• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5641 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۸ آذر

سربازهاي به جا مانده از يك جنگ بزرگ

محمد خيرآبادي

بيشتر از 40 بار تصميم گرفته بودم ملودي‌اش را عوض كنم و يادم رفته بود. تازه وقتي صداي تيز و خشن آلارم سر ساعت هفت و نيم صبح بلند شد، دوباره يادم افتاد. مثل فشنگ از جا پريدم اما هنوز تركش‌هاي صدا به بقيه نخورده بود. همه خواب بودند. وجب به وجب خانه با جسم خسته و خواب‌آلود اقوامي كه از راه‌هاي دور و نزديك خود را به خانه ما رسانده بودند تا تعطيلات را در آب و هواي شمال خوش بگذرانند، فرش شده بود. پاورچين پاورچين خود را به جالباسي ته اتاق رساندم. بي‌سر و صدا شلوار و كاپشن ورزشي‌ام را پوشيدم و به بهانه اينكه مقداري از كالري شب‌نشيني شب قبل را بسوزانم‌ زدم بيرون. باران پودري مي‌باريد. از آن باران‌هايي كه 3-2 روز تمام بي‌وقفه مي‌بارد. هواي خنك از روزنه‌هاي كاپشن عبور مي‌كرد و به پوست تنم مي‌خورد. در خيابان پرنده پر نمي‌زد. چند قدمي جلوتر كه رفتم، برگشتم و با دوربين موبايل چند تا عكس از نماي خانه گرفتم. خانه پدري با سقف‌هاي مورب چوبي، نمايي از سنگ‌هاي سفيد 5 سانتي و گل‌هاي كاغذي بنفش و ياس‌هاي سفيدي كه از سر و كول ديوار خانه بالا رفته بودند، در كنار رديفي از آپارتمان‌هاي قد و نيم قد آرام ايستاده بود. مثل تنها سرباز به جا مانده از يك جنگ بزرگ. راه افتادم دركوچه پس‌كوچه‌هاي محله. در هر كوچه بيشتر از 3-2 خانه قديمي نمانده بود. همه آپارتمان شده بودند. كمِ‌كم 5 طبقه. خيالم پرواز كرد به روزهايي كه در اين كوچه‌ها بازي مي‌كرديم. هر كوچه براي خودش يك تيم فوتبال داشت. گه‌گاهي یكي كه از بقيه 4-3 سال بزرگ‌تر باشد و حرفش برو داشته باشد، پا پيش مي‌گذاشت و از تيم‌ها پول جمع مي‌كرد و مي‌شد «كاپ گذار». مسابقاتي برگزار مي‌كرد و با آن پول جمع شده جوايزي مي‌داد. به بهانه اين مسابقات تمام كوچه پس‌كوچه‌هاي محله و خانه‌هايش را مي‌شناختيم. آن موقع خانه‌ها هر كدام شكل خاص خودشان را داشتند و داستان خودشان را. خانه «محمودي» از دمِ در 12 تا پله مي‌خورد و مي‌رفت پايين توي حياطي با يك حوض بزرگ در وسط. ارتفاع ديوار از سمت داخل زياد بود. قهرمان داستان كسي بود كه در نبود صاحبخانه، بتواند از ديوار بالا برود و توپ‌هايي را كه طي چند روز در خانه افتاده بود، نجات بدهد. خانه «رمضاني» از آن خانه‌هاي رازآميز بود و محل وقوع داستان‌هاي جن و پري. كمتر كسي جرات مي‌كرد به آن پا بگذارد. خانه «مناني» پُر از درخت‌هاي ميوه بود. آلبالو و آلوچه و ازگيل. جان مي‌داد براي ميوه چيدن‌هاي يواشكي از شاخه‌هايي كه سرشان را از خانه بيرون آورده بودند. در همين فكر و خيال‌ها بودم و به آپارتمان‌هاي محله نگاه مي‌كردم. انگار از روي دست هم ساخته شده باشند. با خودم گفتم: «خلاصه داستان همشون اينه: يه روز بسازبفروشي زنگِ خونه رو زده و پيشنهاد داده كه اگه خونه رو بِدن بكوبن و دوباره بسازن، 3-2 واحدِ آپارتماني شيك گيرشون مياد». پياده‌روي‌ام را كنسل كردم و زير يك درخت نارنج لب جدول پياده‌رو نشستم. درِ يكي از خانه‌هاي قديمي كه هنوز در برابر سيل ويرانگر بسازبفروش‌ها مقاومت كرده بود، باز شد و خروسي پريد بيرون. پشت سرش پيرمردي عصا به دست از خانه خارج شد و چشمش به من افتاد. از ديدنم آن وقتِ صبحِ يك روز تعطيل، تعجب كرد. من را نشناخت. اما من او را شناختم. آقاي صادقي بود. بلند شدم و سلام كردم. خودم را معرفي كردم و گفتم پسر فلاني هستم. به جا نياورد. برايش تعريف كردم كه تقريبا 30سال پيش يك روز جمعه، گروهي از تلويزيون براي فيلمبرداري به محله ما آمده بودند و كارگردان برنامه از ما خواست با توپ شيشه‌هاي راه‌پله خانه‌اش را بشكنيم و ما هم شكستيم و فرار كرديم. كارگردان گفته بود براي برنامه‌اش به اين صحنه نياز دارد و اطمينان داده بود كه خسارتش را مي‌دهد و رضايت صاحبخانه را به دست مي‌آورد. از او عذرخواهي كردم و گفتم كه از ديدنش خيلي خوشحال شدم. آقاي صادقي آهی كشيد و بدون اينكه نگاهم كند، گفت: «كاش مثل شماها بازم تو اين كوچه‌ها بود».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون