پايان جنگ هيتلر
مرتضي ميرحسيني
روزهاي پاياني سال 1944 با نشانههاي آشكاري از شكست آلمان گذشت. برتري، تقريبا در همه جبهههاي نبرد از آن متفقين شده بود و تدابير جنگي هيتلر ديگر مثل قبل كار نميكردند. جاي برنده و بازنده تغيير كرده بود. بسياري از مردان حكومتش اين واقعيت را به چشم ميديدند و آن را پذيرفته بودند. خودش نيز ميدانست پايان ماجرا احتمالا چگونه ميشود. سال 1945 تازه شروع شده بود كه به پناهگاه زيرزمينياش عقب نشست و در چنين روزي، ستاد فرماندهي جنگ را هم با خود به آنجا برد. به تسليم فكر نميكرد. هميشه به پيشكارش هاينتس لينگه ميگفت «ما مجبوريم اين مبارزه رو تا مرگ ادامه بديم.» شبي از همان شبها، مقابل تصوير نقاشيشده فردريك كبير - كه در پناهگاهش به ديواري آويزان بود - ايستاد و گفت «زمستون 1762 فردريك به آخر خط رسيده بود و تصميم گرفت اگر نتونست جنگ رو ببره، سم بخوره و خودش رو بكشه، ولي مرگ غيرمنتظره اليزابت، امپراتريس روسيه، باعث شد اوضاع عوض بشه و اون از فكر خودكشي بياد بيرون. پس توي تاريخ هيچ وضعيتي كاملا نااميدكننده نيست و ما اگه سعي كنيم سر پا بمونيم و استقلالمون رو حفظ كنيم، هميشه ممكنه چيزي پيش بياد كه بتونيم با اون پيروز بشيم.» گويا به آن اندك اميدي كه هنوز در قلبش بود چنگ ميزد و ميكوشيد اراده و روحيه خودش را حفظ كند. اما نااميدي از درون او را ميخورد. بيمار و ضعيف شده بود و روز به روز، نيروي حياتياش كم و كمتر ميشد. پزشكي كه همان روزها معاينهاش كرد، در گزارش خودش نوشت «وقتي چهره هيتلر را ديدم از تغييرات او شگفتزده شدم. انگار پير شده بود و از هميشه خستهتر به نظر ميرسيد. صورتش رنگپريدگي داشت و زير چشمهايش پف بسياري كرده بود. صدايش باز بود، ولي ضعيف شده بود. فورا متوجه شدم دست چپش شديدا ميلرزد و اگر آن را به چيزي تكيه نميداد لرزش آن بدتر ميشد، به همين دليل هميشه دستش را يا روي ميز ميگذاشت يا روي دسته صندلي... احساس ميكردم در افكار و خيالاتش غرق است و مثل سابق تمركز و هوش و حواس ندارد. انگار تمام رمق خود را از دست داده بود و اصلا در جاي ديگري بود. دستهايش بسيار رنگپريده و ناخنهايش بيخون بودند.» البته هيتلر سعي ميكرد بيمارياش را از همه، حتي نزديكترين يارانش پنهان كند و در جلسات، در جمع سران حكومت، چهرهاي قوي و سرحال داشته باشد. او «تحت هيچ شرايطي قبول نميكرد بستري شود و حتي از قديم نيز سرسختتر شده بود. دندانهايش را به هم فشار ميداد و بدنش را زير يك كت بزرگ مخفي ميكرد تا پيشواي قدرتمند و سالمي به نظر بيايد.» اما كار از كار گذشته بود و همه متوجه تغييرات جسمي و روحياش شده بودند. هرچند كسي به صراحت چيزي نميگفت، همه ميديدند كه هيتلر به قول لينگه «با روزهاي اوجش فرق بسياري دارد.» اين جنگ كه به مرحله پايانياش رسيده بود، جنگ او بود. جنگي كه پيروزمندانه شروع شد و مدتي با برتري آلمان پيش رفت. حتي در مقاطعي از آن، پيروزي نهايي تقريبا قطعي به نظر ميرسيد. اما بعد ورق برگشت. او اكنون در آستانه شكستي كامل بود. گويا در تنهايي به احتمالات ديگر و اما و اگرها فكر ميكرد. اگر به روسيه حمله نميكرد، اگر فرانكو و اسپانيا را به جنگ ميكشاند، اگر موسوليني بهتر ميجنگيد و اگر امريكاييها در درگيريهاي نظامي مداخله نميكردند. اما ميدانست گذشته را نميشود تغيير داد. جهاني كه زماني ميپنداشت ارباب آن است، اكنون يكپارچه ضد او ميكوشيد. نيروهايش اينجا و آنجا شكست ميخوردند، لشكرهايش يكي بعد از ديگري متلاشي ميشدند و خطوط جبههها مدام به ضرر او تغيير ميكردند. قلمرو او مدام كوچك و كوچكتر ميشد و گرفتار شدن در محاصره دشمنانش، قطعي و نزديك بود.