انحطاط و سقوط، پايان صفويان
مرتضي ميرحسيني
اتفاقي كه پاييز 1101 در چنين روزهايي در اصفهان افتاد، نه حتمي بود و نه گريزناپذير. سپاهي نسبتا قوي، با حداقلي از نظم و انضباط براي سركوب شورشيان و برقراري آرامش و ثبات كفايت ميكرد و كشور را از بحراني كه در آن فرو رفته بود، بيرون ميكشيد كه البته پادشاهي صفوي در آن روزها از داشتن چنين سپاهي محروم بود. حكومت را مشتي درباري چاپلوس و نالايق اداره ميكردند كه سرشان به دسيسه ضديكديگر گرم بود. در راسشان نيز شاهي قرار داشت كه به سستي و بلاهت شناخته ميشد و از پس كارهاي سخت برنميآمد. لارنس لاكهارت در توصيفي محترمانه از او مينويسد: سلطان حسين «صلحجو و متمايل به زهد و رياضت بود و دلي مهربان و رحيم داشت. ميگويند در آن عهد چنان پرهيزكار و وارسته بود كه نامش را ملاحسين گذاشتند. به ورزش علاقهاي نشان نميداد و حتي در وقت جلوس به سلطنت قادر به سوار شدن بر اسب نيز نبود و چون تمام عمر را مثل اجداد خود تا زمان مرگ پدر در حرمسرا گذرانده بود، طبعا از امور خارج آگاهي نداشت. او آدمي خرافاتي و زودباور بود و تحتتاثير افكار ديگر قرار ميگرفت.» آن زهد و تقوايي هم كه ظاهرا داشت، در سيل وسوسههاي زندگي شاهانه، مدت زيادي دوام نيافت. درباريان دورش را گرفتند و او را با لذتهاي گوناگون مردانه- كه براي شاه به آساني در دسترس بود - آشنا كردند. آنان «براي آنكه زودتر و آسانتر به مقاصد و اغراض خود دست يابند، او را ترغيب كردند كه چشم از زهد و عبادت بپوشد و به عيش و نوش تن دردهد كه به خوبي ميدانستند بسياري از نياكانش استعداد خو گرفتن به عيش و نوش را دارا بودند و اگر شاه سلطان حسين نيز گرفتار معايب خانوادگي شود، كارها به كام آنها خواهد شد. ميترسيدند اگر پادشاه هوشياري به جاي او باشد، نتوانند مقاصد و اغراض پست خود را عملي كنند.» خلاصهاش اينكه دربار صفوي در فساد و تباهي فرو رفته بود و ارادهاي هم براي تغيير شرايط و نجاتش وجود نداشت. اگر هم داشت، در فضاي آلوده به توطئه و چاپلوسي به جايي نميرسيد. كشور البته شرايط بدي نداشت. مشكلات اقتصادي در برخي ايالتها بالا گرفته بود و كمبودها برخي كالاها گزارش ميشد. اما حال و روز مردم، به ويژه در قياس با دورههاي پيش و پس از آن اصلا وخيم نبود. در گوشه و كنار كشور سختگيري مذهبي، نارضايتيهايي را ميان اقليتها و پيروان اديان ديگر ايجاد كرده بود و برخي اميران محلي نيز ستم و بيداد را از حد گذرانده بودند. ظلم كه از حد گذشت، صداهايي نيز به اعتراض بلند شد، اما يا به پايتخت نرسيد يا رسيد و ميان هياهوي درباريان گم شد. طايفهاي از افغانهاي مقيم قندهار، موسوم به غلجاييها (غلزاييها) كه از بيداد حاكم خراسان و افغانستان خشمگين بودند، دست به سلاح بردند و شورشي بزرگ را در مخالفت با دولت مركزي به راه انداختند (گويا حكومت هند هم كه چشم طمع به قندهار دوخته بود، در تحريك آنان به شورش، موذيانه ايفاي نقش كرد). اين شورش، حداقل در آغاز، ترس و نگراني زيادي ميان مردان دولت و دربار صفوي برنينگيخت. به نظرشان اين شورش، مشكل كوچكي بود مثل مشكلات كوچك ديگر كه دير يا زود چاره ميشد. بعد هم كه شورشيان در پيشروي به درون فلات ايران، در كرمان زمينگير شدند و به قندهار برگشتند، اين باور - نادرست - آنان بيشتر تقويت شد. شورش البته ادامه داشت و چنانكه ميدانيم، برخلاف پيشبينيهاي غلط دربار صفوي، به بحراني بزرگ تبديل شد. فساد و انحطاط دربار صفوي به آنجا رسيده بود كه هركسي كه گامي در تدبير بحران برميداشت و ميكوشيد كاري براي كشور انجام دهد، انگ قدرتطلبي و دسيسهچيني ميخورد و مطرود و منزوي ميشد. در چنين شرايطي بود كه پيشروي دوم شورشيان به سقوط سيستان و كرمان و يزد و سپس محاصره اصفهان منتهي شد. زرينكوب مينويسد: در محاصره طولاني پايتخت، شهر به قحطي افتاد، نان و آذوقه ناياب شد و كار به خوردن سگ و گربه و مردار و چرم و پوست كهنه و حتي گوشت انسان كشيد. سختي و تنگي به جايي رسيد كه روز عاشورا شاه از حرمسرا خارج شد و بر مصيبت اهل شهر گريه كرد و دو روز بعد تحت فشار درخواست مردم محنتزده تصميم به تسليم گرفت. با جمعي از امرا از اصفهان خارج شد و در فرحآباد به ديدار سركرده شورشيان رفت. تاجش را به او تقديم كرد و - چنانكه رويه مرداني مثل او است - اين و ننگ و خفت را قسمت الهي و حكم تقدير خواند. شورشيان افغان در پايتخت اشغال شده پادشاهي صفوي، حكومتي تازه برپا كردند و بر بخشهايي از جنوب و شرق ايران مسلط شدند. حكومتشان جعلي بود. كارشان نگرفت، اما در گذر از اين تغيير و تحولات، ايران به دل بحراني عميق و وحشتي بزرگ فرو غلتيد. داستان آن دوران كه با نادرشاه افشار شروع شد و به آغامحمدخان قاجار رسيد، روايت ديگري است.