جز مُردهها كسي آن حوالي نبود
براي آب
محمد اكبري
زن صفرآهنگر زير نور چراغقوه مامور آتشنشاني توي حياط مدرسه جنازهها را زيرورو كرد. كمر راست كرد و سر تكان داد: «نه، اينها صفر من نيستند.»
اصرار داشت به شناسايي ميان جنازههاي سياه و گلآلود و سوخته. توي حياط مدرسه بدنهاي سوخته زن و مرد قاطي روي هم تلنبار بود. بارش با شتاب باران. زني شلوار مردي را كشيد. بوي دود و گوشت سوخته. زن گفت: «به خدا مردم است.» زنها كل كشيدند.
سيل راه افتاده بود توي حياط مدرسه. سگِ گاراژِ كپسول پُركني هار شده بود، زنجيرش را كشيد. صداي كاميون در نيمهشب. زن صفر زانو زد كنار جنازههاي سوخته، جنازهها زير نور گردان ماشين آتشنشاني و پليس و ريزش باران انگار ورق ميخوردند زير نگاهش. صداي چكاچك آب. چادرش را كشيد بر چشمهايش. بوي گاز، بوي خاك. حركت پوتين سربازها. چادر را از جلوي نگاهش كنار كشيد. گفت: «همهجا را آب برداشته، بعد دريغ از چند قطره آب توي لوله خانهمان.»
زني كه با شال سرخ جلوي دهانش را گرفته بود، گفت: «بهوالله بيلميرم، داداجان كاظيم، كيموار كيم يوخ.»
كلاغي همراه باران قارقارش را ريخت روي مدرسه. صفر تهسيگار را تف كرد زير پايش و نگاهش را گرداند به نوك كنگره سنگكاريشده مدرسه. بوي خاك بارانخورده. سگ گردنكلفت تا جاييكه جا داشت فشار آورده بود به زنجير، طوريكه صفرآهنگر حس كرد هرآن قلاده از سر سگ دربيايد و بپرد رويش. چند كلاغ بر درخت كنار ديوارِ گاراژِ كپسول پُركني قارقار كردند. بوي گاز. باران بند نميآد بر سر مردآباد و صفرآهنگر. همهجا را آب برداشته بود، دورتادورِ شعبه نفت كه شده بود تاسيسات سيلندر پُركني. صفر در پناه ديوار كناره گرفت. كاظم زير دامنه بود، تسبيح چرخاند و چيزي زير لب گفت. از بالاي شانهاش، فضله كلاغها شره كرده بود. صفر گفت: «يك چكه آب داريم از دو، سه شب به بعد. آدم بينمره ميشود پيش زن و بچه. اين يك چكه آب را قطرهقطره بايد جمع كنيم تو بانكه تا اين زنِ عربم با آن سر كند؛ آنهم چه زني، وسواسي، قاتل آب. با اين بچههايي كه من دارم به زور بايد از تو خاك و خل جمعشان كرد.»
كاظم گفت: «دوره ما نيست كه بچه بوديم و سوار خرمان ميكردند آذربايجان ميفرستادند پي گلهچراني.»
صفر گفت: «اين زن ما همينجوري سوختهست واي به روزي كه آب نداشته باشد.»
صداي همهمه. آدمها كپسول بر دوش، پيكنيك به دست، زير باران به طرف مدرسه دويدند. بعضيها چند كپسول را گذاشتند داخل فرغون و گاري و توي گل و لاي هل دادند طرف مدرسه. ميان حياط مدرسه گاز تقسيم ميكردند. بر پيشاني ساختمان مدرسه نقشبرجستهاي بود، مركز آموزش كودكان استثنايي مردآبادِ كرج. باران بود و باران. كاكابراهيم كه كپسول سبزي بر دوش داشت و از ريشههاي سربندش آب ميچكيد و شال رنگي بر كمر بسته بود، كپسول را به ديوار تكيه داد، نشست رويش و رو كرد به آسمان: «تو هم تا ميتواني گربهرقصاني بكن و سوءاستفاده از بيسند و مدركي اين محل. نميدانم كدام پدرنامردي باغ شمس را تقسيم كرد بين اينهمه غربتي كه از هر جاي كائنات اينجا پيدا ميكني. هرچه فراري و متواري جمع شدهاند اينجا. پس حواست باشد صفر، ما را از پوتينبهپاها نترسانند. هرچه آدم فراري از جنگ و خشكي، همه مخآزاد، اينجايند. تو اين محل شيرهاي ميشود شيشهاي. پدرم كرد بود ولي يك كلمه نميتانم كردي گپ بزنم، فقط لباسش ماند برايم.»
صفرآهنگر گفت: «چقدر لوله گاز جوش دادم، لوله نفت سرهم كردم، همين جوشكاري مسير لوله گاز و نفت از زادگاهم دورم كرد. تو مسير لوله جنوب با زنم آشنا شدم، با مسير لوله همراه شدم تا مرز تركيه، شوروي، ساحل خليج فارس، شمال و جنوب را با لوله جوش دادم به هم، در مسير لولهگذاري برف ديدم، خشكسالي، شهرهاي جورواجور، كوه و دره، اما همچين باراني به ياد ندارم ببمجان.»
كاظم تبسمي كرد. صفرگفت: «امشب كار را يكسره ميكنم. اگر شده از شاهلوله پشت مدرسه آب ميكشم، طاقتش را ندارم كاكابراهيم.»
بارش بيوقفه باران همراه واقواق سگ. صفر سيگار درآورد، كبريتش خيس بود، دلشوره داشت، منگ بود، تمام مردگان در ذهنش زنده شدند؛ شهرش همدان، گنجنامه، استر و مردخاي. حس كرد غريب افتاده در مردآباد. كاكابراهيم برايش فندك زد. بوي گاز، بوي خاك، بوي سيگار. سنگ زردي به ديوار مدرسه بود و دو طرف سردرش دوتا حباب بود بزرگ به قاعده لاستيك ماشين.
كاظم گفت: «بايد اين بساط را جمع كرد. همين ديروز تو دست بچهفسقليهاي محل سرنگ ديدم. البته من فضول آدم نيستم، به اين كارها كاري ندارم. زندگيام اينجا بانكهبانكه است. ساعت يك شب به بعد آب جمع ميكنم از لوله براي رفت و روب خانم.»
آب راه افتاده بود تو تن صفر. جوي كنار مدرسه توان كشيدن آب را نداشت. صفر لرزش گرفت: «ديگر بريدم، تاب غرغر ندارم. امروز زنم پا گذاشت رو غيرتم، گفت تو نميتوني، ميترسي، جوشكار نيستي، ببين همسايهها لوله خريدن و كانال كندن از پشت مدرسه. امشب تكليف را يكسره ميكنم. شاهلوله را از ريشه درميآورم سوراخ ميكنم و بهش لوله وصل ميكنم.»
باران ديگر باران نبود، سيل بود. از همهجاي مدرسه آب جاري بود. كاظم زير دامنه مدرسه بود. يك قطعه از سنگ نماي ساختمان لق شد افتاد جلوي پاي صفر و تكهتكه شد. سنگهاي شكسته نور حبابهاي گنده را منعكس كردند بر ديوار. در نگاه صفرآهنگر، هم قدرت بود هم ضعف. رگبارِ يكبند و ديوانهوار باران. كاكابراهيم گفت: «صفر يكبار هوا برنداري كه به خاطر يك نخود شيرهاي كه ذوب ميكنم جا ميزنم و با پوتينپوشها گاوبندي ميكنم. من عملم صدي دوهزار با بقيه فرق دارد. خلاصه گفته باشم، هستم.»
واقواق ناگهاني سگ. زهره صفر تركيد. همهچيز به نظرش تار بود؛ هوا انگار نه تاريك بود نه روشن، نه روز نه شب، فقط باران، فقط بوي گاز. زنان و مردان و بچهها كپسول به پشت به طرف مدرسه ميدويدند. چه ساعتي بود به ياد نياورد. از پوزخند زني كه بانكه خالي آب را تكانتكان ميداد نهيب خورد، اما خودش را جمعوجور كرد. باران تمامي نداشت. قدري اين پا آن پا كرد. سرما مثانهاش را پر كرده بود. نگاهش به پس و پشت ديوار مدرسه بود. شنيد از زني: «ايشين يوخ دادا كاظيمجان يوخاردي دارويت دير نشود.»
پاها را جمع كرد، ادرار امانش را بريده بود. لرزيد از سرما. كاظم گفت: «فقط ميدانم يكزماني يكچيزي بودي صفر. كي بودي از كجا آمدي را نميخواهم بدانم. هفته به هفته نوبت ميگرفتند براي آهنگري پيشت. تمام شد، كار آهن خوابيد، تمام شد. لعنت به كسي كه اين باغ را تُخس كرد و فروخت. من هم يك زماني براي خودم كسي بودم، الان قند ناكارم كرده. ديگر جان كوه و صحرا را هم نداري براي چسباندن لولههاي گنده. حيف كه روزگارم اين شد بيپير، اينها مهم نيستند، چسباندن لوله مهم است، كار هيچكس نيست اِلا تو صفر. مردي كن امشب كار را تمام كن. هر كسي كه سوار خر است ميشود صاحبش.»
صفر بيشتر در خود جمع شد، حس كرد الان است كه مثانهاش پاره شود و بريزد جلوي پاي كاظم. زير نگاه كاكابراهيم سر چرخاند طرف آسمان. سگ بيشتر واقواق كرد. دست گذاشت روي زيپش و دويد به طرف كوچه پشت مدرسه. پايش تا مچ رفت توي گل. از ناودان لق مدرسه آب ريخت روي سرش. هنگام خاليشدن محاسبه كرد چقدر لوله لازم دارد از پشت مدرسه تا كوچه. چشم دوخت به ديوار آجري مدرسه. سال ساخت، اسم و عكس كسي كه ساخته بودش بر سينه ساختمان بود، تار و نامفهوم، وقفِ خير. شاهلوله را در ذهن مجسم كرد، كتوكلفت بود، چند جايش از زير خاك زده بود بيرون، دور از چشم مامورانِ خيالي دست كشيد رويش. از مدرسه فاصله گرفت. صداي سگ و صداي باد. صفر رو به آسمان گفت: «اگر همينجوري ببارد تا صبح، مردآباد را آب ميبرد. دريغ از اينهمه آب كه قطره قطره از لوله خانهام ميچكد، آنهم ديروقت شب.»
درِ تكتك خانههاي محل را زده بود. از دور نگاهي انداخت به ديوار مدرسه، چند رشته سيمخاردار وصلش ميكرد به ابرها. كانال مسير مدرسه تا كوچه پر از آب بود، تمام مسير را هم پوشانده بود. از روي چند سنگ و آجر لق پريد تا رسيد به اولين خانه. با مشت كوبيد به در: «زهرا! زهرا!»
منتظر ماند. دوباره به در كوبيد. محكم و محكمتر. زني درشتاندام در را باز كرد: «به محمدقيچي بگو صفر آماده است، همين امشب شروع ميكنم.»
در بسته شد. صفر براي درِ بسته حرف ميزد. زنگ بعدي را زد، دختر سبزهروي ده، دوازدهسالهاي باز كرد: «به بيبيزينب سلام برسان بگو صفرآهنگر پاي كار است امشب.»
دختربچه افغان با موهاي مشكي و خالي سياه بين دو ابرو، انگار منتظر بيشتر شنيدن بود، صفر اما رد شده و رسيده بود به دري چوبي: «عبدالرحمن تو پاكستان اينقدر باران ديده بودي؟ اگر همينجوري ببارد اينجا ميشود مازندران؛ شايد برنج كاشتيم پولدار شديم.»
مردي بلند با نگاهي نافذ و ريش انبوه چشم دوخته بود به صفر. از زير ريش گلويش را خاراند. پيراهن بلند و سفيدي تنش بود. صفرآهنگر شنيد: «صحيح است. قبول.»
صفر از چاله آب پريد و در چالهاي ديگر فرود آمد. آب پاشيد به در سبز. زن سفيد و ريزهاي داخل چادر مچاله بود در چهارچوب در و گفت: «چه خبرته، مگر سر ميبري آقاصفر. ببين چيكار كردي با خريد تازهام. تازه اين چادر را زريخانم برام دوخته بود. بار اول بود كه سرم كردم.»
صفر گفت: «تو اين توفان نوح هم ويار چادر سركردن گرفتي. تو كه هميشه گردنلختي، مادرت تو را كجا زاييده همينجوري شش ميزني. حسن بغدادي هست ببمجان؟»
زن انگار نشنيد. صفر ادامه داد: «به حسن بغدادي، اگر هست بگو، اگر نيست هم بگو، صفرآهنگر پيغام داد گفت هستم... سبك شدم امروز. اين مردي نيست، آدم تا هست بايد خرما را به دست خودش تُخس كند.»
درِ بعدي را زد، كسي باز نكرد، پشت در پيغام را رساند: «آهاي نميدانم مال كدام جايي. امشب هست.»
كوچه را يكسر آب گرفته بود. درِ بعدي باز بود. رفت داخل. صفرآهنگر سرفه كرد: «ليلا ليلا، شوهرت را بيدار كن بگو بيل و كلنگش را حاضر كند، تصميمم را گرفتم. البته اگر آب همهجارا نبرد و خانهخراب نشويم.»
از در آمد بيرون و درِ خانه خودش را زد: «فري فري، اين هوا از خر شيطان به زير نميآيد. حسابش را بعدها تسويه ميكنم، فعلا يك صِفريم. اين بازي وقت اضافه هم دارد. به همسايهها گفتم امشب هستم.»
از پشت در شنيد: «با كدام جنم؟»
صفر گفت: «يواشتر! ميفهمند صفر را بعدِ اينهمهسال باور نكردي. كلفت بارم ميكني تو كوچه؟»
و يواشتر، طوريكه خودش بشنود، گفت: «يا خدا چي ميشد از اينهمه آب، يك مقدارش تو لوله خانهمان راه ميافتاد تا اينهمه غر نشنوم.» و تا مچ رفت توي حياط پرآب.
همسايهها پشت در جمع بودند، يكي سرش را كرده بود زير نايلون، ديگري چتر دستش بود، چند نفر هم مچاله شده بودند كنار ديوار. لوله سياه عين ماري عقب پيكانوانت بود. كسي گفت: «همهچيز آماده است، صفرآهنگر لوله را ما ميخوابانيم در كانال، فقط ميماند وصلكردن لوله به شاهلوله كه هيچيك از ماها وارد نيستيم. اگر سر گپت هستي، بسمالله.»
صدا از ميان باران و نور كمسويي كه به كمر تير برق وصل بود و روشنخاموش ميشد، ميآمد. صفر پالتو را بر دوش ميزان كرد. تهسيگار را تف كرد در آبي كه ميان كوچه راه افتاده بود و ميرفت طرف مدرسه. كانال پرآب بود. زنان و مردان گلآلود لوله را در مسير پشت مدرسه تا كوچه دفن كردند. آسمان ديوانهوار ميباريد. صفرآهنگر داد كشيد: «خوب لوله را گور كرديد؟ چيزيش بيرون نماند بعد عين دم خروس بزند بيرون. يكي نور را بزند اين تو ببينم چه غلطي ميكنم.»
نور چراغدستيها سرريز شد داخل گودال. آب با غرش تخليه شد. صفر دوباره داد كشيد: «الان پوتينپاها پيداشان ميشود. آن نور را كنار بكش!»
گاز پيكنيكي در پناه ديوار آجري مدرسه و چادر برزنتي ميسوخت. پاكستاني، سرِ گردشده ميلهگرد هجده را به شعله نزديك كرد. آهن سرخ شد. داد دست صفرآهنگر. ميلهگرد را چسباند به شاهلوله. سوراخ نشد، دوباره، نشد. صفر داد كشيد: «يكي بپرد برود درِ خانهام آن هوابُرش را بيارد.»
سيگار دست به دست شد در تاريكي تا رسيد به لب آهنگر. آتشش سرخ شد با پكي عميق. ميلهگرد به شعله هوابُرش نزديك شد. كفكش دوباره غريد و آب چاله را تخليه كرد. صفر حس كرد كفكش آب نميكشد، ماده سياهي را ميكشد، انگار نفت، انگار تهمانده چاه دستشويي. تهسيگار توي چاله خاموش شد. صداي همهمه و صلوات از ميان جمعيت بلند بود. ليلا گفت: «نذرم نتيجه داد، آبدار ميشويم. حتما سفره پهن ميكنم.»
گوش آهنگر لحظه به لحظه با اين صداها پر و پرتر ميشد. آسمان شلاقي ميباريد. چاله دوباره پر شد تا كمر آهنگر را آب گرفت. با كمك مردان آمد بيرون و كنار گاز پيكنيكي چمباتمه زد. ميلهگرد با شعله آبي هوابُرش سرخ سرخ شد. هوا ميل ايستادن نداشت. ميباريد. كفكش دوباره غريد. آهنگر ميلهگرد تيز و سرخ را چسباند به سياهي شاهلوله. هواي باراني بوي گاز گرفت. صدا مهيب بود. تركيد. همهچيز تركيد. آتش و آب و خون و گل و گوشت قاطي شد. جز مردهها كسي آن حوالي نبود.