حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو؟!
اگر نگوييم همه، گروهي از بزرگان ادب ما در اين سوي جهان ما را از سويي به جستن آسايش و از ديگر سو به دوري جستن از جهان هستي و همه وابستگيها و پايهها و پارههايش فرا ميخواندند. گويي اين جهان چركابهاي بدبو بود كه هرچه به آن نزديكتر ميشدي، از جايگاه انساني خويش بيشتر دور ميشدي، راه را گم ميكردي و در درهاي ژرف و تاريك كه زادگاه و زيستگاه ماران و موران بود فرو ميافتادي! شب چلهاي كه گذشت، دوستي به بهانه اين شب و بيشتر از آن روي كه شوخياي كرده باشد، به روشي كه نميدانم چگونه و چرا در فرهنگ ما آيينمند شده، به ياد نگارنده اين يادداشت پناه بر ديوان «لسانالغيب» برد و او كه در فرهنگ ما «داننده رازهاي پوشيده» و «آگاه به نهان شدههاي درون» نامگذاري شده، چنين گفت؛ «حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو/ كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را...» «چله» اين زمستان به اندازه تاريك و سرد بود، اندوه يادآوري اين فراخوان به پرهيز از گشودن رازهاي دهر، بر سختي و دشواري آن تاريكي و سرما افزود! به فرموده مولانا جلالالدين پارسي، «از قضا سركنگبين صفرا فزود/ روغن بادام خشكي مينمود» در روزگاري كه آن «ناظِمُالاُولياء» و «ترجُمانُ الْاسرار»، ما را به «حديث مطرب و مي» و «گذشتن از رازهاي دهر» فرا ميخواند و چنين ميانديشيد كه رمزگشايي از «رازهاي دهر» كار انسان نيست، در همان روزگاري كه از آغاز تا پايان عرفانيترين كتابهاي بزرگان ما كه خود بروندادي از چلهنشينيها و گوشهگيريها بود به بازشناسي مردان خدايي كه نعره زنان بر آب درياها ميدويدند و با مدد جادوي انگشتري عقيق، ماهيان دريا را صيد ميكردند و بيان صدها «خرق عادت» باورناپذير ديگر نوشته ميشد، نونهال دانش نوين غربيان سينه خاك را ميشكافت و ريشه ميدواند، برگ و بار ميداد و ميباليد و نوزاد انديشه و خردورزي آنان هم لگد زدن به پوسته سخت ناداني پيرامونش را ميآموخت. پوستهاي كه آن سوي آن غوغا و شوري براي شكافتن و برچيدن يا دستكم به پس راندن مرزهاي ناداني و گمراهي برپا بود. پيشبيني «لِسانُالْعُرفا» اشتباه بود و او چندان هم كه گفتهاند، «داننده رازهاي نهان» نبود! صدها كشتي پژوهشي با هزاران پژوهشگر از رشتههاي گوناگون علمي و پرداخت هزينههاي گزاف، سالها دور از همه خوشيها و آسايشها، كار گروهي و همكاري و همراهي را ميآموختند و هزاران كيلومتر آن سوي زادگاه خود، ناشناختههاي طبيعي و تاريخي و فرهنگي و انساني سرزمينهاي تازه شناخته شده را همچون سيلي روانه غرب و به ويژه انگلستان ميكردند تا ناساز و ناهمگون با فراخوان بزرگان گنجينه ادب ما، هر چه بيشتر و بيشتر رازهاي دهر را بجويند و «بگشايند اين معما را...» از ميان آن لشكرهاي گسيل شده به گرداگرد زمين، صدها و صدها دانشمند و انديشمند و خردورز و فيلسوف و هنرمند و... براي غرب ساخته و پرداخته شد، دانشگاهها و كتابخانههاي بزرگ برپا شد و سرانجام بنيانهاي «تمدن» كه روزگاري در اين سوي جهان پرورش يافته بود به آن سوي جهان كوچيد و «عصر بيخبري» ما ايرانيان هماهنگ با «عصر روشنگري» غربيان آغاز شد. «عصري» كه در آن از يكسو خردورزاني همچون «روسو»، «مونتسكيو»، «كانت» و «ولتر» و كمي پيش از آنها «بيكن» هر يك فراخور توان، چراغي را در آسمان تاريك غرب برميافروختند و در اين سوي، در دربار صفوي، «سلطان حسين»، آن پادشاه «زِدانش تهي و زِ غفلت پُر» چنين فرمان ميراند كه «قدغن فرموده تا در اندرون از رجال و نساء سادات موسويه نخود را لا اله الا الله بخوانند. صباحاً و مساءً در كارند؛ انشاءاللهاش معتبري فراهم كرده به كل خلق ميخورانيم....» براي «رفع فتنه افغان»! آيا اين راستينگي كه دستكم در پانصد سالي كه گذشت، هيچ يادمان و نوشته و آفرينهاي در هيچ بخشي از دانش نداشتهايم، ريشه در آن فراخوان بزرگِ بزرگان گنجينه ادبي ما به سرگرمي با «حديث مطرب و مي» و گفتن و نوشتن از «جهيدن مردان خدا بر آب درياها» و دامن زدن بر پندارهاي بيبنيان و پرهيز از رمزگشايي رازهاي جهان و دوري از همگنان و فرو رفتن در خويشتن ندارد؟ آيا اين درجا زدن و پسرفت تاريخي ما پرچمداران تمدن و فرهنگ، پيايندي از چيرگي خوي خيالپردازمان بر منشِ خردورزي و انديشهورزي نيست؟