منوچهر (13)
علي نيكويي
پس آن نامه سام پاسخ نوشت|شگفتي سخنهاي فرخ نوشت
آنگاه شاهنشاه دستور داد تا به سام يل نامه نوشتند كه پيك تو رسيد و ما بر آرزوي جهانپهلوان آگاه شديم! فرزند دلاور تو را آزموديم خردمند و دلير و پر هنر است؛ آرزويش را برآورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم، دست بدي از دليران دور باد و همواره شاد و كامروا باشيد. زال كه از شادماني سر از پا نميشناخت شتابان پيكي تيزپا برگزيد و نزد پدر پيغام فرستاد كه پايدار باش كه شاهنشاه كام ما را برآورد. نامه كه بر سام رسيد از خرمي شكفته شد با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت؛ دو پهلوان يكدگر را سخت در آغوش كشيدند آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش كرد و بر راي نيكش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه ميگرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند كه زال زر با فرمان شاهنشاه ايران بازگشت و نويد پيوند آورد اينك چنانكه پيمان كردم با سپاه و دستگاه به خاك مُلك شما مهمان ميآييم.
مهراب را گلرخساره شكفته شد؛ سيندخت را پيش خواند و نوازش كرد و گفت: راي تو نيكو بود و كارها به سامان آمد با خانداني بزرگ و نامدار پيوند كرديم و سرافرازي يافتيم اكنون در گنج بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي درخور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرايي شاه زابلستان باشيم. ديري نپاييد كه سام پهلوان و فرزندش زال زر با سپاهي آراسته به كابل درآمدند، سام چون ديدهاش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيبايياش فرو ماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود سپس سام پهلوان به سيستان رفت و فرزندش زال يك هفته ديگر در كاخ مهراب ماند آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگان و دليران به زابل بازگشت. شهر را آذين بستند و سام جشني بزرگ برپا كرد و به پاس پيوند دو فرزند، زر و گوهر فشاند؛ سپس زال را بر تخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافروخت و گاه مازندران گرفت.
چندي از رسيدن زال و رودابه به يكدگر نگذشته بود كه رودابه باردار شد، هر روز رُخش زردتر و اندامش فربهتر ميشد. روزي مادرش او را ديد و از حال او و علت زردياش پرسيد و رودابه گفت: گويي در شكمم آهن است! شبي نيست با درد و آه نخوابم. رودابه باردارياش را چنين سخت سپري ميكرد تا روزي چنان دردي او را گرفت كه از هوش رفت و بر زمين افتاد؛ مادرش [سيندخت] از ترس مرگ دخترش موي خود را كشيد و فرياد زد و خبر به زال رسانيد، پهلوان خود را سراسيمه به بالين همسرش رساند با دلي پرخون و جگري سوخته و ديدهاي اشكبار؛ چون ديد كار از كسي بر نميآيد و جان محبوبش در خطر است، نااميد گشت كه ناگهان به ياد سيمرغ و پرش افتاد، بر لبش لبخند نشست، پس مجمري از آتش آوردند و از پر سيمرغ كمي سوزاند! پر سوخته و نسوخته ديدند هوا تيرهگون شد و آن پرنده شاهپر در آسمان پديدار شد؛ زال به او آفرين بلند داد و وي را ستود؛ سيمرغ كه زال را چنين پريشان و گريان ديد رو به فرزند كرد و گفت: چرا پهلوان غمگين است و چشمانش تر؟! به دلت بد راه مده كه از اين زيباروي همسرت شيري به دنيا خواهد آمد كه تمام پهلوانان را سرور شود! اما برايآنكه فرزند برومندت به دنيا آيد خنجري آبگون آماده كن و پزشكي بينادل و چيرهدست بياب، آنگاه بفرما تا رودابه را سخت با مي مست نمايند تا هوش و ترس از او دور شود سپس پزشك پهلويش را بشكافد و شيربچه را از آنجا بگيرد آنگاه پهلويش را باز بدوزد و گياهي را كه به تو ميگويم با مشك و شير بكوب و در سايه خشك كن و بر جاي زخم بساي و پر مرا نيز به آن بكش، آن دارو شفابخش است و پر من خجسته؛ محبوبت به زودي از رنج و درد خواهد رست و تو از دل اندوه را دو ركن، پس سيمرغ پري از خود به زال داد و پر گرفت و به آسمان پركشيد. زال موبدي دانا و خردمند را فراخواند و ماهرويش را مي بسيار خوراند، موبد پهلوي دختر را بريد و كودك را بيكمترين گزندي بيرون آورد . كودك كه به دنيا آمد مادر يك شبانهروز از بابت خوردن مي از هوشرفته بود وقتي به هوش آمد فرزند برومندش را به پيشش آوردند فرزندش را بديد، بخنديد و در او شكوه شاهانه ديد از آنجايي كه چنين باري بر زمين نهاده بود و راحت گشته بود، گفت: بِرُستم؛ زين رو اين پسر را رستم نام نهادند.
بِرُستم بگفتا غم آمد بِسر| نهادند رُستمش نامِ پسر