بعثت شادابي حيات
در همسايگي عرب جاهلي دو امپراتوري عظيم ايران و روم بود كه سالها با جنگهاي بيفرجام خويش رمق از تن مجروح دو ملت بازستانده بودند و بزرگان سرمست از باده كبر و خودبزرگبيني مردم را شيئي بيمقدار ميدانستند كه در تنازعات، خوراك شمشيرهاي برهنه ميشدند و خون آنان، عرصه كارزار را رنگين ميكرد. همهچيز در انحصار برگزيدگاني بود كه خود را سايه خداوند ميپنداشتند و سرنوشت آفريدههاي او را به سرانگشت خويش رقم ميزدند؛ سرنوشتي آكنده از تيرهروزي و بدبختي و فلاكت سايه اين خويشاوندان دروغين خداوند، بدان اندازه سنگين و سرد و بيروح بود كه نيروي حيات و شادابي را از تودهها بازستانده و به جاي آن رخوت را نشانده بود. تقدير خداوندي چنين بود كه اين ظلمت غليظ و بيرحم شكسته شود؛ خورشيدي درخشان بر عرصه حيات انساني برآيد كه بذر زندگي را در متن كره خاك بارور گرداند. آدمي را متخلق به اخلاق خداوند نمايد و تودههاي فراموش شده در زير انبوه آوار امتيازات خون و ايل و تبار را هويتي انساني بخشد و آن خورشيد پرفروغ بعثت خاتم پيامبران حضرت محمد مصطفي (ص) بود كه در متن جاهليت پرتوافشاني آغاز نمود و همه آفاق اقليم انساني را درنورديد. آن روز كه باران وحـي بـرجـان پاكش فروريخت و او را يكسره در زلال خود شستوشو داد، سرنوشت زندگي به گونهاي ديگر رقم خورد. پيش از آن، در سالروز ميلاد حضرتش همه مظاهر ستم و شرك در ايران در معرض هدم و نابودي قرار گرفته بودند؛ كنگره كاخ كسري فروريخته بود و آتش شعلهور آتشكده پارس فرو مرده بود و... ظهور تابناكش براي جهان بشري منشا خير و بركت بود؛ اما بعثت او براي قوم ايراني به معني دگرگوني يكباره سرنوشت تاريخي بود. روح قوم ايراني در كالبد آن موحد خداجوي پارسي -«سلمان»- تجسم يافته بود كه در طلب «او» و «خود» به اقصا نقاط عالم آن روز سركشيد تا بتواند اثري از گمشده خويش بازيابد. به هرجا كه سركشيد، روح بزرگ او آرام نيافت تا آنكه خبر بعثت خاتم را در متن جامعه جاهلي به گوش جان شنيد. آهنگ سفر كرد و با رهتوشهاي گرانبار، از دريافتهاي متعدد و متنوع عازم ريگزارهاي تفتيده عربستان شد. او را يافت. همه آن اضطرابها و بيتابيها در كنار اين چشمه جوشان معنويت و عشق و پارسايي به سكينه و طمأنينه بدل شد. سلمان پيامبر را يافت و پيامبر سلمان را. تا بدانجا كه جان پيامبر با جان سلمان در آميخت و سلمان از خانواده پيامبر به حساب آمد. سلمان روح ايران بود كه در طلب معنويت به او روي آورد و از كوثر زلال او چندان نوشيد كه دوباره شادابي حيات را در تن خسته خود زنده كرد و بعثت او براي ايران نيز آغاز رستاخيزي بود كه ما را هويتي جديد بخشيد. سلمان در ديدار با محمد (ص) هم «او» را يافت و هم «خود» را و پس از آن نيز سرنوشت ايران و اسلام با يكديگر در آميخت.