• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5691 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۱۰ بهمن

آدم‌ها مي‌روند و خاطره‌هاي ما را با خودشان نمي‌برند

بنفشه سام گيس

مهرداد خليلي، خبرنگار ارشد گروه اجتماعي روزنامه «اخبار»، رفته بود «عود لاجان» و گزارش نوشت از فاحشه‌ها و پااندازهاي محل و خانه‌اي كه لوكيشن سريال زرد «آيينه عبرت» بود. گزارش چاپ شد، سرمايه‌گذار جديد آمد، خبرنگار ارشد و دبير گروه اجتماعي به همراه نيمي از تحريريه، اخراج شدند. من، كارآموز گروه اجتماعي بودم و اصلا عددي محسوب نمي‌شدم كه مرا هم قابل بدانند براي مهر اخراج. آن بعد از ظهر شهريوري، گيج از «چه خواهد شد» خجالت مي‌كشيدم از علي اكبر قاضي‌‌زاده، دبير اخراجي گروه اجتماعي سوالي بپرسم. خبرنگار ارشد، دو سه روز بعد پيام داد: «بريم سنديكاي مطبوعات.»

در اتاق نم گرفته ساختمان پوسيده خيابان بهار، پيرمردان متروكي كه به جرم روزنامه‌نگاري در نظام پهلوي، خانه‌نشين شده بودند، توصيه كردند كه كجا برويم و چه كنيم و چه بگوييم. توصيه‌ها، آرمان‌گرايانه بود و كار و نان و پول نمي‌شد. هفته بعدش، حسين قندي كه هنوز «سردبير» روزنامه اخبار بود و از معدود نفراتي كه سرمايه‌گذار جديد، شرم كرد صندلي‌اش را به نفر جديد بسپارد، پيام داد: «بريد پيش ايرج جمشيدي، روزنامه اخبار اقتصادي.»
 4 نفر بوديم كه از پله‌هاي ساختمان سه طبقه انتهاي خيابان فتحي‌شقاقي، بالا رفتيم و يتيم‌وار، انگار كه اخراج شدن‌مان تقصير خودمان باشد، روبه‌روي مردي نشستيم كه لبخندي مقتدرانه و نگاهي مغرور داشت. سه نفر، خداحافظي كردند و رفتند و من ماندم و شدم خبرنگار «اخبار اقتصادي». يك سال، هر روز رفتم به همان ساختمان انتهاي فتحي‌شقاقي و هيچ كاري نمي‌كردم. دقيقا «هيچ كاري». تحريريه اخبار اقتصادي، سالن ال مانندي بود و خبرنگاران، در درازاي ال، مي‌نشستند پشت ميز چوبي 12 نفره‌اي كه عمود به ميز سردبير چسبيده بود. يك سال هر روز رفتم پشت اين ميز چوبي نشستم و با 4 دختر ديگر كه آنها هم مثل من هيچ كاري نمي‌كردند، ريز ريز حرف زديم و خنديديم و ساعت 8 و 9 شب راه افتاديم سمت خانه‌هامان. آخرهاي زمستان 1375، تب انتخابات رياست‌جمهوري به پوست شهر رسيده بود. كاست «خواب در بيداري» فرهاد دست به دست مي‌شد و «سپيد پوشيده بودم با موي سياه» را از راننده تاكسي گرفته تا جوان عابر توي پياده رو زير لب مي‌خواندند. مجموعه شعر و نوشته‌هاي خسرو گلسرخي پشت ويترين كتابفروشي‌ها بود و فيلم تحريف شده محاكمه‌اش را روي نوار VHS ديده بوديم و «نازلي سخن نگفت» ذكر مردمي بود كه هنوز با ترديدهاي‌شان براي راي دادن و راي ندادن كنار نيامده بودند. صبح‌هاي جمعه مي‌رفتم كلكچال و در يكي از همين كوه نوردي‌ها با مردي آشنا شدم كه از اعضاي فعال سازمان مجاهدين در ايران بود و وقتي شنيد كه خبرنگارم، تلاش كرد هر جور شده، از من يك سمپات بسازد. در ادامه اين اتفاقات و موج‌هايش  بود كه من هم يك روز، كپي بي‌كيفيت صفحه اول روزنامه اطلاعات چاپ 20 دي 1352 با تيتر «7 نفر محكوم به اعدام به جرم سوءقصد به جان شاهنشاه و شهبانو و وليعهد» را دستم گرفتم و رفتم تحريريه و نشستم روي صندلي كنار ميز سردبير و كپي روزنامه را روي ميز جمشيدي گذاشتم و وقيحانه گفتم «شما توبه نامه امضا كردين؟ از مردن ترسيدين؟ چرا؟» كاغذ كپي را نگاه كرد، پوزخند زد، با انگشت سبابه، كاغذ را مثل تكه‌اي آشغال، كنار زد، تحقير دويد در نگاه هنوز مغرورش و گفت: «تو هيچي نمي‌دوني. فكر كردي با دو تا صفحه كتابي كه خوندي، انقدر آدم شدي كه بتوني منو بابت تصميمم قضاوت كني؟ اون وقتي كه تو توي پوشكت{...} من اين چراها رو از خودم پرسيده بودم و به جوابم رسيده بودم. حالا برو بشين سرجات.»
هيچ‌وقت نديديم رانندگي كند؛ هميشه يك راننده آماده داشت كه به دفتر وزير و نماينده و رييس برساندش. هيچ‌وقت نديديم لباس اسپرت و شلوار جين و تي‌شرت و كاپشن بپوشد. استادان‌مان كه خاطره خبرنگار بودنش در «تهران مصور» و «آيندگان» را به ياد داشتند مي‌گفتند «اينا نسلي از خبرنگارا بودن كه انتخاب كردن مثل ما كف خيابون نباشن. مردمي و اجتماعي مي‌نوشتن اما نگاهشون با ما فرق داشت. سوژه‌هاشون فرق داشت، شيك مي‌پوشيدن، براي مصاحبه سراغ آدماي خاص و عجيب مي‌رفتن....» 
فكر مي‌كرديم حواسش نيست و ما را نمي‌بيند. همه‌چيز را مي‌ديد، از همه‌چيز با خبر بود و همه‌چيز را مي‌شنيد ... 
اواخر فروردين 76، گفت كه يك مسووليت جديد براي من در نظر گرفته است. قرار شد هر روز به ستادهاي تبليغات خياباني علي‌اكبر ناطق نوري و سيد محمد خاتمي بروم و در ميتينگ‌هاي انتخاباتي هواداران خاتمي حاضر شوم و هر چه مي‌بينم و مي‌شنوم، براي جمشيدي تعريف كنم. آن زمان، همكاري با بخش فارسي راديو BBC آزاد بود و ايرج جمشيدي، هر شب به عنوان روزنامه‌نگار مقيم تهران، خلاصه‌اي از اخبار ايران را در بخش فارسي راديو اعلام مي‌كرد. از پايان فروردين 76، شده بودم شنونده ثابت خبر شبانگاهي راديو بي‌بي‌سي كه ببينم سردبيرم، ديده‌ها و شنيده‌هاي من را چطور در قاب گزارش جا مي‌دهد. شور اين ماموريت، بر تمام ابعاد زندگي‌ام سايه انداخت. جمشيدي روي ديگري از خبرنگاري را به من نشان داده بود كه الحق، خيلي دلچسب‌تر از ريز‌ريز حرف زدن و خنديدن پاي آن ميز 12 نفره چوبي وسط تحريريه بود. ظهر روزي كه با دو همكار ديگرم؛ حسن صلحجو (دبير گروه بازار روزنامه اخبار اقتصادي) و عليرضا محمودي (خبرنگار گروه بازار) براي تهيه گزارش از تبليغات انتخاباتي اصولگراها به مسجد «ارگ» رفتيم و پس از ساعاتي، پليس سبزه ميدان، دستگيرمان كرد و گفت تا موقع استعلام، حق نداريم از روي نيمكت جلوي پاسگاه ارگ، جم بخوريم، همين شور بود كه هر سه‌مان را واداشت بي‌توجه به اينكه سرنوشت ساعات بعدمان چه خواهد بود، جزييات شنيده‌ها و ديده‌هامان از كنج و گوشه‌هاي حياط مسجد را با هم به اشتراك بگذاريم تا جمشيدي براي اخبار شبانه‌اش، يك گزارش جامع داشته باشد. روزها گذشت و بعد از ميتينگ حياط دانشگاه تهران و ميتينگ استاديوم امجديه و از ستاد ناطق به ستاد خاتمي رفتن و دفترچه تبليغات دو نامزد را كنار هم گذاشتن و به جمله‌هايي كه هوادارها براي كوبيدن حريف پيدا كرده بودند، خنديدن و تا ساعاتي بعد از نيمه شب آخرين روزهاي مجاز براي تبليغ، در خيابان‌ها پرسه زدن و هيجان مردمي كه طعم «اصلاحات» هنوز براي پرزهاي ذهن‌شان قابل فهم نبود را در كفه تفسير نشاندن، روز موعود رسيد؛ جمعه، دوم خرداد 1376. اول رفتم مسجد همت تجريش. بچه نياوران بودم و آشناترين مكاني كه براي راي‌گيري انتخابات مي‌شناختم همين جا بود. در پاركينگ محوطه جلوي مسجد، جيپ روزنامه «جمهوري اسلامي» و خبرنگار و عكاسش را ديدم و افشين والي‌نژاد؛ خبرنگار آسوشيتدپرس كه در همه سال‌هاي بعد، عزيزترين دوستم شد. اينها، راهي مدرسه‌اي بودند كه قرار بود سيد محمدخاتمي برود و راي بدهد؛ دبيرستان پسرانه شهداي پاسداران. اين مدرسه، هنوز هم هست و هنوز هم نامش همين است. در سالن ورودي همين مدرسه، براي اولين‌بار با تجسم عيني «عشق به خبرنگاري» مواجه شدم؛ ده‌ها خبرنگار و عكاس و فيلمبردار خارجي و ايراني، براي ثبت بهترين تصوير و شنيدن ناب‌ترين جمله، به چارچوب ديوار آويزان بودند و از صندلي و نيمكت سوار بر هم، نردباني ناامن ساخته بودند و روي ميز چوبي وسط سالن، با الفاظ مودبانه يا ركيك، به فارسي و انگليسي و ده‌ها زبان ناآشناي ديگر، همديگر را هل مي‌دادند كه مانع انساني جلوي لنز دوربين‌شان را كنار بزنند و دست‌هاي‌شان را تا حد از جا درآمدن كتف و مفصل، كش داده بودند كه وضوح صداهاي محيط در حافظه واكمن‌هاي‌شان بالا برود..... همه اينها، مو به مو به گوش سردبير رسيد. ایرج جمشیدی در خبر شبانگاهي جمعه دوم خرداد 1376، براي اولين‌بار قواعدگزارش رادیویی را شکست و صدايش وقتي اخبار مشاهدات ميداني روز انتخابات را اعلام مي‌كرد، لحن و رنگ داشت؛ اقتدار و غرور، از لبخند و نگاه، به واژه‌ها رسيده بود .....
    
 8 آذر 1376، ديگر خبرنگار ايرج جمشيدي نبودم. به روزنامه اخبار برگشته بودم كه تحريريه‌اش، يك كوچه پايين‌تر از دفتر روزنامه اخبار اقتصادي بود. همه كوچ كرده بوديم به خيابان فرعي پشت بيمارستان مهر. آن روز، 20 دقيقه بعد از آنكه خداداد عزيزي، دومين گل ايران را به دروازه استراليا زد، تحريريه «اخبار» پر شده بود از صداي بوق ماشين‌هايي كه در خيابان فاطمي سپر به سپر گير افتاده بودند و مردمي كه «ايران، ايران» و «خداداد دوستت داريم» فرياد مي‌زدند و تنها چيزي كه در آن لحظه براي هيچ كس مهم نبود، زمان خلاصي از آن ازدحام بود. در خيابان چرخيدم و مردمي كه لابلاي ماشين‌ها مي‌رقصيدند و مردمي كه شاد از اولين پيروزي بعد از دوم خرداد، شيريني پخش مي‌كردند را ديدم و رفتم دفتر تحريريه اخبار اقتصادي. دو جعبه بزرگ شيريني روي ميز سردبير بود و خبرنگارهايش مي‌گفتند از شادي اين برد، به حسابداري دستور داده هديه‌اي به حساب اعضاي تحريريه واريز شود. صبر كردم تا صفحه اول روزنامه‌اش را ببندد و برگردد پشت ميزش. بدون هيچ پنهانكاري، شاد بود و در جواب هر كه تلفن مي‌زد، بابت پيروزي تيم ملي تبريك مي‌گفت. شنيده بودم كه تا روزي كه زنده است، به جرم روزنامه‌نگاري در سال‌هاي پيش از 1357 حق دريافت امتياز روزنامه به نام خودش ندارد. پرسيدم: «چرا از ايران نرفتين؟ چرا اينجايين؟»  
به پرينت سياه و سفيد صفحه اول روزنامه‌اش نگاهي كرد و گفت: «رفتن هنر نيست. هنر اينه كه بموني، ببيني، بشنوي و براي آيندگان بعد از خودت تعريف كني. تاريخ رو مردان موفق نمي‌نويسن. تاريخ واقعي با قلم شكست خورده‌ها نوشته ميشه.»
    
بهمن 1383 پناهجوي ايراني كه چهره‌اش با جواني‌هاي داستين هافمن مو نمي‌زد، بسته امانتي كه از تهران تا تورنتو، خِركش كرده بودم را تحويل گرفت و به رسم ادب، بابت احوال و اوضاع دو ماهي كه در سرماي زير 10 درجه و زير 20 درجه گذرانده‌ام پرسيد و اينكه شهر غريبه را چطور ديده‌ام و حالا مي‌خواهم چه كنم و كجا دنبال كار بگردم. يك ساعتي نق زدم و از حالت تهوعم بابت ديدن اين همه چيني كه مثل علف هرز در هر گوشه شهر سبز شده‌اند گفتم و از اينكه در اين شهر، هيچ خبري از تاريخ و فرهنگ و اصالت و هويت نيست و.... به عادت ايراني‌ها، فنجان قهوه‌اش را دمر در نعلبكي برگرداند و از پاي ميز كافه بلند شد و گفت: «من تا آخر عمرم نمي‌تونم برگردم ايران. ولي تو كه انقدر عاشق ايراني، چرا اينجايي؟» 
جواني داستين هافمن، اين جمله را گفت و رفت. وقتي سربالايي طولاني‌ترين خيابان جهان را پياده مي‌رفتم و طبق معمول آن روزهاي يخ زده، از مژه‌هايم قنديل آويزان شده بود، انگار دستي من را در تونل زمان پرتاب كرد به 7 سال قبل؛ به آن غروب 8 آذر 1376. 
نوروز 1384، لابلاي تعارف و تبريك عيد، به آقاي جمشيدي گفتم: «جمله‌اي كه شما به من گفتين من‌رو از گيجي و گمي در قرارم با خودم نجات داد. برگشتم تا ببينم، بشنوم و اگه شد، براي آيندگان بعد از خودم تعريف كنم.»
    
بعد از ظهر نيمه پاييز پارسال، پاي پياده از ميدان انقلاب به سمت روزنامه مي‌رفتم. از كوچه پشتي ميدان توحيد كه خواستم بگذرم، طبق عادت نگاه كردم به داخل كوچه كه ايرج جمشيدي را ديدم با كيف و كاغذهايي زير بغل كه به سمت خيابان اصلي مي‌آمد. خبر دستگير شدن پسرش را شنيده بودم و بعد از احوالپرسي‌هاي معمول، حرف رسيد به پيگيري‌ها براي خلاصي نويد جمشيدي. از آن غرور و اقتدار كه در لبخند و نگاهش به ياد داشتم، ذره‌اي نمانده بود و براي اولين‌بار ديدم كه از راننده و ماشين هم خبري نيست و ابهت «سردبيري» جاي خودش را به شفقت «پدري» داده بود. ضربِ كاري 70 و چند سال مبارزه براي آزادي، بالاخره اثر كرده بود و «آقاي جمشيدي» پير شده بود. اين، آخرين ديدار ما بود.... 
    
آدم‌ها مي‌روند اما خاطره‌هاي ما را با خودشان نمي‌برند. به نظرم، خاطره، آن مرهم موقت و حتی گول‌زنک است براي زخم حزن. حزن يعني اينكه مجبور باشي اسم يك نفر ديگر را در دفتر تلفنت خط بزني. حزن يعني اينكه صفحه‌هاي دفتر تلفنت، پر باشد از نام‌هاي خط خورده ....

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون