يادي از مرتضي لبافينژاد
محمود فاضلي
چهارم بهمن 1354 يادآور خاطراتي از اعدام چند تن از مبارزاني است كه زندگي خود را وقف مبارزه با ديكتاتوري پهلوي كردند. يكي از اين افراد مرتضي لبافينژاد است. در كنكور سراسري شركت كرد و با رتبه بالا در رشته پزشكي دانشگاه تهران قبول شد. در دوران دانشجويي انجمن اسلامي دانشكده را تاسيس كرد و در امور فرهنگي و اجتماعي مشاركت فعال داشت. تحصيلات خود را با موفقيت در سال 1348 به پايان رساند و به خدمت سربازي رفت و به عنوان پزشك در روستاهاي اطراف نهاوند به درمان محرومان پرداخت. در مدت كوتاهي تدين و خلق و خوي مرتضي آوازه او را در ميان روستاييان پراكنده ساخت. مرتضي در سال پنجاه بهطور رسمي عضو سازمان مجاهدين خلق شد تا مبارزه مسلحانه را تجربه كند. از او خواسته شد در سازمان عضو تيم پزشكي شود.
در شانزده شهريور پنجاه و يك با پروين سليحي كه از خانوادهاي متدين و مذهبي بود، ازدواج كرد و در سال 52 صاحب فرزندي به نام ياسر شد. در آن روزها سازمان دچار بحرانهاي زيادي شد. تصميم سازمان اين بود كه مرتضي به تبريز برود تا از ماجرا دور باشد. مرتضي به تبريز ميرود و در آن زمان با بيشتر افراد مذهبي تيم تسويه شد. مرتضي در تمام مدت عضويت در سازمان بر اعتقادات مذهبي خود پايدار ماند و در برابر تغيير ايدئولوژي قاطعانه مقاومت كرد.
بهمن فرمانآرا، كارگردان سينماي ايران كه لبافينژاد برادر خانم وي بود در كتابش با عنوان «هفتاد و پنج سال اول» از لبافينژاد چنين ياد ميكند: «دردسرهاي ساواك از قبل شروع شده بود. قبلا هم ديده بودم ساواك آدمها را چطور آزار ميدهد و چطور خانوادهها را تحت فشار ميگذارد. در همه چيز زندگي آدمهايي كه فكر ميكردند كارهايشان شكبرانگيز است، دخالت ميكردند. اين بلا سر خودمان آمده بود. صابون ساواك قبل از اين هم به تن ما خورده بود.
مرتضي لبافينژاد رفته بود تبريز كه از تهران دور باشد و ساواك به سادگي پيدايش نكند. مرداد 1354 بود كه ساواك ردش را گرفت و بازداشتش كرد. همسرش همين كه شنيده بود بازداشتش كردهاند، دست بچهاش را گرفته بود و سوار اتوبوس شده و آمده بود تهران، خانه ما پيش همسرم. آن روزها تهران نبودم، رفته بودم پاريس. روزي كه قرار بود برگردم تهران، تلفن زدم به خانه. ديدم همسرم درست حرف نميزند و جملههايي كه ميگويد آنهايي نيست كه معمولا ميگفت. جملهها را ناقص رها ميكرد و بعضي از كلمهها را چند بار تكرار ميكرد. صداهاي عجيب و غريبي هم ميآمد كه معلوم بود چند نفر آنجا هستند.
ساعت از دوازده شب گذشته بود كه رسيدم تهران. از مهرآباد يك راست رفتم خانه، محله دروس. دل توي دلم نبود و نگران بودم چه اتفاقي افتاده. كليد هم نداشتم. زنگ در را كه زدم، ديدم دو تا مامور تفنگ به دست در را باز كردند. گفتند با كسي كار داريد؟ شش هفته تمام از خانه بيرون نرفتيم، يكجور حبس خانگي بود همه روز كتاب ميخواندم. با زنم حرف ميزدم. با بچهها بازي ميكردم. همه نگران مرتضي بوديم كه حالا بعد از دستگيري چه بلايي ممكن است سرش بيايد. ميدانستيم روحيهاش قوي است و ميدانستيم به خاطر قوي بودنش ممكن است ساواك بيشتر شكنجهاش كند.
يكي، دو روز گذشت و چارهاي نداشتيم جز اينكه به اين زندگي، به اين حبس خانگي، به حضور ماموران تفنگ به دست عادت كنيم. در سه روز كه گذشت سعي كرديم حضورشان را ناديده بگيريم، اما حقيقت اين بود كه حريم شخصي و خصوصي نداشتيم. بالاخره دست از سر ما برداشتند و من هم دوباره برگشتم به دفترم. تهديد كرده بودند كه درباره اين حبس خانگي با هيچكس حرفي نزنم، اما بيشتر دوست و آشناها بو برده بودند كه اتفاقي افتاده برايشان.»
فرمانآرا در ادامه خاطراتش ميگويد: «خانواده همسرم مذهبي بودند. در خانواده آنها مذهب اصل و اساس بود و همين چيزها برادران همسرم، مرتضي و فريبرز را به صرافت مبارزه با رژيم شاه انداخت. مرتضي عضو رسمي گروهي شد كه دست به ترور امريكايي زدند. مرتضي براي من هر آدمي نبود. خاطرش آنقدر برايم عزيز بوده كه همه اين سالها هيچ وقت فكر نكردهام نامش را جايي بياورم و درهاي هميشه بسته را به روي خودم باز كنم. دكتر مرتضي لبافينژاد برادر همسرم بود؛ يكي از نازنينترين آدمهايي كه در زندگيام شناختهام.
مطبش در خيابان خوش بود. خانهاش هم همانجا بود. ساختمان سه طبقهاي بود كه يك طبقهاش را كرده بود مطب. در مطبش به روي همه باز بود. مردم ميآمدند و با ترس و لرز ميپرسيدند ويزيت دكتر چقدر است؟ حساب و كتاب ميكردند، ببينند وسعشان ميرسد مريضشان را بياورند براي معاينه يا نه. مرتضي هميشه در جوابشان ميگفت ويزيت مهم نيست آقاجان؛ زودتر مريض را بياوريد ببينمش. شيوه طبابتش اينطور بود. هيچ وقت براي پول كار نميكرد. نجات جان آدمها، كمك به آدمها، مهمترين اصل زندگياش بود.احتمالا براي كمك به ديگران بود كه سياست را انتخاب كرد. ميدانستيم سياسي است. اين چيزها را از خانوادهاش هم پنهان ميكرد.»
در يازدهم مرداد سال پنجاه و چهار با اعترافات وحيد افراخته، مرتضي و همسرش لو ميروند و در تبريز دستگير ميشوند؛ آنها را به زنداني در تهران منتقل ميكنند. مرتضي غالبا روزهدار بود و مدت شش ماه در سلول انفرادي تحت شكنجههاي شديدي قرار گرفت. ساواك نميتوانست مرتضي را كه فردي پرتلاش و فعال در صحنه علم و سياست بود در سلول يا سازمان نگه دارد، بنابراين او را در چهارم بهمن 1354 به جوخه اعدام سپرد و به شهادت رساند و كسي را از محل دفن او مطلع نكرد.