• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5677 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۲۳ دي

ماه رجب روايت فاطمه مادر علي(ع)

گفت آن چهار شمشير كه پريشانت كرده، نشانه چهار پسري است كه به دنيا مي‌آوري. يكي از آنان غرق مي‌شود، ديگري در حالت تعليق مي‌ماند و عمر طولاني مي‌كند. سومي كشته مي‌شود و چهارمي همان شمشيري كه شير سرخ شد، پيشواي مردم مي‌شود، در خدمت پيامبري كه در مكه ظهور مي‌كند، قرار مي‌گيرد.
اكنون سه پسر دارم. طالب و عقيل و جعفر، آيا اين كودكم چهارمين پسرم خواهد بود؟ كدام شمشير از آن اوست؟ احساس كردم كه همان شير سرخ كه در برابر محمد مانند برّه‌اي سر فرود آورده بود، دارد به او نگاه مي‌كند. يال‌هاش مثل پرده پرندي بود كه در بازار قشاشه به ديوارها آويزان مي‌كردند. هنگامي كه نور آفتاب بر پرند مي‌تابيد؛ دختران مكه چشمان‌شان از شادي برق مي‌زد. نرمي ابريشم را با گونه‌هاي‌شان مي‌سنجيدند. روز جمعه بود. بايد مراقب اين شيب از سوق الليل تا قشاشه باشم. نور آفتاب پسين بر پارچه‌هاي ابريشمين تافته بود. در متن بازي نور با ابريشم تصوير شير سرخ شكل مي‌گرفت. كودكم را در تمام وجودم حس مي‌كنم. عباس پسر عبدالمطلب و سعيد با چند نفر از پسران عبدالعزّي كنار خانه كعبه نشسته بودند. رعشه‌هاي درد مجالم نمي‌داد تا آنها را درست ببينم. چهره‌هاي‌شان مه‌آلود مي‌نمود.
گويي مهره‌هاي ستون فقراتم مثل غنچه دهان باز مي‌كردند و درد در تمام تنم مي‌دميد. مي‌دويد. بر شتاب گام‌هايم افزودم. خسته شدم؛ نمي‌توانستم تند بروم. مي‌خواستم بازگردم، حس پنهاني به من مي‌گفت به سوي كعبه برو. دانه‌هاي عرق بر پيشاني‌ام مي‌شكفت. به خانه كعبه رسيدم. لب‌هايم را به دندان مي‌گزيدم تا درد را تحمل كنم. به ديوار دست مي‌كشيدم. حِجْر را دور زدم. به در خانه رسيدم. زمزمه كردم: «اي خداي نيايم ابراهيم! خداي بيت عتيق! خداي اين كودكي كه در درون دارم. خدايا به حق ابراهيم، به حق بيت عتيق، به حق اين كودك، درد زايمانم را آسان كن!
سر بر در گذاشتم. در گشوده شد. درد سراپايم را فرا گرفت. انگار ستون فقراتم فرو مي‌ريخت. قفسه سينه‌ام در هم مي‌شكست. دنده‌هايم انگار بال عقاب مي‌شدند و از سينه‌ام پر مي‌كشيدند. كمرم تاب نگاهداشتم را نداشت. تا شدم. مي‌خواستم زمين را چنگ كنم. نفسم به شماره افتاده بود. مويه مي‌كردم. شادي شيرين سرشار از درد. گويي يال شير سرخ با انگشتانم گره خورده بود. در صحرايي سپيد و آبي و ارغواني مي‌دويدم... كودكم به دنيا آمد. كشتي شكسته تنم به ساحل رسيد. آرام شدم. به چهره كودكم نگاه كردم. از جنس آفتاب و آب و عقيق و ابريشم و نيلوفر و پولاد بود. چشمانش بسته بود... چشمانش را بوسيدم.
 (بخشي از كتاب در دست نگارش كيمياي كلمه)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون