دلسوزيهاي ناشيانه
سيدحسن اسلامي اردكاني
كولهپشتي را بر دوشم محكم ميكنم و گامهاي آغازين را سوي قله بر ميدارم. هوا سرد شده است و بايد تندتر راه بروم تا بدنم گرم شود. مسير نسبتا خلوت است. به آقايي ميرسم و سلام ميكنم. پاسخ ميدهد و بلافاصله ميگويد كه اين «كتوني پنجهتو در كوه اذيت ميكنه.» هوا سرد است و حوصله گفتوگو ندارم. نميدانم هدفش آن است كه سر صحبت را باز كند يا واقعا دارد نكته خاصي ميگويد كه به گوشم نخورده است. توضيح ميدهم كه اين «كتوني» نيست كفش دوي كوهستان است و از نظر استحكام پاسخگوي نيازم است، فقط ساق بلند نيست. اما انگار توضيحات مرا نميپسندد و باز حرفش را تكرار ميكند كه من خودم قبلا «كتوني» داشتم و عوض كردم. نگاهي به كفشش ميكنم، يك پوتين زمخت معمولي است كه بيشتر ميتواند نقش پابند را بازي كند تا كفش كوهنوردي. خداحافظي ميكنم و سريع دور ميشوم. دارم از قله بر ميگردم و سرعتم زياد شده است؛ البته مراقب هستم كه مهارم را از دست ندهم. آقايي كه دارد بالا ميآيد، با اشاره دست متوقفم ميكند. فكر ميكنم درخواست مهمي دارد. ميگويم بفرماييد! دست بر زانوانم ميگذارد و ميگويد: «اين جوري كه پايين ميروي زانويت صدمه ميبيند. آرام بيا پايين.» ميگويم خيلي ممنون و صعود خوبي داشته باشيد. سپس ادامه ميدهم. ميخواستم توضيح دهم كه تند پايين آمدن ممكن است به زانو آسيب بزند. اما مقاومت در برابر جاذبه زمين و فشار بيش از حد به زانو در هنگام فرود و كنترل آن، آسيب بيشتري به زانو وارد ميكند ولي اولا، وقت كافي نداشتم و ثانيا، طبق تجربه ميدانستم كه گفتن اين نكته نه تنها نظر اين كسان را عوض نميكند، بلكه با اصرار ميخواهند بحث كنند و نشان بدهند من خطا كردهام. مشكل اين كسان آن است كه چيزهايي را آموختهاند اما معمولا در پي بازآموزي و بازنگري در دانستههاي خود نيستند.
هنگام فرود، آقايي را ميبينم كه باتوم يا عصايش كوتاه است و مرتب هنگام پايين آمدن خم ميشود و همين كار تعادل او را بيشتر به هم ميزند. ميخواهم به او بگويم كه كمي عصايش را بلندتر كند تا مشكلش حل شود، اما بر اين وسوسه غلبه ميكنم و به ياد دو تجربه امروزي خودم ميافتم و از او ميگذرم. همينطور كه دارم پايين ميآيم با خودم فكر ميكنم كه چرا آن آقا ميگفت «كتوني» به پنجهها صدمه ميزند. تازه متوجه ميشوم كه مقصودش آن است كه پنجهها به سنگ ميخورند و آسيب ميبينند. حال آنكه در كفش كوهنوردي به دليل آنكه حاشيه يا لِژ محكمي دور كفش كشيده شده است، ضربات سنگ خنثي ميشود. اما كفش من از اين جهت مناسب بود. پس چرا او اين حرف را زد؟ انگار اصلا چنين كفشي را نديده بود و تلقي او از كفش خوب همان پوتينهاي قديمي و سنگين است كه در درازمدت پا را معيوب ميكند.
اما واقعا چرا آن دو آقا اينگونه ناشيانه به من تذكر دادند و چرا من هم وسوسه شدم كه به آن يكي تذكر بدهم؟ انگار اين تمايل عمومي ما است كه وقتي چيزي را درست ميدانيم و ديگري خلاف آن را انجام ميدهد، حتما به او يادآوري كنيم يا از سر دلسوزي كمك كنيم. خب، اين حس دلسوزي و شفقت به ديگران ارزشمند است، اما گاه به اظهارات ناشيانه ما يا حتي دخالت در كار ديگران ميانجامد. درست مانند كسي كه مانع حركت من ميشود تا به من نكتهاي را بگويد كه خودش خطاست. از سوي ديگر، بيتفاوتي در قبال رفتار ديگران ميتواند به نوعي بياعتنايي و حتي سنگدلي بينجامد. بارها در كوه كساني به من تذكر دادهاند كه زيپ كناري كولهپشتي من باز است و من سريع تشكر كردهام و از همانها خواستهام لطف كنند و زيپ را ببندند. گاهي هم هنگام حركت چيزي از كولهپشتي كسي افتاده است و من آن شخص را متوجه كردهام و شاهد تشكر او بودهام.
يافتن مرز ظريف ميان تذكرات ناشيانه و سليقهاي با يادآوريها و تذكرهايي كه زاده پختگي شخص و مبتني بر نوعي قبول عمومي است، هنري است كه نيازمند تامل و تجربه بسيار است كه گاه در اندك كساني ميبينم و لذت ميبرم.