• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5696 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۱۶ بهمن

روايت آيت‌الله خامنه‌اي از روزهاي مبارزه

بازجوي ساواك دوست دوران كودكي‌ام بود

حضرت آيت‌الله خامنه‌اي كه از ابتداي شروع نهضت انقلاب اسلامي ايران در دوران طاغوت، در عرصه‌هاي مختلف سياسي و اجتماعي حضوري پررنگ داشته‌اند، انبوهي از خاطرات مستقيم از رويدادهاي اين دوره تاريخي را ثبت كرده‌اند و در بازه‌هاي زماني مختلف و فرصت‌هاي مقتضي بازگو كرده‌اند. بخش درس و عبرت رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسيدن ايام دهه فجر و بزرگداشت چهل‌و‌پنجمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي ايران به انتشار برخي از خاطرات رهبر انقلاب در دوران مبارزات عليه رژيم ستم‌شاهي پرداخته است.

 

اولين دستگيري آيت‌الله خامنه‌اي

در خردادماه ۱۳۴۲ هجري شمسي (محرم ۱۳۸۳ هجري قمري) كه كشتار بزرگ تهران و برخي شهرهاي ديگر اتّفاق افتاده بود و صدها تن از مردم به قتل رسيده بودند، من در بيرجند بودم. رفتن من به آن شهر و در آن هنگام، با هدف افشاگري و رسواسازي رژيم حاكم، به ويژه هتك حرمت علما و روحانيون در مدرسه فيضيه قم و نيز به قصد افشاي برنامه‌هايي كه رژيم براي نابود كردن هويت اسلامي ملّت مسلمان ايران طراحي كرده بود، صورت گرفت. من شهر بيرجند را از اين جهت انتخاب كردم كه اين شهر دژ «امير اسدالله علم» بود. او ظاهراً پست وزارت دربار را داشت، امّا در واقع جايگاهش خيلي از اين مقام بالاتر بود. او يكي از رجال قدرتمند كشور بود و در جلد دوّم خاطرات «فردوست» جايگاه علم در ايران بيان شده است. من در بيرجند دوستاني داشتم كه طي دو سفر قبلي با آنها آشنايي يافته بودم. روز سوّم محرّم به بيرجند رسيدم. روز هفتم محرّم فرا رسيد و اين همان روز موعودي بود كه امام خميني (ره) توصيه كرده بود سخنران‌ها افشاگري عليه رژيم شاه را آغاز كنند. روز هفتم مصادف با جمعه بود. در اين اجتماع انبوه همه‌چيز را گفتم. تا روز تاسوعا كه دستگير شدم اين سخنراني‌ها را ادامه دادم. تا ظهر روز عاشورا در پاسگاه پليس ماندم. نمي‌دانستم كه بيرون بازداشتگاه چه مي‌گذرد. بعداً مطّلع شدم كه اوضاع در سراسر ايران آبستن حوادث بزرگي است. چنان‌كه بعداً آيت‌الله تهامي ـ كه شخصيت برجسته‌ علماي بيرجند كه فقيه و اديب و خطيب و شجاع بود ـ برايم تعريف كرد، در همان بيرجند نيز هنگام دستگيري من اوضاع انفجارآميز بوده. ظاهراً مقامات هم متوجّه اين مطلب شده بودند و ترسيده بودند آن قيام‌هاي خروشان مردمي كه در تهران و ديگر شهرهاي ايران اتّفاق افتاده، در بيرجند هم اتّفاق بيفتد.

براي همين، در شوراي تامين شهر، جلسه فوق‌العاده تشكيل داده بودند. اين شورا صلاحيت صدور حكم تبعيد را داشت؛ لذا حكمي مبني بر تبعيد من به شهر مشهد (شهر خودم!) صادر كرد. ظاهراً مقامات خواسته بودند پيش از تبعيد من، خشم مردم را فرو بنشانند؛ لذا مرا آزاد كردند و با من شرط كردند كه منبر نروم. مردم بيرجند به من به چشم همدلي و محبّت مي‌نگريستند و من خوشحال بودم كه مي‌ديدم مردم اين شهر ـ عليرغم ترس از قدرت علم ـ با مبلّغان اسلام يك چنين همبستگي عاطفي دارند.

 

بازجوي ساواك دوست دوران كودكي‌ام بود

در سال ۱۳۴۲ شمسي براي تبليغ در ايام ماه رمضان در اواخر زمستان به زاهدان رفتم كه دوباره بازداشت شدم. بعد از بازجويي مرا بيرون بردند و سوار ماشين كردند و به خارج از شهر بردند. هوا تاريك و بسيار سرد بود. فهميدم جايي كه مرا برده‌اند پادگان نظامي است. مرا در بازداشتگاه نگهباني انداختند. اين ميهمان جديد براي سربازان غيرمنتظره بود. سربازان از جاي خود برخاستند و دور مرا گرفتند و با احترام به من سلام دادند. فرمانده سربازان وقتي آن رفتار را از افراد خود ديد سريعاً مرا به مكاني انفرادي برد. صبح زود به مقر ساواك منتقل شدم.

طي اين مدت از من بازجويي شد كه چند ساعت طول كشيد. تعجب كردم وقتي ديدم كه بازپرس از دوستان دوران كودكي من است و من در بازي‌هاي كودكانه او و برادرانش شركت مي‌كردم. پدر و برخي برادرانش از علما و سادات بودند. عصر بود كه مرا به فرودگاه آوردند و به همراه دو مامور در هواپيما نشاندند. بعدا متوجه شدم كه عازم تهران هستيم. اين نخستين سفر من با هواپيما بود. در هواپيما به مسائل مختلفي مي‌انديشيدم. به آينده اين نهضت اسلامي كه برپا شده... به برپاكننده نهضت امام خميني... به آينده‌اي كه در انتظار من بود. از فكر به اين امور كه جز خداي متعال كسي از عاقبت آن آگاه نيست منصرف شدم، مجله‌اي برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم. چشمم به غزلي افتاد كه از آن خوشم آمد. من عادت داشتم كه هر شعري را مي‌پسنديدم در دفتر خاصي كه «سفينه غزل» ناميده بودم، مي‌نوشتم. ديدم دو مامور همراه من از دو طرف گردن مي‌كشند تا ببينند من چه مي‌نويسم. وقتي شعر را نوشتم ذيل آن اين عبارات را هم افزودم: «اين ابيات را در هواپيمايي كه مرا به همراهي دو مامور خوش‌اخلاق از زاهدان به جاي نامعلومي مي‌برد، نوشتم!» اين عبارت اثر مثبتي بر هر دوي آنها گذاشت.

 

بعد از زندان به ديدار امام رفتم

اواخر سال ۴۲ براي تبليغ ماه رمضان به زاهدان رفتم كه بازداشت و به تهران منتقل شدم. بعد از بازداشت وقتي از زندان خارج شدم شور و شوق دلم را فرا گرفت و گفتم من هم توكل به خدا كنم و به محل اقامت امام بروم شايد به من هم اجازه ملاقات بدهند. آدرس را به دست آوردم و به قيطريه رفتم. قيطريه در آن زمان منطقه‌اي خالي از ساختمان بود و تك‌وتوك خانه‌هايي در آن ديده مي‌شد. من به خانه امام نزديك شدم. نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند. به يكي از آنها گفتم من تازه از زندان آمده‌ام و مي‌خواهم مانند ساير زندانيان با آقا ملاقات كنم. آنها با يكديگر اختلاف‌نظر پيدا كردند. بالاخره توافق كردند كه به من اجازه دهند فقط براي چند دقيقه وارد شوم. در زدم. حاج آقا مصطفي - فرزند امام - در را باز كرد و از ديدن من دچار شگفتي شد. از من پرسيد: كي آزاد شديد؟ گفتم: دو روز پيش! وارد يكي از اتاق‌ها شدم و آقا را در برابر خود يافتم. احساساتي كه در دلم محبوس مانده بود غليان كرد. عواطفم در برابر امام سرريز شد. براي آقا وضع امت و دوستان را در غياب ايشان بيان كردم و اظهار داشتم كه موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت و لذا بايد ‌از هم‌اكنون براي موسم محرّم برنامه‌ريزي كنيم.

 

پسرم مرا نشناخت!

در سال ۱۳۴۶ مجددا توسط ساواك بازداشت و زنداني شدم. يك روز پسرم مصطفي را كه دو ساله بود به زندان آوردند. يكي از سربازان دوان‌دوان آمد و گفت پسر شما را آورده‌اند. به درِ زندان نگاه انداختم ديدم يكي از افسران، مصطفي را بغل گرفته و به سوي من مي‌آيد. مصطفي را گرفتم و بوسيدم. كودك به ‌علت اينكه مدتي طولاني از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره‌اي گرفته و اخم‌كرده به من نگريست. سپس زد زير گريه. به‌شدت مي‌گريست. نتوانستم او را آرام كنم. لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقيه ـ كه اجازه ديدار با من را نداشتند ـ بازگرداند. اين امر به قدري مرا متاثّر ساخت كه تا چند روز بعد نيز همچنان دل‌آزرده بودم.

با آنكه خانه‌ ما بارها مورد يورش دژخيمان واقع شد و با آنكه من بارها در برابر او بازداشت شدم و حتّي در نيمه‌شب كه براي دستگيري من به خانه‌ ما ريختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم، عليرغم همه‌ اينها، من هيچگاه ترسي يا ضعفي يا افسردگي و ملالتي در همسرم مشاهده نكردم. با روحيه‌اي عالي و قوي در زندان به ملاقات من مي‌آمد. در اين ملاقات‌ها، به من اعتماد و اطمينان مي‌داد. هرگز نشد وقتي من در زندان بودم، خبر ناراحت‌كننده‌اي به من بدهد. به ياد ندارم كه مثلاً خبر بيماري يكي از فرزندان را به من داده باشد؛ يا مطلبي را كه برايم ناخوشايند باشد، درباره خانواده و بستگان و والدين گفته باشد. همچنين بايد به صبر و شكيبايي فراوان او در تحمّل سختي و مشقّت زندگي در دوران پيش از انقلاب و اصرار او بر ساده‌زيستي در دوران پس از انقلاب اسلامي اشاره كنم.

[در يكي از موارد بعد از آزادي از بازداشت ساواك] پس از بازگشت به منزل براي تشرف به زيارت حضرت رضا (عليه‌السلام) و نماز در مسجد گوهرشاد به حرم رفتم. ديروقت بود و صحن تقريبا خالي بود. از دور دو تن از دوستان و هم‌درس‌هاي خود را ديدم كه با يكي از آنها علقه خاصي دارم. از اين تصادف بسيار خوشحال شدم زيرا انتظار نداشتم كسي را در آنجا ببينم. با شوق ديدار چهره‌هايي كه زندان، ميان من و آنها فاصله انداخته بود به سوي آن دو رفتم. انتظار داشتم آنها هم به محض ديدن من به سويم بيايند و بعد از اين مدت جدايي از ديدار من خوشحال شوند. به طرف آنها رفتم و نزديكشان رسيدم. مي‌خواستم سلام كنم كه ديدم از من رو مي‌گردانند. گويي يكي از آن دو به ديگري گفته بود او اكنون از زندان خارج شده و شايد تحت نظر است پس از او دوري كنيم! اين برخورد سخت مرا متاثر كرد. من اينگونه برخوردها را از برخي روحانيون فراوان ديده‌ام در حالي كه به‌عكس آنها، جوانان اعم از طلاب علوم ديني و دانشجويان دانشگاه در مواقعي كه به زندان مي‌افتادم بيشتر دور مرا مي‌گرفتند.

 

شكنجه‌گري كه زنداني شد!

پنج، شش ماه پس از پيروزي انقلاب، طي ماموريتي از تهران به شهر خودم مشهد آمدم. در آن هنگام عضو شوراي انقلاب و نماينده شوراي انقلاب در وزارت دفاع و نماينده امام در تعدادي از سازمان‌هاي كشور بودم. مقامات مشهد از من خواستند تا از ساختمان «كميته مركزي انقلاب» بازديد كنم. كميته‌هاي انقلاب در آن زمان اداره بيشتر امور شهرهاي ايران را بر عهده داشتند. ساختمان «حزبِ رستاخيز» در مشهد براي اين منظور انتخاب شده بود. به من گفتند: آخرين طبقه اين ساختمان در حال حاضر مخصوص زندانيان خطرناك است. اسامي آنها را ذكر كردند و من بيشترشان را مي‌شناختم. [يكي‌شان] از شكنجه‌گران من در پنجمين زندان بود و من از گستاخي‌ها و وقاحتش در آن زمان خيلي چيزها به ياد داشتم.

تو يوسف مي‌شوي!

در ياد من خواب‌هاي عجيبي مانده. يكي به گمانم مربوط به سال ۱۳۴۶ يا ۱۳۴۷ باشد. در آن زمان وضع سياسي مشهد در نهايت شدت و سختي بود و اسلام‌گرايان دچار گرفتاري و محنت زيادي بودند. چنان‌كه جز چند تن از رفقا با من در ميدان باقي نماندند و بقيه ترجيح دادند عرصه مبارزه را رها كنند. در آن شرايط، خواب ديدم كه حضرت امام خميني (ره) وفات كرده و جنازه ايشان در يكي از خانه‌هاي مشهد واقع در نزديكي خانه پدر من روي زمين است. غم و اندوه وجودم را فرا گرفته بود. تابوت را روي دوش گرفتيم. جمعيت انبوهي هم در پي جنازه به حركت در آمدند كه در ميان آنها شمار بسياري از علما بودند و من هم با آنها حركت مي‌كردم. با صداي بلند مي‌گريستم و از شدت تالّم و تاثّر با دست روي زانوي خود مي‌زدم. چيزي كه بر درد من مي‌افزود اين بود كه مي‌ديدم برخي علما بدون اينكه توجهي بكنند و عبرتي بگيرند و بي‌آنكه احساس اندوهي در آنها مشاهده شود با هم صحبت مي‌كنند و مي‌خندند! جنازه به آخر شهر رسيد. بيشتر تشييع‌كنندگان بازگشتند اما جنازه راه خود را در بيرون از شهر ادامه داد. بيست، سي تشييع‌كننده همچنان در پي جنازه حركت مي‌كردند. بيشتر تشييع‌كنندگان در پايين تپه ماندند. جنازه به همراه چهار، پنج تشييع‌كننده به سمت بالاي تپه رفت كه من هم با آنها به دنبال جنازه بودم. تابوت را بالاي تپه قرار داديم. من به پايين پا نزديك شدم تا درحالي كه چهره حضرت امام را مي‌بينم، با او وداع كنم. ناگهان ديدم دست راست ايشان كه انگشت سبابه آن به حالت اشاره بود به سمت بالا حركت مي‌كند تا اينكه انگشت اشاره‌اش به پيشاني من رسيد و آن را لمس كرد يا نزديك بود لمس كند. با شگفتي و حيرت نگاه مي‌كردم. لب‌هايش را گشود و دو بار گفت: تو يوسف مي‌شوي... تو يوسف مي‌شوي! خوابم را براي خيلي از بستگان و دوستان نقل كردم از جمله براي مادرم (رحمه‌الله‌عليها) كه فوراً آن را چنين تعبير كرد: بله يوسف خواهي شد به اين معني كه همواره در زندان خواهي بود!

 

عضويت در شوراي انقلاب چهار ماه بعد از تبعيد

[مهر ۱۳۵۷] در يزد بودم كه شنيدم امام به پاريس عزيمت كرده‌اند. از يزد با هواپيما به تهران و از آن‌جا به مشهد رفتم. در مشهد ماندم و مشغول فعاليت‌هاي انقلابي بودم تا اينكه به فرمان امام راحل براي حضور در شوراي انقلاب به تهران فراخوانده شدم. روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ انقلاب به پيروزي رسيد. در اواسط سال ۱۳۶۰ به رياست‌جمهوري انتخاب شدم. فاصله ميان آزادي من از تبعيد تا عضويت در شوراي انقلاب حدود چهار ماه بود. همچنان‌كه بين آزادي و انتخاب به رياست‌جمهوري، سه سال فاصله شد. در آن روزها ما در يك حالت بُهت بوديم. در حالي كه در همه‌ فعاليت‌هاي آن روزها ما طبعاً داخل بوديم. همانطور كه مي‌دانيد ما عضو شوراي انقلاب بوديم و يك حضور دايمي تقريباً وجود داشت. لكن يك حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاكم بود. من يك چيزي بگويم كه شايد شما تعجب بكنيد. من تا مدتي بعد از ۲۲ بهمن هم كه گذشته بود بارها به اين فكر مي‌افتادم كه ما خوابيم يا بيدار. و تلاش مي‌كردم كه از خواب بيدار شوم. يعني اگر خواب هستم، اين روياي طلايي كه بعدش لابد اگر آدم بيدار شود هر چه قدر خواهد بود خيلي ادامه پيدا نكند، اينقدر براي ما شگفت‌آور بود مساله.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها