درِ تنگ
محمد خيرآبادي
نشستهام و براي خودم در سكوت كتاب ميخوانم كه ناگهان يكييكي وارد كوپه ميشوند. سه زن و دو مرد ميانسال. تقريبا همسن به نظر ميرسند و در ته چهره شباهتهايي به يكديگر دارند. گونههايشان برآمده است، كمي سرخ و سفيدند و همگي خوش خنده. همه با هم سلام ميكنند. يكي از مردها روبهروي من كنار پنجره مينشيند. خانمها هنوز وسايلشان را درست جاساز نكردهاند كه بساط خوردن را خيلي سريع پهن ميكنند. پر شر و شورند و انرژي فضا را در چشم به هم زدني چند برابر ميكنند. تنقلات را بيرون ميآورند، انواع تخمه و بادام و گردو و كشمش و دست به دست ميكنند. تعارفم ميكنند و من هم دستشان را رد نميكنم. دو، سه تايي بادام و كشمش برميدارم. حرفهاي باقيمانده از بيرون را پي ميگيرند و گاهي نگاهم ميكنند كه يعني هيچ ايرادي ندارد شما هم گوش كنيد. در واقع بخواهم هم نميتوانم گوش نكنم. از طرفي خوشم نميآيد كه خودم را بگيرم و مثلا هندزفري توي گوشم بگذارم و بياعتنا به آنها باشم. از طرف ديگر زودجوش هم نيستم و نميتوانم سريع قاتي ماجرا شوم. تا وقتي كه نيامده بودند، به كار خودم مشغول بودم، اما حالا كه هستند قضيه فرق ميكند.
شروع ميكنند به ميوه پوست كردن. بوي نارنگي و پرتقال فضا را پر ميكند. هر پنج تا همزمان هم مادرند و هم فرزندي كه چشم به دستهاي مادر دارد. اين به آن سرويس ميدهد و آن به اين. رابطهاي عجيب صميمي و برابر بينشان ميبينم كه هيچ وقت تجربهاش نكردهام. نميدانم چه نسبتي با هم دارند ولي كنجكاو ميشوم كه از لابهلاي حرفها چيزي بفهمم. از همسرانشان ميگويند و ميفهمم كه زن و شوهر نيستند. خواهر و برادر هم نه، نيستند. به نظر ميآيد گروه كوچكي از يك جمع بزرگ دوستان هستند كه با هم به مسافرت ميروند. دور ايران را گشتهاند و ميگردند. اينطور كه متوجه ميشوم، دارند ميروند ساري و بعد هم گرگان. يكي از خانمها آوازي كردي با گوشي موبايل پخش ميكند و با آن ميخواند. به چند ثانيه نميرسد كه بقيه همراهياش ميكنند. همه كردي بلدند. بعد ميروند سراغ تركي. آن را هم بلدند. حتي به لهجه جنوبي هم مسلطند. چقدر عجيبند. ميخواهم بگويم: «مازندراني بلد نيستيد نه؟» كه نميگويم. هنوز خودم را در جمعشان نميبينم. يك ناظرم بيشتر. نميخواهم خيلي زود خودم را وارد گفتوگو كنم. نگاههايشان به من پر از مهر و محبت است ولي خيلي هم اصرار نميكنند كه با آنها بجوشم. شايد فهميدهاند چه جور آدمي هستم. عكس ميگيرند و همه لحظات را ثبت ميكنند. ميخندند. آواز ميخوانند. انگار خيلي طبيعي و عادي دارند زندگي هميشگيشان را ميكنند و نه در حضور من غريبه معذبند و نه در حضور هيچ غريبه ديگري در اين قطار كه احتمالا بلند بلند حرف زدن و آواز خواندنشان را ميشنود.
يكي از خانمها وسايلش را در ميآورد و شروع به آرايش ميكند. مردها بين خودشان يك بحث جدي درباره شكار راه مياندازند. لباسهايشان كاملا راحت و غيررسمي است. مردها شلوار كتان پوشيدهاند. خانمها مانتوها و شالهاي نخي و رنگي؛ نارنجي، خردلي، آبي روشن. كيسه زبالهاي كه از ابتداي ورودشان دم در كوپه گذاشته بودند حالا ديگر تا خرخره پر شده. قصهها و ماجراهاي جورواجورشان را ديگر نميتوانم پيگيري كنم. تعدادشان زياد شد. از وقتي آمدند اصلا نفهميدم چقدر زمان گذشته و قطار در چند ايستگاه ايستاد و چقدر از راه مانده؟ در ايستگاه بعدي ناگهان بلند ميشوند. كولههاي سبك و كم حجمشان را برميدارند كه بروند. اينجا كجاست؟ نگاه ميكنم ميبينم ورسك است. با من خداحافظي ميكنند و من را سر جايم به حال خودم ميگذارند و ميروند. مات و مبهوت به در و ديوار نگاه ميكنم. گرمايشان جا ميماند و حسرتي توي دلم جوانه ميزند. از پنجره بيرون را ميبينم. سبزي كمرنگي روي كوهها نشسته. نم برفي در بعضيجاها سفيدشان كرده. چرا نگفته بودند ميخواهند در ورسك پياده شوند؟ چرا اطلاع نداده بودند كه آماده باشم؟ چه انتظاري دارم من. «در تنگ» آندره ژيد را برميدارم تا بقيهاش را بخوانم. نميتوانم. دارم به آنها فكر ميكنم. به حرفهايشان، قيافههايشان، داستانهايشان و به لقمه اولويهاي كه تعارفم كردند و نخوردم. فكر ميكردم تا ساري همسفريم و وقت زياد است. فكر ميكردم بالاخره موضوعي را انتخاب ميكنم و با آنها گرم خواهم گرفت. اما نه، من با آنها فرق دارم. بعضيها خودشان بايد خودشان را نجات بدهند.