ليلا شوقي
اولش فكر ميكنند از خانه فرار كردهام، نگاهشان را پر از ترديد و شك ميكنند و بعد اما زماني كه داستاني را كه سرهم كردهام، ميشنوند، راهم ميدهند داخل، به جايي كه نامش را گذاشتهاند مددسراي «آفتاب نيلوفري»، مددسراي منطقه 22 تهران، به يكي از 4 مددسراي مخصوص زنان. جايي كه زنان و دختراني در آنجا خانه دارند كه هر كدام بعد از بالا و پايين شدنهاي بيشمار زندگي، گذرشان رسيده است به اين نقطه، به مالكيت عاريهاي از يك تخت آهني. اغلب بانواني كه خانهشان شده است آفتاب نيلوفري، اميدي به ادامه زندگي ندارند، افسرده و دلشكستهاند و حتي به كمترينها راضياند. دلخوشيشان اين است كه صبح و شب شكمشان سير است، اغلبشان، تنها زورشان اين است كه خود را، وزنشان را بكشند و روي پا بند باشند. آنها از فردا حرف نميزنند، چيزي ندارند كه بگويند، از گذشته حرف ميزنند، با جزييات و داستانهاي دروغ و راستي كه به اينجا رساندهشان، حتي اگر روز مادر باشد و تبريكي براي مادر و بانو بودن داشته باشيم، آنها نميدانند بايد چه بگويند، از زندگي كردن، فقط نفسش را ميكشند، ناخودآگاه.
شب «آفتاب نيلوفري»
شب چادر سياهش را انداخته است روي سر شهر، اتوبان تهران-كرج، خروجي پيكانشهر، خودروها تند و سريع ميرانند تا خود را برسانند به مقصد. در تاريكي پيچ جاده، نور كمرمقي، افتاده است روي سردر سفيد رنگي كه تابلوي بالاي سرش مددسراي «آفتاب نيلوفري» را نشان ميدهد. رانندهها نگاهشان به اينجا نيست، حواسشان به پيچ جاده است، تا بيخانماني خودش را نيندازد جلوي چرخ خودرويشان. مددسرا، مخصوص زنان است و براي ورود بايد زنگ در را فشرد، نگهبان اول از همه به دوربين نگاه و بعد در را باز ميكند، سرتاپايمان را برانداز ميكند و مطمئن ميشود كه مددجوييم. براي ورود به اين خانه اما اجازه مدير لازم است، پشت در بسته منتظر ميمانيم تا چند دقيقه بعد، زماني كه سرما خانه كرد در جانمان، مدير شيفت پيدايش میشود، دختري ميشوم در راهمانده، براي يك كار اداري به پايتخت آمدهام، اما تهران ميزباني نميدانسته و كولهپشتيام را دزيدهاند، لازم نيست نقش بازی كنم، اما داستانم را با بغض و استرس تعريف ميكنم. مدير مددسرا مهربان است و دوست ندارد زني شب را در سرما صبح كند، دلداري ميدهد و راهمان ميدهد به داخل. جايي كه فرم مشخصات را پر ميكند، دليل ورود را ميپرسد و بعد عكس مياندازد و ورود و خروجمان را ثبت ميكند. تلفن همراه بايد ضبط شود، ما اما تلفن همراهي نداريم، حتي كيفي هم. از دالان پرنور، از خوابگاه زنان سيگاري، اتاق بهياري و اتاق مشاوره، آشپزخانه و سالن غذاخوري ميگذريم و به خوابگاه شماره دو ميرسيم، به خوابگاهي كه مخصوص بانواني است كه با خودروي گشت به اينجا معرفي شدهاند. اتاق كوچك است، 24 متر شايد بيشتر نباشد، 10، 12 تخت آهني دو طبقه با يك كمد آهني تنها وسايل اتاقاند. دو نفر خوابيدهاند روي تختها. چشم از تازهوارد برنميدارند، هر طرف كه ميرويم، چشمشان ميچرخد، منتظر حركتياند تا ارتباط برقرار كنند.
اينجا قانون دارد
اينجا قانون دارد، قانونهاي نوشته و نانوشته كه بين مسوولان مددسرا و مددجويان مشترك و غيرمشترك است. قانون نانوشته هر دو گروه است كه با كسي حرف نزنيم و مراقب وسايل شخصي خود باشيم. در همه ديوارها و سردر خوابگاهها نوشته شده است كه «مراقب وسايل شخصي خود باشيد، مددسرا مسووليتي در قبال وسايل شخصي شما ندارد.» شايد به همين دليل است كه تقريبا همه، وسايل خود را در كمدشان گذاشتهاند و كليد را از گردن آويختهاند. آنها كه كمدي ندارد هم كيفشان هميشه همراهشان است، اما مددجوها تعريف ميكنند از شلوارها، روسريها و بلوزهايي كه بعد از شستن ديگر روي بند ديده نشده است. قوانين مددسرا، روي برگهاي نصب شده است. اينكه صبحانه، ناهار، ميانوعده و شام هر روز سر ساعت، 8 صبح، 12 ظهر، 6 عصر و ساعت 9 سرو ميشود و خاموشي هم ساعت 10 و 30 شب است. هر كسي ميتواند هر روز و از ساعت 8 صبح تا 9 شب، از حمام استفاده كند و استفاده از حمام تنها براي مددجويان ساكن است. ورود و خروج مددجوها آزاد است و در هر زمان از شبانهروز هر كسي ميتواند خارج يا وارد شود. هرچند كه مسوولان مددسرا تعريف ميكنند اين كار عاقلانهاي نيست، زماني كه دزدها و خفتگيرها، لابهلاي درختان كاج اطراف مددسرا منتظر طعمهاند، اين يعني كه بايد منتظر صبح باشيم و هوا كه روشن شد، از مددسرا خارج شويم.
لباسشويي بزرگ مددسرا، تنها يك بار در هفته و با اجازه مسوولان هم روشن ميشود. همه مددجويان ميتوانند پتوهاي خود را هر هفته بشويند. وظيفه نظافت سرويسهاي بهداشتي، سالن غذاخوري، حمام و هر سه اتاق خوابگاه، به عهده خود مددجويان است و همه بايد در اين نظافت همكاري كنند.
انباري مددسرا مخصوص لباسهاي بلااستفاده است و هركسي لباسي را نخواهد به انباري اهدا ميكند، به جز اين اما خيرين هم در مناسبتهاي مختلف، لباس و هديههاي ديگر اهدا ميكنند به مددسرا تا در صورت لزوم، مددجوها از آنها استفاده كنند. يكي از مددجوها ميگويد كه همه لباسهايش عاريهاند و اهدايي از خيرين.
قوانين نانوشتهاي هم در اين مددسرا وجود دارد، مددجوها ميتوانند در داخل مددسرا كار كنند و پولي به جيب بزنند. كار كردن به جاي شيفت تميزكاري هر نفر، جزو معموليترين كارهاست. شستن پتو، لباس يا خريد رفتن براي مددجوهاي ديگر هم رواج دارد. نرخ كار كردن هم متنوع است، حقالزحمه كار كردن به جاي هم، از 5 هزار تومان تا 50 هزار تومان است؛ اگر كسي هم پولي براي پرداخت ندارد، چند نخ سيگار، شامپو، حوله و دمپايي ميتواند معامله خوبي باشد.
امكاناتي كه نيست
همه ديوارها و درها را با رنگ سبز، پوشاندهاند. همه اتاقها به حياط باز ميشود، به جايي كه پر از درختان سربه فلك كشيده كاج است، پاي درختها اما چند وسيله براي ورزش ديده ميشود، هيچ كسي به وسايل كاري ندارد، در مسير پيادهروي هم راه نميرود. همه سرشان به كارهاي شخصي خودشان گرم است.
سرويسهاي بهداشتي همه قديمياند. درها همه پوسيدهاند، چند تا از درهاي سرويس بهداشتي، پنجره ندارد يا قفلشان خراب است. ظرف مايع دستشويي خالي است و يكي از مددجوها ميگويد كه حالا چند ماهي ميشود كه ظرفها خالي خالياند. مددجويي ميگويد كه اينجا هيچ امكاناتي ندارد، مددسراهاي ديگر امكانات بيشتري دارد، هم ساعت ورزش دارد و هم بهياري مجهزتري دارد. براي يك مددجوي ديگر اما اين مددسرا بهتر است، او تعريف ميكند كه چند روزي را در مددسرايي در پونك بوده و اين مددسرا هم از نظر نظافت و هم از نظر امكانات ديگر، بهتر است.
تنها تلويزيون مددسرا كار نميكند، خاموش و ايستاده، تكيه داده است به ديوار سالن غذاخوري. هيچ كسي حتي سعي نميكند تا روشنش كند، يكي از مددجوها ميگويد كه از يك سال قبل تلويزيون خاموش مانده است، سال گذشته يكي از مددجوها كنترل تلويزيون را برداشت و ديگر برنگرداند، از آن زمان تا به امروز، تلويزيون روشن نشده است.
شايد اين مددسرا، به نظر برخي از مددجوها، امكاناتي نداشته باشد، اما در زمان صرف شام و صبحانه، همه مددجويان، طولاني ميايستند در صف و براي غذا گرفتن عجله دارند. ظرفهاي يكبار مصرف، پر از غذاست، نيمي جوجه كباب نذري كه خيري آورده و نيمي ديگر هم برنج استانبولي. غذا بوي بدي ميدهد، با اين حال اما همه مددجويان جويده و نجويده غذا را با اشتياق ميبلعند و چشمشان حتي دنبال غذاي ديگران هم هست، گاهي حتي گوجه يا نيمي از برنج همديگر را ميخورند. بعد از پايان شام و صبحانه اما حجم زيادي برنج و نان دستخورده به بيرون ريخته ميشود.
جويندگان كار
هر كدام از مددجوياني كه در اين مددسرا هستند، داستاني دارند، يكيشان دنبال كار ميگردد و مددجوي ديگري، مالباخته است. روايت داستاني هر كدامشان متفاوت است.
نوك موهايش تازه بيرون زده، روي سرش پر از جاي زخم است و جاي زخمهاي زيادي هم روي ساعد دستهايش ديده ميشود. 38 ساله است، هرچند سنش بيشتر به نظر ميآيد، به 45 سالهها ميخورد. ميگويد از شهر بروجرد براي پيدا كردن كار به تهران آمده است. ادعا ميكند كه در دانشگاه پرستاري خوانده و چون در بروجرد حقوقش كم بوده است، هر ماه فقط 6 ميليون تومان حقوق دريافت ميكرده، راهي تهران شده است. حالا دو ماهي ميشود كه در تهران و در مددسرا زندگي ميكند. ميگويد كه هر صبح، براي پيدا كردن كار به بيمارستانها و درمانگاهها ميرود، بعد اما بيشتر كه حرف ميزند، مشخص ميشود، تمام روز را در مددسرا ميگذراند و از تختخوابش حتي بيرون نميرود. بهانه ميآورد كه هوا آلوده است، بيماري قلبي دارد و نميتواند در اين هوا نفس بكشد.
زل زده است به اسب شاخدار كوچك خوش رنگ و لعابي كه آويزان به جاسویيچي است و لبخند ميزند. تعريف ميكند كه اين جاسویيچي را همين امروز از خانمي در بيرون از مددسرا هديه گرفته است و اين بهترين و زيباترين هديه عمرش است: «روزم را ساخت، تا عمر دارم، اين جاسویيچي با من است.» با لهجه حرف ميزند، پوست صورتش سبزه است. دو سال قبل، بچههايش را گذاشته در شهرش، زاهدان و راهي تهران شده است. بعد از هر جمله از گذشته كه ميگويد، يك بيت شعر ميخواند يا نه، يك سخن نغز از شاعر و فيلسوفي ميگويد و انتهاي روايت گذشتهاش را با اين شعر تمام ميكند: «چرخ گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت/ دايما يكسان نباشد حال دوران غم مخور». ميگويد كه يك روز خدا كه تنها ياورش است، او را از اين بدبختي نجات ميدهد، انگار كه با اين حرف خودش را دلداري ميدهد، نسبت به بقيه بانوان اين مددسرا، به آينده اميدوارتر است. ميگويد، دنبال كار ميگردد و از همه خواسته است تا برايش كاري دست و پا كنند. حتي يك هفته در خانهاي هم كار كرده است، بعد اما به او تهمت دزدي زدهاند و از خانه بيرونش كردهاند، بدون اينكه مزدش را بدهند. تهمت اما هيچوقت اثبات نشده است. تعريف ميكند: «همه كار بلدم، از آشپزي و تميزكاري... فقط نميتوانم دوخت و دوز كنم و كار بد.» حرفش كه به اينجا ميرسد، مسوولان مددسرا صدايش ميكنند براي كمك. او هم فرز و چابك، از صندلي بلند ميشود و در چشم برهم زدني ناپديد ميشود.
مالباختگان افسرده
موهايش را تازه رنگ كرده، چشمهايش درشت و زيباست. حرف را باز ميكند: «تازهواردي؟ اينجا با كسي حرف نزن.» خودش اما هنوز سوال نپرسيده، همه زندگياش را ميريزد روي دايره و از اقوامي ميگويد كه خانه و زندگياش را بالا كشيدند، بعد از دو روز قبل ميگويد، از اينكه در خيابان گوشي تلفنش را دزد برد، حالا يك پايش در دادگاه است و پيگير شكايت براي بازپسگيري زندگي، پول و موبايل از دست رفتهاش است و يك پاي ديگرش در شركتي كه كار ميكند: «از سر ناچاري اينجا زندگي ميكنم، حالا يك سال شده است.» آه ميكشد. بعد اما به خود ميآيد و سعي دارد تا بازاريابي كند و از مواد شوينده خارجي كه شركتش واردكننده آن است به ما بفروشد. حتي شماره موبايل جديدش را ميدهد و تاكيد ميكند تا براي خريد به او زنگ بزنيم.
لباسهايش از همه نوتر است، مو سفيده كرده. مدام، كت بافت روي لباسش را درميآورد و ميپوشد يا نه، روي صندلي آهني يا روي رادياتور آهني مياندازد و برميدارد. يكبند اما حرف ميزند: «چهار دهنه مغازه داشتم، سه تا خانه. يكي از خانهها سه طبقه بود. ميداني چقدر طلا و جواهر آويزانم بود؟ ميداني؟ هر روز مهمان داشتم، ميز ميچيدم از اين سر خانه تا آن سر. سالنمان بزرگ بود،دريا...» لحظهاي مكث ميكند و بعد اما ادامه داستانش را ميگويد: «همه را بردند. از دستم درآوردند....» يكي- دو نفري كه كنارش نشستهاند، بلند ميشوند و از كنارش ميروند. يك نفرشان اما محكم ميكوبد روي ميز: «خفه شو... بسه ديگه...» پيرزن اما گوشش بدهكار نيست: «خانه زندگيام را نديده بوديد شما....» كنارش خالي ميشود، زيرلب حرف ميزند. براي لحظهاي اما ساكت ميشود و از ما ميپرسد: «مشكل تو حل شد؟ پيدا كردي چيزي را كه گم كرده بودي؟» حرف كه ميزنيم، ميگويد: «نه تو نبودي... ببخشيد. چشمهايم نميبيند. از بس كه گريه كردم.» سرتكان ميدهد و دوباره كت بافتش را از تن در ميآورد، مياندازد روي رادياتور و بعد اما دوباره به تن ميكند. چند قدم راه ميرود و ميگويد: «اينجا مرا خيلي اذيت ميكنند... هيچ كس حرفم را باور نميكند.» و چشمهايش پر از اشك ميشود و قطره اشكي ميافتد از چشمهايش كه به رنگ خاكستري درآمده است.
افسردگان دردسرساز
يك لحظه هم نميتوان در حياط ماند، بيرون هوا سرد است، دختر تكيده و خوشاندام اما با يك پيراهن تابستاني و پاي لخت درون حياط ايستاده است و سيگار ميكشد، ميگويد كه شلوارش را شسته و حالا نميداند كه كجاست؟ دو هفته است كه در اين مددسراست. تهراني نيست. براي انجام كارهاي درمانش اينجاست. ميگويد كه افسردگي شديد دارد و هر روز براي كمك از بهزيستي از اين اداره به آن اداره ميرود. دستهايش ميلرزد. تماس چشمي برقرار نميكند، فقط به زمين نگاه ميكند. از گذشتهاش ميگويد، از اينكه يك روزي آرايشگر ماهري بوده است و در شهرش بروبيايي داشته براي خودش. حالا اما گاهي بازاريابي ميكند تا شايد حداقل بتواند از پس هزينههاي رفتوآمدش بربيايد. سيگارش كه تمام ميشود، تمام نفسش را بيرون ميدهد و دوباره بدون اينكه نگاهي بيندازد، غيب ميشود.
از غروب خواب است، فقط براي شام و صبحانه دل از رختخواب كنده. هيكل درشتي دارد و درست نميتواند نفس بكشد، اضافه وزن شديد دارد. او را تبعيد كردهاند به اتاق گشت، صداي خروپفش بلند و كركننده است. حالا دو سال است كه در مددسرا زندگي ميكند، از حال و روز او كه ميپرسيم، بدون اينكه جوابمان را دهد، هرچه كه خودش دوست دارد ميگويد، تمام دو سال زندگياش را كشدار و آرام تعريف ميكند. حوصله را سر ميبرد، مانند آهنگي يكنواخت، انگار كه تنها دو نت بلد است، سرفه ميكند و حرف ميزند، حرفهايش تكراري است. وسط حرفهايش مكث ميكند، انگشتان كلفتش را با تعجب نگاه ميكند و بعد با دهان باز به خواب ميرود، خيلي زود، در كمتر از يك دقيقه بعد اما دوباره بيدار ميشود و صحبتش را از سر ميگيرد و همان حرفهاي تكراري را ميزند، اينكه روز چهارم، اينجا خوابيده است، بعد براي صبحانه بيدار شده، صبحانه خورده و دوباره از سر خوابيده و ظهر، ناهارش را خورده و دوباره، خوابيده تا شب كه براي شام بيدار شده و دوباره خوابيده است. تا روز پنجم كه...
چند ساعتي از ساعت خاموشي گذشته است. ساعت از نيمه شب گذشته كه به يكباره صدايي درون مددسرا ميپيچد. كسي داد ميزند: «اورانيوم... دستهايم را اورانيوم ميسوزاند.» مددكارها، مددجوهايي را كه بيدار و از تخت خارج شدهاند، به داخل اتاقها راهنمايي ميكنند، منبع صدا اما از داخل اتاق مديريت ميآيد، از جايي كه مددجويي غائله به راه انداخته است. دستش را جلوي صورت گرفته، صدايش را رها كرده است و از دستهايي ميگويد كه داغ داغ، در حال سوختن است. دستها اما سالم است، او به نظرش ميآيد كه دستهايش ميسوزند و اصرار دارد كه برايش اورژانس صدا كنند و سريع او را به پزشك برسانند. بهيار مددسرا هم نميتواند آرامش كند. مددكارها مجبور ميشوند به تماس با اورژانس، چند دقيقه بعد، نيروهاي اورژانس، با مددكارها، نقش بازي ميكنند، تا مددجويي را كه هنوز اصرار دارد به سوختن با اورانيوم، به بيمارستان برسانند.
افغانهاي در اقليت
تصور اين است حالا كه مرزها باز شده براي ورود اتباع افغان، بسياري از بانوان ساكن در مددسرا، بانوان افغان باشند، اما اين طور نيست، در بين حدود 90 بانويي كه خانه دارند در اين مددسرا، جز دو بانو، همه ايرانيتبارند، دو بانو افغاناند. يكيشان خيلي جوان است. پوستش صاف و روشن است و مغرور نگاه ميكند. خيلي گرم نميگيرد، اما ميگويد كه تازه چهار روز است كه در اين مددسراست و به زودي هم ميرود. ميگويد كه همسرش شبها را در خانه دوستانش ميگذراند و روزها به دنبال كار است و به زودي به عنوان سرايدار در خانهاي ساكن ميشوند. درست مانند پيش از اين، زماني كه در خانهاي سرايدار بودند، اما صاحبين، خانه را براي ساخت گذاشتند و سرايدارها بيخانمان شدند.
زن افغان پير است. حوصله هيچ كسي را ندارد و خيلي هم حرفي نميزند. سرش را پايين مياندازد و كارهاي آشپزخانه را انجام ميدهد. وسواس دارد و آب را به وفور هدر ميدهد، حتي اجازه نميدهد كسي شير آب را ببندد. دستمالش را مدام خيس ميكند و به همه كابينتهاي آهني ميكشد و بعد شلنگ را مياندازد و آشپزخانه را ميشويد. يكي از مددجوها ميگويد كه يك سال است كه اينجاست. از طالبان فرار كرده و هيچ كس نميداند كه كس و كاري دارد يا نه. صداي پيرزن افغان بالا ميرود. يكي از مددجوها شير آب را بسته است و او عصباني داد ميزند، معلوم نيست كه چه ميگويد.
من مادر نيستم
صداي پارس سگ، غژغژ تختهاي آهني و سرفههاي گاه و بيگاه، آهنگ موزون شب در خوابگاه شماره 3، خوابگاه غيرسيگاريهاست. ساعت 5 و 30 كه ميشود، ساعت رفت و آمد قطار شهري از ايستگاه متروي ايرانخودرو، صداي رفت و آمد مترو هم به اين آهنگ اضافه ميشود. مددجوها اما نه ساعت 5و30 كه تازه 7و30 صبح از خواب بيدار ميشوند. برخي حتي تا زمان صبحانه چشمهايشان را باز نميكنند. نور اما آرام حياط مددسرا را روشن ميكند و مددجوهايي براي استفاده از سرويس بهداشتي، از اتاقهاي گرم بيرون ميآيند. امروز روز خاصي است، براي خيليها. روز مادر است. براي دختران و مادراني كه در اين مددسرا زندگي ميكنند، اين روز اما روزي است، مانند روزهاي ديگر. به هر كسي كه تبريك ميگوييم، بيتفاوت سر تكان ميدهد يا واكنشي ندارد. بعضيهايشان حتي نميدانند كه امروز چه روزي است. يكيشان آه ميكشد: «اي بابا... دلت خوش است.» ديگري اما خوشحال است از اينكه امشب ممكن است، جشني در سالن غذاخوري برگزار شود، نه براي شادي و ساعتي را به خوشي گذراندن كه براي هديه دريافت كردن خوشحال است. ميگويد، شايد حوله يا شامپويي به او هديه دهند، او اما دلش دمپايي نو ميخواهد. دمپاييهايش پاره است و خشخش ميكند.
اين روز اما براي مادراني كه در اينجا هستند، روز بدي است. تبريك روز مادر را كه ميشنود، چشمهاي زيبايش پر از اشك ميشود، سرش را روي دست ميگذارد و با آه و افسوس از دو فرزندش ميگويد كه همسر سابقش از چنگش درآورده است. ميگويد: «عرضه نداشتم، مادري كنم برايشان... حالا هر دو در بهزيستياند.» اشك ميريزد و بعد ميگويد: «به من نگوييد مادر... من مادر نيستم.» دوستانش آرامش ميكنند، لقمه نان و چايياش را ميدهند دستش و او را مينشانند روي صندلي. صداي دعوا در سالن ميپيچد، مددجويي نان و پنيرش را گم كرده است و دعوا ميكند كه صبحانهاي ندارد براي خوردن. همه مادري كه دلش هواي فرزندانش را كرده است، فراموش ميكنند، به نان و پنيرشان گاز ميزنند و دو دستي چايشان را ميچسبند.
ساعت 8 صبح است، بيرون مددسرا، زندگي با ريتم تند در جريان است، كارمندان شركتهاي اطراف بيتوجه پي زندگيشان هستند. بيرون از مددسرا، زندگي با همه روزمرّگيهايش در جريان است.