويش شرمگين كه هرچند تور جفاكار بود و بدپيشه اما باز فرزند فريدون بود و هرچند فرزند بد باشد باز براي پدر عزيز است، فرستاده به نزد فريدون رسيد و سر تور را به فريدون نشان داد، فريدون بر منوچهر آفرين فرستاد و پيك را سوي منوچهر برگرداند.
سلم قلعهاي استوار براي خود در دريا ساخته بود كه تمام مايحتاج در آن بود كه اگر جنگ بر او تنگ آيد به سمت دريا فرار كند و بر كشتي بنشيند و به قلعه امن خود رسد.
خبر شكست تور به سلم رسيد و سلم بسيار هراسيد؛ قارن پهلوان انديشيد كه وضع سپاهيان سلم آنگونه معلوم است كه ميخواهند با شاه خود از ميدان نبرد بگريزند و چون پشت سپاه سلم به دريا بود اگر آنها ميگريختند، اول ايشان به دريا ميرسيدند و بر كشتي مينشستند و دست منوچهر از سلم كوتاه ميماند، منوچهر فرمود يك راه بيشتر نيست، ما بايد لشكري به ميان قلعه محصور در دريا رهسپار كنيم و آن اميد سلم را كور كنيم. راه اين است كه من سپاه به قارن ميسپارم و خود در نقش يك پيك خود و عدهاي پهلوان را به قلعه ميرسانم، چون آنان كه در قلعهاند از مرگ تور بيخبرند.
مهر و انگشتري تور به آنها نشان ميدهيم و داخل ميشويم و وقتي پرچم بر سردر آنجا آويختيم شما بر سلم حمله كنيد؛ منوچهر و تني چند از پهلوانان خود را بر در قلعه رساندند و منوچهر مهر و انگشتري تور را بر دژبان نشان داد و فرمود كه از جانب تور پيك است و تور به ايشان گفته كه در كنار شما شب و روز پاسباني بر قلعه دهند و اين پرچم منوچهر كه به غنيمت رسيده را به قلعه برند و اين سپاه كوچك را در جاي مناسب نهند تا از قلعه محافظت نمايند، دژبان كه مهر تور را ديد بر سخن منوچهر باور حاصل نمود و در قلعه به روي او گشود و منوچهر با سپاه خود به قلعه درآمد.
بيشتر سپاهيان منوچهر به سركردگي شيروي در بيرون قلعه در انتظار بودند و چون آفتاب صبح برآمد و شب تيره برفت، فريدون پرچم را بر فراز قلعه افراشت و در قلعه گشاد و شيروي چون در را گشوده ديد با سپاهيان به قلعه تاختند و قارن كه آن سوي دريا پرچم را ديد بر لشكر سلم يورش آورد؛ چون خورشيد به ميان آسمان رسيد نه ديگر قلعهاي مانده بود نه دژباني؛ قارن هم بسياري از مردان سلم را بكشت، سلم كه از داستان قلعه بيخبر بود؛ چون اوضاع جنگ را به زيان خود ديد به سرعت به لب دريا تاخت تا با كشتي بگريزد؛ ولي چون به دريا رسيد كشتي بر آن دريا نديد پس در بيابان فراري شد و منوچهر به دنبالش و در يك لحظه منوچهر به سلم رسيد و او را بگرفت و خطاب به سلم گفت: برادرت را كشتي كه به تخت و تاج شاهي برسي؟!
چرا پس ميگريزي؟! اكنون من برايت تاجوتخت شاهي آوردهام!
آن كينهورزي كه به ايرج كرديد اينك بار داد و من منتقم او شدم، من را گناهي نيست؛ چون كرده امروز پاسخ به عمل ديروز شماست، بيا و از تاجي كه من برايت آوردهام فرار نكن كه پدرت برايت تختي بزرگ آراسته؛ سپس منوچهر خنجر از ميان كشيد و زخم بر گردن سلم زد و سلم نقش
بر زمين شد.
منوچهر فرمان داد تا سرش را ببرند و بر نيزه كنند، سپاهيان سلم چون بيشاه و سرور ماندند، بزرگي از ميان خود برگزيدند و آن را سوي منوچهر فرستادند و او به منوچهر گفت: ما از تو كينه به دل نداريم، ما مردان جنگيم اگر تو از ما كينه داري ديگر ما را ياراي جنگ نيست ما خودمان را بر تو تسليم ميكنيم و تو سر ما را بزن.
منوچهر گفت: من كينه خود بگرفتم و از شما شمشيرزنان كينه به دل ندارم و سپس فرمان داد تا به شيروي كه در قلعه بود، خبر رسانند كه از قلعه چيزي به غنيمت نگيرد و مردمان به آسايش بگذارد سپس فرمود: ديگر بدي مرد، پس همگان لباس رزم در بياورند، سپاهيان دو جبهه كه اين شنيدند همگي فرياد زدند و شمشيرها و خودها به منوچهر رساندند و منوچهر همشان را نواخت؛سپس دستور داد در شيپور اتمام جنگ بنوازند و سپاه ايران را از پيش هامون به سوي فريدون برد؛ منوچهر و سپاهيان چون به ايران رسيدند فريدون به استقبالشان آمد؛ منوچهر چون نياي تاجدار بديد از اسب فرود آمد و نيا را سخت حرمت كرد، فريدون سروصورت منوچهر را بوسهباران كرد سپس آفريدون دست به درگاه يزدان برد و گفت: كه اي ايزد فرموده بودي داوري بسيار عادلي و ستمديده را به سختي ياور ميشوي، به درستي كه هم عدل تو را بديدم و هم تاجوتخت شاهي بخشيدنت را، دستور داد تا بر تخت شاهي منوچهر تكيه بزند و تاج شاهي بر سر منوچهر گذاشت و سپاهيان از مقابل شاه نو عبور كردند. فريدون تا آخر عمر بر مزار سه فرزند گريست و ماتم گرفت تا روزگارش به سرآمد و بمرد و منوچهر او را به رسم آيين به دخمهاي برد كه براي شاهان بود وي را در دخمه گمارد و در دخمه را ببست و روزگار بر فريدون چنين تمام شد.
جهانا، سراسر فُسوسي و باد
به تو نيست مرد خردمند شاد