• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5715 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۱۳ اسفند

نه ارزشش را ندارد

محمد خيرآبادي

از مترو پياده مي‌شويم. از پله‌ها مي‌آييم بالا. از خيابان‌هاي تاريك فرعي به سمت خانه راه مي‌افتيم. با خودم فكر مي‌كنم اين اواخر بيش از اندازه با هم دعوا كرده‌ايم. آسمان ابري است و ماه پيدا نيست. خانه‌هاي محله به نظرم غريب مي‌آيند. به اوايل هفته فكر مي‌كنم كه به فروشگاه رفته بوديم و سر خريدن چيپس دعواي‌مان شد. يك بسته چيپس گذاشته بودم توي سبد كه آمد و گفت: «لازم نكرده پول بدي واسه اين آت و آشغالا!» در جوابش گفتم: «تو چي كاره‌اي؟ رييسمي؟ معلممي؟ مادرمي؟» در همين حد بگو مگو كرديم و من تا چند روز عصباني و ناراحت بودم. مدام همين دو- سه جمله و تصاوير آن روز در فروشگاه را توي ذهنم مرور مي‌كردم و درست مثل زخمي با آن ور مي‌رفتم. حالا كه داريم از خيابان‌هاي تاريك و ساكت رد مي‌شويم، بدون آنكه دست همديگر را گرفته باشيم، با خودم فكر مي‌كنم اگر تنها زندگي مي‌كردم چه مي‌شد؟ آزادتر نبودم؟ فكر طلاق به سراغم مي‌آيد. آزادي تصميم‌گيري، آزادي اوقات فراغت، آزادي از هر قيد و بندي. هر جا دلم بخواهد مي‌روم. هر چيز دلم بخواهد مي‌خرم. هر كار دلم بخواهد مي‌كنم. به هيچ كسي هم مربوط نيست. در همين فكرها هستم كه صداي تند قدم‌هايي روي پياده‌رو از پشت سر من را به خودم مي‌آورد. سرم را بر مي‌گردانم كه ببينم چه كسي دارد مي‌دود؟ يك دفعه مرد دونده با فريادي بلند، سطل ماستي را مي‌كوبد روي سرم و تمام محتويات آن را مي‌ريزد روي موها و صورتم و فرار مي‌كند. داد مي‌زند: «بريد گمشيد كفتراي عاشق. ازتون متنفرم» و در پيچ كوچه گم مي‌شود. زانوهايم شل مي‌شود. نفسم به شماره مي‌افتد. ماست‌ها را از روي پلك‌هايم پاك مي‌كنم و مي‌گويم:«يا خدا... اين ديگه كي بود؟» زنم مي‌گويد: «فكر كنم همون پسره بود كه يه كم خل و چله... مال كوچه پاييني... ديده بودمش... فكر مي‌كردم بي‌آزاره». مي‌گويم: «اين بي‌آزاره؟... رسما خطرناكه». زنم مي‌گويد: «نه منظورم اين بود كه فكر مي‌كردم به مردم حمله نمي‌كنه و مردم‌آزار نيست». دستمالي به دستم مي‌دهد تا صورتم را پاك كنم. دوباره راه مي‌افتيم. به سر كوچه خودمان مي‌رسيم. زير نور چراغ برق او را زيبا و آراسته و باوقار مي‌بينم. با خودم فكر مي‌كنم: «نه ارزشش رو نداره» و دستش را مي‌گيرم. دستم را فشار مي‌دهد و با دست ديگر كليد به در مي‌اندازد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون