• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5626 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۲۱ آبان

نگاهي ديگر به فيلم «سرگيجه» آلفرد هيچكاك به بهانه 65 سالگي

توفان در آغاز، افت در ميانه

هيچكاك مانند ابراهيمي‌ شده كه دو فرزند دارد و بدون وحي الهي و از سر جنون، سر هر دوشان را مي‌زند نيمه نخست را بي‌سر و نيمه دوم را بي‌تن مي‌گذارد

ابونصر  قديمي 

شهرت و آوازه‌ هيچكاك بر كسي پوشيده نيست و در اين نوشتار سعي در معرفي مولفه‌هاي اصلي سينماي هيچكاك نظير تعليق و دلهره نيست. بي‌شك از مهم‌ترين كارگردانان تاريخ سينماي جهان هيچكاك و مهم‌ترين اثر وي سرگيجه است كه حتي آندره بازن فرانسوي مهم‌ترين منتقد تاريخ سينماي جهان هم آن را ستوده و گفته برخلاف طناب از استعارات و نمادهاي ادبيات رها شده و به خود سينما رسيده، اما مي‌دانيم وقتي اثري را اكثريت، حتي نام‌هاي بزرگ تحسين كردند دال بر بي‌ايراد بودن آن نيست و نبايد با جوّ مفروض بيننده هم بگويد با اين حساب لزوما شاهد اثري خوبم! اين موضوع يادآور همان داستان فرهنگ برهنگي و برهنگي فرهنگ مي‌شود و نمايانگر عدم اعتماد به ‌نفس و خودباوري است. بي‌شك اينها مقدمه‌ بر اين نيست كه بگويم با اثري ضعيف طرفيم، اما ايرادهايي هم بر آن وارد است.
داستان فيلم اين است كه كارآگاهي به بازيگري جيمز استوارت در اداره پليس مشغول است كه ترس از ارتفاع دارد و همين موضوع سبب فوت يكي از همكارانش براي نجات وي و اخراج او از اداره پليس مي‌شود، هم‌دانشگاهي سابق او براي تعقيب همسرش كه ظاهرا مشكلات ماورايي دارد، استخدامش مي‌كند تا از خودكشي احتمالي او جلوگيري كند، در اين تعقيب و ارتباطات با مادلين همسر دوستش آشنا و عاشق هم ‌مي‌شوند، اما زن خود را تسخير شده به دست مادر مادربزرگش نشان مي‌دهد و وانمود مي‌كند كه ناچار است خودكشي كند، به بالاي كليسايي مي‌رود و استوارت چون از ارتفاع مي‌ترسد از تعقيب او روي پله‌هاي كليسا بازمي‌ماند و ظاهرا زن به قصد خودكشي به پايين سقوط مي‌كند، در دادگاه شوهر مادلين و جيمز استوارت، به اين دليل كه براي نگهداري از همسرش كارآگاه استخدام كرده و با شهادت رييس استوارت مبني بر ترس او از ارتفاع، هر دو تبرئه مي‌شوند. 
استوارت افسرده در بيمارستان يا تيمارستان بستري مي‌شود، بعد كات عجيبي مي‌خورد كه در بيرون زن‌هاي زيادي را مشابه او مي‌بيند تا به يك زن بيشتر مشكوك مي‌شود كه خود مادلين است كه تغيير چهره داده كه بعدا مي‌فهميم همان زني است كه استوارت ديده با نقشه همسر مادلين خود را شكل مادلين درآورده تا همسرش با نقشه‌اي حساب‌ شده موفق به قتل او شود و از ترس استوارت از ارتفاع و شهادت وي سوءاستفاده شده، استوارت با نقش و گريمِ جديد زن مذكور كه خود را جودي معرفي مي‌كند ارتباط مي‌گيرد، آن زن چون عاشق استوارت‌ است خطرها رامي‌پذيرد و با خواست اصرار استوارت خود را به شكل سابقش در مي‌آورد، اما ناگهان از اشتباه گردنبند عتيقه مادلين كه به عنوان دستمزد به او رسيده را براي زيبا كردن بيشتر مي‌پوشد، استوارت مي‌فهمد اما چيزي به او نمي‌گويد او را به همان كليسا مي‌برد و وادارش مي‌كند از پله‌ها بالا رود و مي‌گويد متوجه داستان شده، ناگهان راهبه‌اي مخوف وارد شده، معشوقه مي‌ترسد، خود را به پايين مي‌اندازد و به زندگي خويش و سرگيجه پايان مي‌دهد تا اينجا شرحي مختصر يا شايد متوسط از فيلمنامه بود و نقد نبود.
حال كه بخواهم از خود فيلم صحبت كنم، فيلم دو نيمه دارد، قبل از مرگ مادلين، پس از مرگ او و يك كات وحشتناك عميق كه سرنوشت فيلم را به مخاطب وا مي‌گذارد، نيمه اول فيلم ژانري است كه نه متافيزيكي است نه نيست، موضوعي را بيان مي‌كند كه مادر مادربزرگ شخصي يا بهتر بگويم روح او مي‌خواهد يكي از نوادگانش را تسخير و قرباني كند تا خود به نوعي به حيات زميني بازگردد كه فيلم نه اين ادعا را تصديق و نه رد مي‌كند، بلكه بيننده را همراه مي‌كند تا با هم اين موضوع را تحقيق كنند و بسيار عالي مخاطب مانند استوارت واقعا حس، تعقيب‌وگريزها و سرنخ‌برداري‌هاي يك كارآگاه را تجربه مي‌كند، از طرفي موضوع، بسيار جذاب است، موضوعي شخصي نيست، افراد بسياري كه تجربه مرگ موقت و اغما را داشته‌اند مدعي ديدن اجداد خود هستند كه به قصد حيات مجدد خود آهنگ جان آنان كرده‌ بودند، اين موضوع دست‌كم براي نگارنده اين سطور اتفاق افتاده كه به قلم زدن تشويق و مجاب شدم.
 استوري‌برد، ميزانسن، دكوپاژ و دكورهاي هميشه عالي مختص هيچكاك هم در اين اثر به كمال خود مي‌رسد و با تعقيب‌هاي خياباني واقعا فضا لمس مي‌شود، همه اينها هم بودند اما اگر موسيقي عالي برنارد هرمان نبود اثر به كمال نمي‌رسيد، واقعا بسيار عالي موسيقي با فرم و موضوع عالي با هم همراه شدند تا فرمي عالي پديد آورند. اين موسيقي بسيار به بار سرگرم‌كنندگي و معماگونگي و جذابيت اثر افزوده و برخلاف ساير فيلم‌هاي هيچكاك از جمله ربكا، موسيقي فيلم شخصيت و كاراكتر دارد كه يكي از ستون‌هاي اين معماري عظيم هنري را به دوش مي‌كشد. اما هيچكاك نشان داد جرات به پايان رساندن يك اثر ماورايي و موضوع بسيار جذاب و حياتي كه تاكنون كسي از آن حرفي نرانده را ندارد، نيمه فيلم تمام رشته‌ها را پنبه مي‌كند و گناه را بر گردن الستر همسر مادلين مي‌اندازد كه اينها نقشه‌هاي او بوده و من گناهي ندارم، به اصطلاح «كي‌بود كي‌بود من نبودم!» هيچكاك ترسيده يا دچار ترديد شده كه كاري كه شروع كرده را تمام كند، نيمه اول سرگيجه گرفته و جاي به پايان رساندن آن، نيمه دوم خواسته سرگيجه‌ را با بيننده به اشتراك بگذارد و مشابه نقش اولش از ارتفاع جاودانگي ترسيده و جا زده. نيمه دوم، اثر از يك اثر فرازمان‌ومكاني به يك فيلم پليسي و جنايي تقليل پيدا مي‌كند، اما چون كارگردان هيچكاك است، باز هم جذابيت‌هايي دارد. 
پس از حادثه سقوط مادلين، دچار بيماري‌هاي روحي‌-رواني شده، توانايي ديدن و شنيدن ندارد و در تيمارستان بستري ‌است كه پزشك مي‌گويد به دليل افسردگي و حس گناه از شش ماه تا يكسال از اين وضع خارج نمي‌شود و چون نامزد سابقش مي‌گويد عاشق مادلين بوده كه هنوز اين عشق ادامه دارد، پزشك مي‌گويد پس موضوع پيچيده‌تر است كه بيننده مي‌تواند نتيجه بگيرد مدت زمان بهبودي استوارت بيشتر حتي شايد غيرممكن شود، سپس يك كات عظيم و سرنوشت‌ساز مي‌خورد كه استوارت در خيابان مشغول جست‌وجوي مادلين و در ادامه، اتفاقات مذكور است، ديگر دوربين هم سمت تيمارستان نمي‌چرخد. اينجا دو برداشت مي‌توان داشت: نخست آنكه استوارت به اغما رفته و جهان‌هاي خيالي را تجربه مي‌كند، اين‌گونه كه مادلين را با سختي‌هاي فراوان پيدا كرده، در اين صورت ژانر ماورايي نيمه نخست، با احتياط بسيار تاييد مي‌شود، يعني مادرِ مادربزرگ مادلين موفق به تسخير و قرباني كردن او شده و حرف‌هاي الستر همسر مادلين درست بوده و استوارت در خيالش براي رسيدن به مادلين و راست‌انگاري ماجرا تمام حوادث را به نفع خود و عشق خود تغيير مي‌دهد، همسر سابق او را جنايتكار فرض مي‌كند كه قصد كشتن او را داشته پس گناهي بر او نيست كه با همسرش وارد رابطه شده، زني كه او مي‌خواسته واقعا نمرده و شخص ديگري جاي او مرده و هنوز زنده و عاشق اوست فقط بايد بگردد، پيدايش كند.
 اينها تنها يك برداشت از اين كات سرنوشت‌ساز بود كه مي‌توانست درست و جذاب باشد. اگر همسر مادلين در سكانس‌هاي اوليه در روزنامه نمي‌خواند كه استوارت به دليل ترس از ارتفاع منجر به كشته شدن همكارش شده و با اين زمينه، او را براي تعقيب همسرش انتخاب كند، حال در سويه دوم، بايد فرض كرد واقعا حال استوارت خوب و از بيمارستان ترخيص شده كه از فرض اول ضعيف‌تر است، چون پزشك گفت حال او احتمالا ديگر خوب نمي‌شود، همچنين داستان نيمه دوم به قدري احمقانه و مضحك است كه واقعا به خيال ذهن افسردگان و بيماران مشكلات روحي مي‌ماند تا داستاني حقيقي، در واقع در سكانسي كوتاه يك كات وحشتناكي مي‌زند كه مخاطب را با پاياني باز از نيمه فيلم روبه‌رو مي‌كند كه اين مي‌تواند اوج جنون و نبوغ هيچكاك را برساند، گويا نيمه پسين چيزي بيش از توهمات و خيالات استوارت در تيمارستان نيست. اما با اين فرض هم نيمه اول مجهول و ناتمام ‌مي‌ماند، نيمه اول فيلم نيمه دومي ندارد، نه با فرض نخست، نه دوم، نه با تغيير سويه فيلم به ژانر جنايي و نه با خيالي فرض كردن آن، هيچكاك مانند ابراهيمي‌ شده كه دو فرزند دارد و بدون وحي الهي و از سر جنون، سر هر دوشان را مي‌زند، نيمه نخست را بي‌سر و نيمه دوم را بي‌تن مي‌گذارد. 
گرچه نيمه دوم صرف‌نظر از ارتباط با كل و نيمه پيشين خوبي‌هايي دارد: اول اينكه استوارت آنقدر تلاش مي‌كند تا معشوق ذهني خود را بيابد كه نهايتا موفق مي‌شود، جسارتش را دوست دارم كه به هر زن شبيه به مادلين نزديك و با شبيه‌ترين‌شان وارد رابطه مي‌شود، اينقدر با اصرارش لباس‌ها، رنگ مو و فرم موي ذهني نشات‌ گرفته از معشوق پيشين را به او تحميل مي‌كند كه سرانجام موفق مي‌شود مادلين خود را بازيابد، حال ديگر برايش تفاوتي ندارد نامش چيست، واقعا شخص اوليه بوده يا خير، گذشته و آينده‌اش چيست، مهم اين است كه تصوير ذهني‌ از محبوب را يافته، هيچكاك به درستي مي‌نماياند كه عشق فقط تصويري است خيالي و ذهني و اصالت در فرد مقابل نيست، بلكه در ناخودآگاه است. براي من جالب‌تر مي‌شود كه محبوب در فيلم، حتي خيال استوارت كلا نام ندارد، چون مادلين كه نيست در واقع بدل و بازيگرش است، جودي هم نام جعلي او براي فرار از پليس است، در واقع محبوب او همين كه با تصوير ذهني‌اش مطابقت داشته باشد، كافي است ديگر نام‌ونشان و هويتش تفاوتي ندارد، اين واقعا از منظر روانشناسي گزاره درستي است. هيچكاك كمي شخصيتي زن‌ستيز دارد، يعني هويت و ماهيت و انديشه زن هيچ اهميتي ندارد، فقط بايد بلوند، زيبا، كمي اغواگر اما در اختيار و عاشق نقش اولش كه نشانگر ناخودآگاه خود او است، باشد. در واقع زن شخصيتي در فيلم‌هايش نمي‌گيرد كه گاهي اين كارگردان را به زن‌ستيزي متهم مي‌كنند، نقش زن در فيلم‌هايش نوعي دكور، رنگ‌آميزي يا زيبايي است كه در خدمت نقش ‌اول‌هايش هستند، نه اينكه هيچكاك نداند شخصيت‌پردازي چيست، گويا واقعا كمي زن‌ستيز بوده كه در فيلم ربكا اين خصيصه به اوج مي‌ر‌سد. حال شايد عده‌اي تصور كنند در غرب همه فمينيست و خواستار تساوي حق زن و مرد هستند... .
عشق و عشق‌بازي‌هاي محبوب استوارت در نيمه دوم فيلم به قدري مضحك و مشكوك است كه شايد هيچكاك آگاهانه كد مي‌دهد تا بيننده هم شك كند كه در خيال استوارت اين اتفاقات رقم مي‌خورد. سكانس آخر فيلم بسيار تلخ است، چون منتظريم نوعي جاودانگي از اين دو عاشق را حتي در خيال ببينيم، اما استوارت، محبوب را وادار به بالا رفتن از پله‌ها مي‌كند تا ترسش از ارتفاع بريزد كه نشان مي‌دهد خودخواهي او به عشقش مي‌چربد و مانند نامزد سابقش بعد از اينكه مطمئن شده معشوق از آن او شده، حال از چشمش افتاده و خودش براي خودش مهم‌تر است، با اين خودخواهي، محبوب دوم يا شانس مجدد هم، به‌طور غيرمنطقي و عجيبي مانند بار اول از اوج كليسا سقوط مي‌كند، اين سكانس‌ها به قدري گنگ و مضحك است كه فقط مي‌توان فرض كرد استوارت تمام نيمه دوم را خيال كرده يا خواب ديده، حال كابوس در حال تمام شدن است و مي‌خواهد از خواب بيدار شود، همواره انتهاي خواب هم حوادث غيرمنطقي و نظم جهان ميان خواب گويا متلاشي مي‌شود. كات مهمي هم افتتاحيه فيلم دارد كه همكارش در تاريكي سقوط مي‌كند و او از ارتفاع در ظلمت آويزان است يك دفعه پيش نامزدش ظاهر مي‌شود، انگار از كابوس پريده حتي وقتي در مصاحبه از هيچكاك مي‌پرسند استوارت چگونه از آن مهلكه وارد اتاق نامزدش شد با طنز تحقيرآميز هميشگي‌اش گفت: «با پله‌هاي اضطراري.» در سكانس اختتاميه هم راهبه‌اي مخوف مي‌آيد، محبوب مي‌ترسد، خود را پايين مي‌اندازد، با اين تفاوت كه ديگر با كاتي مانند كات افتتاحيه روشنايي و آسايشي ديده نمي‌شود و گويا استوارت بايد بالاي برج كليسا در ظلمت بين زمين و آسمان در تعليق يا اغما باشد يا بماند. هيچكاك راهبه‌ را نوعي فرشته مرگ و كليسا را قتلگاه و محل فريب تصوير مي‌كند كه خوب پردازش نمي‌شود و فقط نفرت بي‌دليل وي از مذهب و الهيات را مي‌رساند. در مجموع سرنوشت فيلم به چند كات سرنوشت‌ساز گره مي‌خورد كه گويا تصميم با خود بيننده است كه كدام سويه‌ را انتخاب كند يا اول ببيند، نوعي پايان باز از ابتداي اثر ديده مي‌شود، چون ممكن است در همان سكانس اول هم همراه همكارش وقتي از شيرواني آويزان است، سقوط كرده و مرده باشد و كل فيلم ادرا‌ك‌هاي بعد مرگش باشد، حال انتخاب نام سرگيجه با اين تفاسير نام بسيار برازنده‌اي است. اين كات‌ها و پايان‌هاي باز مرا ياد آينه‌هاي موازي‌ مي‌اندازد كه قرار نيست نشان دهد واقعيت، انتها و اطرافت چيست، از قضا حال يادم مي‌افتد يكي از ديالوگ‌هاي مادلين به استوارت هم اين بود كه «انگار از تالاري مي‌گذرم كه‌ اطرافش سراسر آينه، در انتهايش ظلمت و قبر من است.» شخصا مفهوم خاصي را نمي‌توانم از اين فيلم بردارم جز سرگيجه گرفتن واقعي بيننده كه گمان مي‌كنم هيچكاك در اين مورد كاملا موفق بوده. به هر روي نبوغ، تكنيك‌ و نگاه متفاوت هيچكاك به جهان و سينما واقعا ستودني است كه اين فيلم را بدل به اثري خاطره‌انگيز و تماشايي در ژانر معمايي، فلسفي و تمام تاريخ سينما و ناخودآگاه بيننده مي‌كند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون