منوچهر (2)
علي نيكويي
چو سيمرغ را بچه شد گرْسنه/ به پرواز بر شد دمان از بُنِه
كودكان سيمرغ گرسنه شدند و سيمرغ بالوپر باز كرد تا از آشيانه بيرون پرد، بالها بگشود و بر آبي نيلگون چرخ زد از آسمان بر سخره كوه كودكي را ديد كه بر سنگ داغي نهادهاند و صداي گريهاش تمام كوهسار را گرفته؛ سيمرغ به سوي كودك از آسمان به زمين آمد و ديد كودك را كه ميان خارها رها شده و لبانش از تشنگي خشك گرديده و زير آفتاب سوزان كوهستان شيون ميكند، سيمرغ كودك را به پنجه بگرفت و با خود به البرز كوه برد كه لانهاش آنجا بود و در كنار فرزندانش نهاد. ايزد مهربان، مهر كودك را بر دل سيمرغ و فرزندانش انداخت! سيمرغ چون گرسنگي كودك را ديد، باز از لانه برخاست و شكاري نازكتر و كوچكتر بگرفت و به لانه بازگشت و از خون شكار به جاي شير به كودك داد؛ كودك جاي شير خون خورد و بزرگ و بزرگتر شد و دندان بر او رُست و باز بزرگ و بزرگتر شد تا مردي شد كه چون كوهسار سُترگ بود و باشكوه؛ خبرش به همه جهان رسيد كه پهلواني در البرز كوه خانه دارد كه فره ايزدي او را بگرفته.
سام پهلوان در شبستان خود خوابيده بود و از كار جهان غمگين! در خواب ديد مردي هندو سوار بر اسبتازي به او مژده فرزندي پهلوان داد! سام از خواب برخاست و موبدان را فراخواند تا خواب او را برايش تعبير نمايند، موبدان به او گفتند تو فرزندي داشتي كه او را در كوه رها كردي؛ اما مهر ايزد بر آن بود تا كودك زنده ماند؛ زيرا خداوند پاك گهر هر آنچه بخواهد همان شود و كودك تو به هر جا كه باشد اسباب بودنش مهياست حتي اگر پلنگ بر او شير دهد يا در دريا نهنگ او را نگه دارد، اي سام، تمام مخلوقات يزدانِ پاك كودك تو را نگاه داشتند و از اين راه ستايش و اطاعت خود به دادار دادگر اثبات نمودند؛ اما تويي كه پدرش بودي پيمان نيكي با يزدان را شكستي و بيگناه كودك شيرخوار را در دشت رها كردي! اكنون برخيز و به درگاه يزدانِ پوزش پذير، پوزش بياور كه باز يزدان راه نيك را بر تو آشكار نمايد.
شب رسيد و باز پهلوان خوابي ديگر ديد كه درفشي و پرچمي از كوههاي هندوستان افراشته شد و مردي جوان و زيبا در پيشاپيش سپاهي گران به سوي او حركت ميكند و در سوي راست آن جوان دانشمندي و در سوي ديگرش موبدي با او همراهند؛ وقتي سپاهيان مرد جوان به نزديكي سام رسيدند آن دو نفر به سوي سام شتافتند و سام را با سردي و خشم خطاب دادند و گفتند: اي سام! تو مردي دلير و بيباكي اما ناپاك فكري! زيرا چشم و قلبت را از ياد خدا شستي، بايد دايه فرزندت يك مرغ ميگشت؟ پس پهلواني تو به چه كار آيد؟ اگر موي سپيد بد است اكنون كه ديگر تمام موي و ريش تو سپيد گرديده! پس بايد بر خدايي كه تو را آفريده بيزار باشي!اي سام بدان پسري كه به چشمت پست و خوار آمد مورد مهر و لطف خدا قرار گرفت، فرزندت اكنون مهربانترين دايه را دارد و به محبت تو نيازي ندارد.
سام كه اين خواب بديد از جا خروشان و نعرهكشان برخاست و دستور داد همان دم تمام سپاهيان و دانايان بيايند و از كساني كه به آنها فرموده بود فرزندش را بيرون شهر برند و رها كنند، پرسان شد آن جاي را، پس با همراهان سوي آن كوه شتافت؛ وقتي به نزديكي دماوند كوه رسيد در پيشاپيش خود كوهي ديد كه بلنداي آن در ابر گم شده، كوهي باشكوه در مقابل پهلوان سينه ستبر كرده بود. سام روي بر خاك گذاشت و خداي يكتا را سجده كرد و گفت: اي خدايي كه بلندمرتبهتر از هر جاي و هر جايگاهي، اكنون به پوزش و بخشش به درگاهت سر به خاك ماليدم، خداوندگارا اين كودك از پشت من است، نه از تخم بدان و بدگوهران و اهريمنان، اي ايزد پاك با لطف خود مرا اميدوار كن و فرزندم را به من بازگردان.
سيمرغ كه از داستان باخبر شد نزد فرزند سام رفت به او گفت: پدرت كه در ميان پهلوانان ايرانزمين يلترين است به پاي كوه نالان آمده از پي تو، رواست كه اكنون تو را بردارم و نزد پدر برمت؛ فرزند سام گفت: من از انسانها بيزار شدهام و لانه تو بهترين كاخ و خانه و پرهاي تو براي من چون تاج است. سيمرغ به او گفت: اي فرزند اگر تاجوتخت ببيني و در كاخ منزل كني بر اين لانه من خندهات ميآيد اكنون برو و ببين؛ اما فراموش نكن تو را زير بالوپر خود بزرگ نمودم و همانند كودكان مني؛ از پرهاي من قدري بردار و اگر مشكلي بر تو رسيد يكي از پرها بسوزان تا ببيني چگونه چون ابر سياه بر سر مشكلت برسم و بر آن ببارم؛ اما تو نيز مهر من كه دايهات بودم را فراموش نكن كه مهر تو در دل من ريشه دوانده...
فرامش مكن مهر دايه ز دل
كه در دل مرا مهر تو دلگسل