مهمترين اتفاق، بازگشت به خودم بود
غزل حضرتي
من هيچوقت آدم مادر شدن نبودم، هميشه خودم را از فضاي بچهها و مادرها دور نگه ميداشتم. انگار اين ناشناخته بودن دنيايشان برايم آنقدر جدي بود كه حتي تلاش هم نميكردم نزديكشان شوم و كمي از روزمرهشان سردربياورم. زندگي رفت جلو و به جايي رسيد كه روزي به اين فكر كردم كه دوست دارم مادر شدن را تجربه كنم. آنقدر اين اتفاق برايم عجيب بود كه خودم هم باورم نميشد چنين تصميمي گرفتهام. هر لحظهاش برايم هيجان داشت، بيشتر مثبت و گاهي منفي.
ميدانستم از زمان به دنيا پا گذاشتن بچه، زندگيام از اين رو به آن رو ميشود، ميدانستم سبك زندگيام دگرگون ميشود، ميدانستم هورمونها چنان بلايي سرم ميآورند كه ديگر شايد به سختي خودم را بشناسم، ميدانستم كه دنيايم ميشود موجودي كه از خودم است و در عين حال او را مقصر دگرگون شدن زندگيام خواهم دانست.
با همه اين اوصاف، تصميمم را عملي كردم و كودكم را به دنيا آوردم؛ حالا من مادر شده بودم، خالق فرزندم؛ انساني ديگر كه همانطور كه بزرگ ميشد و استقلالش از من بيشتر ميشد، او را بيشتر به عنوان انساني ديگر و نه خودم، به رسميت ميشناختم.
زنان شبيه خودم زياد بودند، كساني كه هم بدشان نميآمد اين تجربه عظيم را در زندگيشان داشته باشند و هم آنقدر تحتتاثير تبليغات بد فرزندآوري قرار داشتند كه واهمهشان به وسوسهشان ميچربيد. آموزههاي همه ما يكي بود؛ مادر كه شدي، ديگر حق نداري به خودت فكر كني، همه اولويتها با كودكت است، اگر ميخواهي مادر خوبي باشي و مورد تاييد جامعه و خانواده، بايد فداكاري را به انتها برساني. اما واقعا آيا مادري نياز به اين همه اغراق دارد؟ آيا نميشد كسي مادر شود و اين حجم از، از خودگذشتگي را نداشته باشد؟ نميشود آدم خودش را همچنان مثل سابق دوست داشته باشد و موجود ديگري را هم اندازه خودش دوست داشته باشد؟ نميشود هفت روز هفته را نخواهد با كودك نوپايش وقت بگذراند؟ نميشود شكل ديگري از مادري را براي كودكش بچيند؟ قطعا ميشد اما بايد زير بار انگ مادر بد، خودخواه و حتي بيرحم برود و دروازه گوشهايش را ببندد و كار خودش را بكند.
همه جمله «كودكي شاد است كه مادر شاد داشته باشد» را شنيدهايم، از كليشه بودن اين جمله اگر بگذريم، واقعيتي است كه بايد به درون تكتك آدمها نفوذ كند تا بفهمندش. كسي كه مادر ميشود، مرتكب هيچ گناهي نشده كه با حبس خانگي سهساله تنبيه شود. اينكه روانشناسان كودك اين جمله را در مغز مادران حك كردهاند كه مادري كه تا 3 سالگي با كودكش در خانه نماند و بخواهد پيش از اين سن، بچه را راهي مهدكودك كند، جزو بدها محسوب ميشود، مادري كه از شغل و حرفهاش به خاطر كودكش نگذرد و بچه را به پرستار يا مادربزرگ بسپرد، جزو مادران بيمسووليت شناخته ميشود، مقولهاي غيرانساني و شايد غيراخلاقي حساب شود.
اما پاي حرف همين روانشناسان كه مينشينيم، كسي نميگويد مادري كه سالها كار كرده، چطور بايد 3 سال بيوقفه در خانه بماند، چون اگر كودكش پ يش از سن موعود راهي مهدكودك شود، آسيب ميبيند؟ چرا روانشناسان كودك به روان مادري كه دارد كودك را ميپروراند، بيتوجهند؟ كاش شغل و حرفه مادر، كاري كه سالها در آن بوده، برايش زحمت كشيده، به پايش نشسته تا به جايي برساند را ببينند و بفهمند كه اگر بخشي از روان آن زن به عنوان كسي كه سالها مفيد بوده و حس رضايت را تجربه كرده، دچار فرسايش شود، ديگر حتي نميتواند با كودكش وقت مفيد داشته باشد و روز به روز در دايرهاي كه كمكم شكل باطل به خود ميگيرد، چرخ ميزند و ناكام ميماند.
اينها شايد بخش كوچكي از حرفهاي مادران نسل كنوني باشد، گرچه اين گلايهها در زمان مادران ما هم بود و آنهاييشان كه كار ميكردند، بيتوجه به حرف ديگران، بچه 6 ماهه را نزد مادرشان ميگذاشتند و راهي محل كار ميشدند. اما تعداد زنان شاغل در آن زمان بسيار كمتر از اين سالهاست. آنچه زنان زيادي را از مادر شدن دور ميكند، غل و زنجير ناديدهاي است كه به پايشان بسته ميشود و حتي اگر خودش با دست خودش بازشان كند، ديگراني هستند كه هميشه با نگاه و قضاوتشان، زنجير را محكمتر كنند.
روزي را يادم هست كه پسرم 18 ماهه بود، بيش از 2 سال بود در خانه بودم و ديگر توان تحمل يك روز بيشتر در خانه ماندن را نداشتم. از دفتر مشاور كودك كه بيرون آمديم، همسرم بيتوجه به حرفهاي خانم دكتر گفت: از فردا ميرويم دنبال مهدكودك، تو بايد از خانه بزني بيرون، بايد حالت خوب باشد كه بتواني حال بچه را خوب كني.
اولويت همسرم، من بودم. اولويت همه مردان ولي همسرانشان نيستند. من از خانه بيرون زدم، بغض و دلهره گريه بچه در مهدكودك در جانم بود، ولي اين قسمت طبيعي ماجرا بود و من از آن مستثني نبودم. به كار برگشتم، بازگشتم را جشن گرفتم براي خودم، همه كارهايم را با بالاترين سرعت ممكن انجام ميدادم تا از ساعت پايان مهد جا نمانم. بيشتر روزها خودم دنبال بچه ميرفتم، اما همه اين اضطرابها و دويدنها را به جان خريدم، تا دوباره روزهاي سرحال بودنم را داشته باشم، روزهايي كه غير از مادر بودن، خودم بودم. مهمترين مساله برايم در دنيا اين شده بود كه به خودم بازگردم و من به خودم بازگشته بودم.