• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5696 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۱۶ بهمن

روايتي از زندگي و زمانه «علي‌اكبر سياسي»، پدر روان‌شناسي نوين و باني استقلال نهاد دانشگاه در ايران

رييس مستقل

حميدرضا محمدي

«او بسياري از بهترين و سزاوارترين دانشمندان و اهل علم مملكت را از اكناف جمع كرد و كسوت استادي پوشاند و كوشش‌هاي پراكنده آنان را در «صورت مجموع» تحت عنوان تعليمات دانشگاهي سر و صورت بخشيد.»
محمدابراهيم باستاني پاريزي
خانه پدري‌اش «درست در ته كوچه بن‌بستي بود جنب بازارچه معروف به «مهدي موش»، در پنجاه‌قدمي ميدان دروازه قزوين كه بعدها ميدان شاهپور نام گرفت.» در «مدرسه سياسي» - كه بعدها مدرسه علوم سياسي و سپس‌تر دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران شد- درس خواند. همان‌جايي كه به نوشته خودش «رياست مدرسه را هنگامي كه من وارد آنجا شدم ميرزا محمدعلي‌خان (فروغي) عهده‌دار بود و ضمنا تاريخ درس مي‌‌داد.»  اما تابستان پس از سال سوم كه «آماده رفتن به كلاس چهارم كه نخستين كلاس عالي براي نيل به درجه معادل ليسانس بود، مي‌شدم كه ناگاه رويداد تصادفي كوچكي سبب شد كه مسير زندگي‌ام به‌كلي تغيير كند.» و آن ديدار اتفاقي با «علي‌رضاخان (منصور)» برادر رجب‌علي منصور بود و او را با اين پرسش مواجه كرد كه «مگر نمي‌داني كه دولت تصميم گرفته است سي محصل از طريق مسابقه انتخاب كند و براي تكميل تحصيلات به اروپا بفرستد؟» لاجرم به «مدرسه دارالفنون، [در] خيابان ناصريه» رفت، ثبت‎نام كرد و از ميان 200 متقاضي، رتبه پنجم شد. 
در مسير رسيدن به پاريس، «سرپرست دانشجويان اعزامي، مسيو ريشارخان (مودب‌الملك)» نامي براي هر يك از آنان برگزيد. وقتي به ميرزا علي‌اكبرخان رسيد «گفت مي‌دانم تو شاگرد مدرسه سياسي بوده‌اي، نام فاميلي تو «سياسي» است.» در «دانشسراي رُو آن» درس روان‌شناسي خواند و در سال ١٢٩۶، يعني يك‌ سال ‌و نيم پس از آغاز جنگ جهاني اول، «دولت ايران بر اثر فشار خانواده‌هاي دانشجويان» آنان را بازگرداند. در بازگشت، با «حقوق ماهانه چهل تومان»، معلم مدرسه دارالفنون شد. تنها يك‌ ماه پس از كودتاي سوم اسفند، «در برج حمل (فروردين‌) ١٣٠٠ شمسي»، به ‌همراه دوستانش، «انجمني تشكيل داديم به نام «ايران جوان» به اين مناسبت كه معتقد بوديم ايران پير و فرسوده بايد با قبول تمدن جديد از نو  جوان و نيرومند گردد.» چنان‌كه نمايشنامه «جعفرخان از فرنگ برگشته» حسن مقدم به‌ همت آنان انتشار يافت.
 وقتي در سال ١٣٠٩ از دو رساله دكتر‌ايش در دانشگاه سوربن يعني «متد تست، فوائد و مضار آن» و «ايران در تماس با مغرب‌زمين» دفاع كرد، «حسين علا وزير مختار ايران با حرارتي مخصوص تبريك گفت و معتقد بود آبروي ايران را حفظ كرده‌ام.» 
و حتي رساله دومش، «جايزه دو هزار فرانكي آكادمي فرانسه» را دريافت كرد.
سال ١٣١٠، حالا ديگر «دكتر علي‌اكبر سياسي» شده بود كه توسط «علي‌اصغر حكمت، كفيل وزارت فرهنگ» به «رياست تعليمات عاليه وزارت فرهنگ» منصوب شد و با تصويب لايحه «تربيت معلم» انقلابي در تعليم و تربيت ايران به‌پا كرد؛ «معلم ‌شدن شرايطي پيدا كرد و تكليف حقوق و مزايا و ارتقاي معلمين را قانون معين كرد. ضمنا اصطلاحات تازه فارسي قانونا رسميت يافتند؛ «دبستان» به ‌جاي مدرسه ابتدايي و «دبيرستان» به ‌جاي مدرسه متوسطه. در اين قانون تاسيس دانشسراهاي مقدماتي به ‌منظور تربيت آموزگار پيش‌بيني شده بود.» به‌تبع تصويب اين قانون، «كميسيوني مركب از محمد‌علي فروغي، غلام‌حسين رهنما، دكتر عيسي صديق و من تشكيل يافت براي تهيه قانون تاسيس دانشگاه» كه در 15 بهمن 1313 مصوب شد.
در اوان پهلوي دوم، اگرچه پيشنهاد محمدعلي فروغي و علي سهيلي را براي وزارت فرهنگ نپذيرفت اما سرانجام با وساطت «چند تن از استادان دانشگاه» همچون «فروزانفر (بديع‌الزمان)، مسعود كيهان، سعيد مالك (لقمان‌الملك)، سعيد نفيسي و...» براي اين مسووليت، در 18 مرداد 1321، راهي كابينه احمد قوام‌ شد و تا 25 اسفند 1322 كه دولت سهيلي سقوط كرد، بر اين منصب باقي ماند اگرچه ابراهيم حكيمي نيز او را به اين منصب گمارد (از 6 دي 1326 تا 18 خرداد 1327). ازجمله مهم‌ترين خدماتش در اين جايگاه، به تصويب رساندن لايحه قانوني «تعليمات ابتدايي عمومي مجاني» در مرداد 1322 در مجلس بود. 
لايحه‌اي كه شاهِ جوان هراس از آن داشت كه «بچه‌هاي رعايا كه باسواد شوند بعدها اوراق تبليغاتي كمونيست‌‌ها را مي‌خوانند، خودشان كمونيست مي‌شوند و ديگران را نيز به اين مرام تبليغ مي‌كنند» اما تاريخ نشان داد محصولي جز صلاح و فلاح براي اين مُلك و ملت نداشت.
او از همان آغاز بر «استقلال دانشگاه» پاي فشرد و «پس از جلب موافق شاهِ» بيست‌وسه ساله، «در روز 15 بهمن 1321 به‌مناسبت سالروز تأسيس دانشگاه، در حضور شاه و ملكه فوزيه جشن بزرگي در سالن بزرگ دانشكده حقوق برپا گرديد» و «قوام‌السلطنه اعلاميه‌اي را خواند» كه «خلاصه [آن] چنين بود: «با تصويب اعلي‌حضرت شاهنشاه و با توجه به روح قانون اساسي، دانشگاه اين موسسه بزرگ علمي از امروز از وزارت فرهنگ تفكيك مي‌شود و از اين پس مستقيما و مستقلا به اداره امور علمي و اداري خود مي‌پردازد.»» 
به‌دنبال آن، به دانشكده‌ها ابلاغ كرد تا «شورايي از استادان خود تشكيل دهند» و «رييس دانشكده خود را انتخاب و معرفي كنند» و او «با وجود استنكاف، به رياست دانشكده ادبيات (بعدها ادبيات و علوم انساني)» برگزيده شد. همچنين وقتي نوبت به «انتخاب رييس دانشگاه» از ميان «روساي دانشكده‌ها» رسيد، «به اتفاق آرا» اين‌بار نيز او منتخب شد و «دانشگاهيان با وجود مخالفت رقيبان و دولتيان چهار دوره متوالي (12 سال) اين افتخار و مسووليت را به من دادند.» دوراني كه «وسعت دانشكده‌ها و موسسات علمي وابسته رو به فزوني گذاشت و تعداد دانشجويان از دو هزار به بيش از 15 هزار رسيد.»
اما او چون از روزي كه به رياست دانشگاه انتخاب شد، «يكي از آرزوهاي قلبي‌اش، ايجاد «يك شهرك دانشگاهي» بود، «چشم طمع به اميرآباد دوختم و تصميم گرفتم به هر قيمتي هست آن را ضميمه دانشگاه كنم.» او آن‌قدر رفت و آمد و در گوش شاه خواند كه توانست اراضي اميرآباد را كه «مساحتش چندين ميليون متر» بود، براي دانشگاه به ارمغان آورد. او همچنين خدماتي چون «انتشارات دانشگاه»، «بيمارستان پانصد تختخوابي» (امام‌ خميني كنوني)، «پيوند دادن دانشكده‌هاي كشاورزي و دامپزشكي به دانشگاه تهران»، «گشايش دانشكده معقول و منقول» (الهيات كنوني)، «تاسيس اداره ساختمان دانشگاه»، «تاسيس موسسات گوناگون؛ مطالعات و تحقيقات اجتماعي، باستان‌شناسي، زبان‌هاي خارجي و روان‌شناسي»، «دعوت از دانشجويان خارجي مايل به تحصيل در دانشگاه تهران به‌ خصوص داوطلب فرا گرفتن زبان و ادبيات فارسي و تاريخ فرهنگ و تمدن ايران» را پايه گذاشت.
اما سال‌هاي رياست او بي‌دردسر و خالي از ماجرا سپري نشد كه شايد مهم‌ترين‌هايش، ترور شاه در مقابل دانشكده حقوق توسط ناصر فخرآرايي در 15 بهمن 1327، شهادت سه دانشجوي دانشكده فني؛ مهدي شريعت‌رضوي، مصطفي بزرگ‌نيا و احمد قندچي در 16 آذر 1332 و اعتراض دوازده استاد دانشگاه ازجمله مهدي بازرگان، يدالله سحابي، محمد قريب و عبدالله معظمي به كنسرسيوم نفت در سال 1333 باشد. او كه دانشگاه را «موسسه‌اي كرده بود مستقل و دور از هرگونه اعمال نفوذ» چنان‌كه «مقامات مختلف، دولت‌ها، نمايندگان مجلس و حتي شاه از اين واقعيت رضايت نداشتند.» زيرا او «به هيچ تقاضا، توصيه، خواهش و تمنا و حتي به هيچ امري كه مخالف با مقررات دانشگاه بود» ترتيب اثر نمي‌داد. درنتيجه به لطايف‌الحيل كوشيدند با پيشنهادهاي گوناگون ازجمله سفير كبيري و سناتوري انتصابي او را از دانشگاه كنار بگذارند اما توفيق نيافتند تا آنكه طرحي به تصويب مجلسين و «توشيح ملوكانه» رسيد كه «هيچ رييس دانشگاهي نمي‌تواند بيش از دو دوره متوالي به اين سمت برگزيده شود» و افزون ‌بر اين، شوراي دانشگاه سه‌ استاد با رتبه 9 به بالا را پيشنهاد كرده و دولت يكي را به رياست برگزيند و اين درست خلاف همان‌چيزي بود كه سياسي در همه 12 سال رياستش بر دانشگاه بر آن اصرار و ابرام ورزيد و كوشيد تا استقلال نهاد دانشگاه را محفوظ نگاه دارد. اما از آن به بعد، با تكيه‌زدن منوچهر اقبال بر صندلي رياست دانشگاه، مستقل‌بودن براي هميشه و حتي تا همين امروز، از آن رخت بربست. خودش معتقد بود «يكي از مشكلات من اين بود كه مي‌گفتم دانشگاه يك حوزه علمي است و فوق احزاب و مرام‌هاي سياسي و تبليغي است. دانشگاه محل تحقيق و آزادي فكر است. رييس دانشگاه بي‌طرف است. اين امر سبب شده است كه چپ‌ها مرا متمايل به راست و راستي‌ها را متمايل به چپ بپندارند.»
او كه از سال 1321، همزمان با رياست دانشگاه، مديريت دانشكده ادبيات و علوم انساني را عهده‌دار شده بود، سرانجام و پس از شش ‌دوره، در سال 1342، جاي خود را به ذبيح‌الله صفا داد اما در همه اين سال‌ها، هيچ‌گاه از كار معلمي بركنار نماند و حتي تحقيق و تدقيق را نيز مطمح نظر داشت.
افزون ‌بر كوشش‌هاي اجرايي، هيچ نبايد از ياد برد كه آنچه امروز با عنوان علم «روان‌شناسي» شناخته مي‌شود، مديون و مرهون اوست كه وقتي در سال 1304، از فرانسه بازگشت و به مدرسه علوم سياسي و نزد رييس آن، علي‌اكبر دهخدا رفت و درباره «علم‌النفس» صحبت كرد، او را چنان به وجد آورد كه دعوتش كرد تا تدريس اين رشته جديد را برعهده بگيرد و حتي نخستين كتاب روان‌شناسي با عنوان «علم‌النفس يا روان‌شناسي از لحاظ تربيت» را در سال 1317 به رشته تحرير درآورد.
اين همه مجملي بود از خدمات «علي‌اكبر سياسي» به فرهنگ ايران كه وقتي در ششم خردادِ سي ‌و سه‎ سال پيش ‌دار فاني را وداع گفت و در قبرستان نو قم به خام سپرده شد، نود و پنج ‌ساله بود.روزنامه‌نگار


يكي از آرزوهاي قلبي‌اش، ايجاد «يك شهرك دانشگاهي» بود، «چشم طمع به اميرآباد دوختم و تصميم گرفتم به هر قيمتي هست آن را ضميمه دانشگاه كنم.» او آن‌قدر رفت و آمد و در گوش شاه خواند كه توانست اراضي اميرآباد را كه «مساحتش چندين ميليون متر» بود، براي دانشگاه به ارمغان آورد.
آنچه امروز با عنوان علم «روان‌شناسي» شناخته مي‌شود، مديون و مرهون اوست كه وقتي در سال 1304، از فرانسه بازگشت و به مدرسه علوم سياسي و نزد رييس آن، علي‌اكبر دهخدا رفت و درباره «علم‌النفس» صحبت كرد، او را چنان به وجد آورد كه دعوتش كرد تا تدريس اين رشته جديد را برعهده بگيرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها