هذيانهاي رمانتيك در گورستان پُر نارون!
اميد مافي
پيش از آنكه كلاه را روي صورتش بكشد و دور از هياهو و همهمه شهر قيلوله كند، سرش را به سمت من گرفت، مكثي كرد و آرام پرسيد: شما خودنويس مرا نديديد؟ جواب دادم: دست من نيست!
سرش را تكان داد و نجوا كرد: همه همين را ميگويند.همه از زيرش در ميروند. من يك شب خودنويسم را پر از رنگين كمان كردم و روي ميز گذاشتم اما... لختي سكوت كرد و ادامه داد: آخه من نمايشنامهنويس هستم، آخرين اثرم هنوز به دست «شكسپير» نرسيده بود كه خودنويسم را دزديدند. من تحصيلات آكادميك دارم و در اروپا سينما خواندم!
بعد يكهو از اين فاز بيرون زد و با نشان دادن زني ميانسال شمرده گفت: نگاه كن، لبهايش از چراغ قرمز سرختر است!
گفتم: صاحب اين قبر خبر دارد كه روي آن چرت ميزني؟ با ريشخندي پاسخ داد: صاحب قبر معشوقه من است. من هر روز ظهر ميآيم سراغش، برايش يك دلِ سير چهچهه ميزنم، برای دلكش ميخوانم و بعد كه دلش باز شد، اينطوري ميخوابم... خوابيد!
آه بلندي كشيد و دوباره به حرف آمد: چشمهاش عسلي بود آقا. صورتش استخواني، قامتش بلندتر از كاج.پيش از اينكه كلك خودش را بكند در خلوت برايم رقصيد.چه برفي ميباريد. همه خيابان را مه گرفته بود. كنار بخاري دود گرفته برايم قاسمآبادي رقصيد.خطوط غمگرفته صورتش، چينهاي زير ابرويش.چالِ روي گونهاش هنوز يادم هست. به همين روز عزيز قسم!
پرسيدم آخرش چي شد؟ جواب داد: ميخواستي چي بشه؟ فقط دو ساعت دير رفت خانه، بيمعرفت پدرش با تركه به جانش افتاد و سر تا پايش را كبود كرد. سوري هم زورش به خودش رسيد و در دود سيگاري كه گيرانده بود خودش را گم كرد تا به جاي زندگي با من با زيرخاكيها دم بگيرد. تف به اين دنياي دغل!
بعد با اوقات تلخ پرسيد: راستي وقتي آدمها زير خاك، خوراك مورچهها ميشوند، تغيير شكلي ميدهند؟
من ديگر لام تا كام حرف نزدم. او نيز يك جمله گفت و تمام: طعمِ شرابِ چشمانش را محال است فراموش كنم!
اين را با غيظ بر زبان راند، صورتش را با كلاه رنگ پريدهاش پوشاند و در كمتر از چند ثانيه خوابش برد.خوابي كه بعيد است روي تشك خوشخوابِ اورجينال سراغ ما را بگيرد.
از گورستان بيرون زدم، در حالي كه مردي به نظر مجنون با هذيانهاي رمانتيك، در خواب لاله وحشي ميچيد و به عشق برباد رفتهاش در گورستاني پُر نارون تقديم ميكرد... به سورياش...
آنقدر حقيقت داري
كه روياي من از خواب ميپرد
من از صبوري خاك عاشق ترم
بيا با هم جوانه كنيم
دلتنگي شايد زمستاني است
در انتظار يك لحظه بهار!