• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5647 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۵ آذر

سپيد دندان

محمد خيرآبادي

در مطب دندانپزشكي، نشسته‌اي روي يك صندلي سياه چرمي، در دورترين نقطه نسبت به اتاق دكتر و با اين حال صداي چرخ كردن دندان مريض بيچاره را از آن داخل مي‌شنوي و همه جزييات بعدي كار را ناخودآگاه تصور مي‌كني. يك مرض غير قابل درمان داري به نام تصوير كردن جزييات سرشار از خون و درد كه بدنت را مور‌مور مي‌كند، آن هم براي اتفاقاتي كه هنوز رخ نداده. پسري تقريبا ۱3-۱2 ساله كه تيشرت قرمز و شلوار كبريتي سبز پوشيده، درست مثل تم شب يلدا روبه‌روي تو نشسته، بين پدر و مادرش. يكي از مجلات پر از فال و جدول مخصوص مطب‌ را در دست گرفته و دارد جدول حل مي‌كند. مي‌خواهد بداند «سپيد دندان» را چه كسي نوشته؟ در حال فكر كردن لبش را گاز مي‌گيرد و چشم‌هايش را ريز مي‌كند. سوال مورد نظر را از پدر و مادرش مي‌پرسد. 
پدرش كوتاه قد است و كم مو. مادرش بلند قد است و لاغر. پدر مي‌گويد: «همينگوي». مادر مي‌گويد: «تولستوي». تو مي‌داني كه هر دو اشتباه مي‌كنند اما بايد سرت به گوشي خودت باشد. بايد به پيغام‌هاي كاري جواب بدهي، چند انتقال وجه بانكي داري و چند متن ذخيره شده براي خواندن. نمي‌تواني كارهايت را رها كني و بيفتي دنبال حل مشكل پسري كه با راهنمايي‌هاي اشتباه پدر و مادرش دارد گمراه مي‌شود. اما يك چيزي در درونت به جنب و جوش در مي‌آيد و براي رساندن جواب درست به پسرك بي‌تابت مي‌كند. در عين حال مي‌ترسي با اين كار پدر و مادر را پيش فرزندشان كوچك كني. شايد اگر كمي صبر كني خودشان به اشتباه‌شان پي ببرند. ناگهان پسر مي‌گويد: «۶ حرفه». خوشحال مي‌شوي كه با اين راهنمايي مختصر، حداقل همينگوي و تولستوي از دايره گزينه‌ها خارج مي‌شوند و آنها يك قدم به جواب صحيح نزديك‌تر خواهند شد. پدر خم مي‌شود روي مجله و بعد رو مي‌كند به مادر و مي‌گويد: «حرف سومش لامه». گل از گلت مي‌شكفد و در دلت مي‌گويي: «احسنت». مادر با آن قد بلندش به سقف نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «آ آ آ ... ژول ورن». خداي من! چطور ممكن است؟ يعني اينها اسم جك لندن و اثر مشهورش را تا حالا نشنيده‌اند؟ مي‌خورد اهل مطالعه و فرهنگ باشند!  از سر درماندگي سرفه مي‌كني. نگاهت مي‌كنند. خودت را به آن راه مي‌زني. با خودت فكر مي‌كني «از اينا چيزي در نمياد. پسرك بيچاره هيچ‌وقت جواب درست اين سوالو كه نمي‌فهمه هيچ، تا ابد هم اسير دست اين پدر و مادره». آيا تو نبايد بيفتي وسط و حقيقتي را كه مي‌داني برملا كني؟ آيا دست روي دست گذاشتن جايز است؟ آيا اين كار كمك به رواج جهل و ناداني نيست؟ مي‌تواني خيلي مودب و باوقار باشي و بدون آنكه پدر و مادر را پيش بچه خراب كني، به هر سه آنها كمك كني از جهالت بيرون بيايند. اما اگر تو را متهم كنند به اينكه در تمام اين مدت آنها را زيرنظر داشتي و به حريم خصوصي‌شان چشم و گوش دوخته بودي، آن‌وقت چه جوابي داري بدهي؟ واقعا هم چه ضرورتي داشت كه گوش‌هايت را تيز كني و اين همه دقت به خرج بدهي، براي موضوعي كه به تو ربطي‌ نداشته؟ تو مگر خودت تا حالا بي‌اشتباه بوده‌اي؟ چه شده كه با خودت فكر كرده‌اي بايد ديگران را به سمت حقيقت هدايت كني؟ بلند شو! از اين آزمايش سربلند بيرون نيامدي. بلند شو برو در خيابان بچرخ، به آدم‌ها نگاه كن و به دنيا نگاه كن و به گذشته خودت نگاه كن، شايد اين تو باشي كه به اشتباهت پي مي‌بري.بلند مي‌شوي كه بروي. منشي صدايت مي‌كند: «آقا نوبت شماست...» آقا... آقا...» و تو مي‌روي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون