يادي از «گوهرمراد» كه غمگنانه پاييززده شد
شبنشيني باشكوه در پرلاشز!
اميد مافي
همين چند روز پيش كه دوستداران او فراموشش نكردند و زير رگبار پاريس در گورستان پرلاشز جمع شدند و برايش شمع روشن كردند، بوي پيراهنش همچنان در مريضخانه سن آنتوان از اتاق ۲٠۴ رخت برنبسته بود و زمين با قطره اشكي سراغ چشمانِ پركلاغياش را ميگرفت.
حتي اگر سي و هشت سال از مفارقت و مهجوري گوهرمراد از زندان تن گذشته باشد، باز هم عزاداران بيل براي بهترين باباي دنيا مرثيه ميخوانند و چوب به دستهاي ورزيل سراغ «آي باكلاه، آي بيكلاه» را در انتهاي برگريزان از غلامحسين ساعدي ميگيرند.
روانپزشك ژورناليست كه با جستارهايش در صفحات «الفبا» اتفاقات ويژهاي را در عرصه روزنامهنگاري رقم زد، بعدها در آثار ماندگارش به حديث نفس جامعه تبداري پرداخت كه در تشويش فصلها با خوف و رجا دست و پنجه نرم ميكرد. نويسنده و نمايشنامهنويس عصيانگري كه چشمههاي خونين دلش، به روان خستهاش شتك ميزد، با نگاه رئاليستي و گاه تمثيلي جان تازهاي به سطرهاي سُكرآور بخشيد و با محظوظ گشتن از افسانههاي زيرخاكي، اتمسفري دلانگيز را در تار و پود داستانهايش حاكم كرد.در اين ميان «گاو» شاهكار ادبي روانپزشك برخاسته از دامنههاي سهند، دستمايه فيلم ماندگار داريوش مهرجويي قرار گرفت تا در پس سالها، صداي مشهدي حسن همچنان از درون اپيزودهاي خاكستري به گوش برسد. آدمهاي غريبِ قصههاي گوهرمراد همواره به جستوجوي مامني امن ميگشتند، غافل از آنكه نجاتدهندگان به جبر زمانه در روندي استحالهگونه رنگ ميبازند و رخت جديدي بر تن خويش پرو ميكنند. طرفه اينكه اندوه ابدي يك عشقِ پرپر تا آخرين دم از گريبان پزشكي كه پاپتيها را مفت و مجاني ويزيت ميكرد، دست نكشيد و قصه جاودانه دلدادگي او و بانويي به نام طاهره تا گورستان سرد «وارلان» تبريز امتداد يافت.
غلامحسين ساعدي پيش از آنكه طعم پنجاه سالگي را بچشد به عالم ناز بال گشود و جان تازهاي به خاك سترون پرلاشز بخشيد. همو كه ظن و زعم و وهم مردمان خانه پدري را به خوبي در نمايشنامهها و داستانهايش ترسيم كرد، ناگهان در بعدازظهري نفرين شده، به زورقي بيهنگام در بخار فلق بدل شد تا در منطقه بيست پاريس همسايه ديوار به ديوار صادق هدايت، مارسل پروست و فردريك شوپن لقب بگيرد و در نشيبِ خيابانهاي روشن به يقين برسد كه مرگ با همه پيچيدگياش در ذات شب دهكده از صبح سخن ميگويد.بله مردي كه شاه گلي را بيشتر از شانزه ليزه دوست داشت، به طرز دلخراشي در پيچ آخر يك فصلِ معزول، پاييززده شد و كلمات شورانگيز ذهنِ محشرش را از جوهر خودنويسِ «پاركر» به رسم امانت به سپيدي مطهر كاغذها سپرد. رفيق شفيقِ شاملو كه خود روزگاري در مذمت و نكوهش زندگي چنين نگاشته بود:
«همه چيز تعطيل است. رفت و آمد تعطيل است، ديدار دوستان تعطيل است، كتاب تعطيل است، خنده، خنده واقعي تعطيل است، گريه هم تعطيل است. رودهدرازي چرا، زندگي تعطيل است.»...