فقر و آرمانشهرگرايي در تئاتر معاصر ايران
كاربستهاي تخيل در صحنه ملالتها
تئاتر اجتماعي ما بعد از انقلاب اغلب محدود به بازتوليد واقعيت اجتماع بدون توليد مازادي رهاييبخش بوده است
محمدحسن خدايي
راسل جاكوبي در كتاب «تصوير ناتمام» متذكر ميشود كه «هيچكس قادر نيست از فراز سايه تاريخي خويش بپرد.» اين گفته متضمن اين واقعيت انكارناپذير است كه انسان معاصر ايراني هم درنهايت گريزي از تاريخ و مواجهه با دوراني كه در آن زندگي ميكند، نخواهد داشت و حتي عامليت و انقيادش در دل يك وضعيت مشخص تاريخي امكانپذير است. اگر اين مساله را بپذيريم كه نهاد اجتماعي تئاتر يكي از مهمترين عرصههاي پرداختن به وضعيت انسان معاصر است آنگاه ميتوان به تئاتر اين روزهاي ما نگاهي دوباره انداخت و اين پرسش هستيشناختي را مطرح كرد كه اصولا تئاتر اجتماعي در ايران امروز چيست و در اين راه چگونه زمانهاش را از طريق فرمهاي نمايشي ثبت، روايت و بازنمايي كرده است. با مرور اجراهاي تئاتري كه در چند دهه اخير شاهدشان بوديم، ميتوان اين نكته را گوشزد كرد كه تئاتر اجتماعي در ايران بعد از انقلاب اغلب فاقد نظريهمندي پيشرو در باب مناسبات اجتماعي بوده و حداكثر كاري كه انجام داده به نمايش گذاشتن امور تثبيتشده و بازتوليد واقعيت اجتماع بدون توليد مازادي رهاييبخش بوده است. بيشك بدون داشتن نظريه در باب هستيشناسي هستي اجتماعي نميتوان به راحتي انسان معاصر ايراني را بر صحنه آورد و روايتگر منصفِ سعادت يا تباهي او در اين دوران سخت و دشوار بود. از ياد نبريم كه چگونه سياستهاي نه چندان توسعهمحور اقتصادي كشور در كنار آسيبهاي اجتماعي و تلاطمات حاد سياسي و همچنين تحريمهاي اقتصادي غرب، جامعه ايراني را گرفتار فقر عمومي فزايندهاي كرده كه نميتوان چشم بر آن بست و آسوده زيست، بنابراين جاي تعجب نخواهد بود اگر انتظار مخاطبان و متفكران از تئاتر اجتماعي اين روزها، انتخاب نگاهي تازه و راهگشا به چهره فقر باشد، اما نكته اينجاست كه بازنمايي و رويتپذير كردن فقر و مسكنت چگونه بايد باشد و در اين عرصه از چه طريق ميتوان چهره طردشده يك فرودست اجتماعي را نشان داد و گرفتار وسوسه براي فروش آن به تماشاگران گرفتار وجدان معذب طبقه متوسطي نشد. آيا هر به نمايش گذاشتن چهره يك فقير در سينما و تئاتر كشور واجد ارزشهاي اخلاقي و زيباشناسانه است؟ به هر حال تجربه نشان داده كه نمايش فقر ميتواند به امري دكوراتيو و مصرفگرايانه بدل شود و بيش از آنكه مقدمهاي انتقادي باشد از براي مواجهه با علتهاي ساختاري توليد فقر و درمان آن در يك وضعيت انضمامي و مشخص، يك رويكرد منفعتطلبانه است در پورنوگرافيك كردن چهره فقر و فروش آن در عرصه نمادين به طبقات فرادست. به ديگر سخن بعضي اجراهاي منسوب به تئاتر اجتماعي، از طريق شكل نمايش دادن طبقات فرودست جامعه، آنها را به اموري تماشايي تبديل ميكنند كه ميتوان در يك قالب هنري به مخاطبان يا همان مشتريان بازار هنر عرضه كرد و به قيمت مناسب فروخت. در اين رويكرد اقتصادي، محذوفان جامعه، در يك فرآيند ديگريسازي بدل به ابژههايي مصرفي ميشوند كه ميتوان بعد از طرد كردن از شهر و حاشيهنشين كردنشان، آنان را از فاصلهاي امن به تماشا نشست. مگر نه آنكه در اين سالها سينماي اجتماعي ايران گرفتار همين وضعيت بوده و اين تماشايي كردن فقر و فلاكت مطرودان به امري فراگير و جشنوارهپسند تبديل شده است. تئاتر هم از اين آسيب مستثني نبوده و تجربه ثابت كرده به نمايش گذاشتن فرودستان جامعه از طريق فرمهايي ايدئولوژيك منطق بازار مصرف، چگونه ميتواند باعث رونق گرفتن گيشه بعضي اجراها شده و جيب فرصتطلبان به اصطلاح هنري را پر كند.
اما نبايد از ياد برد كه چهره فقر يادآور جامعهاي است كه غياب سعادت و رستگاري را به تماشا نشسته است. اين نكته بديهي است كه «سعادت» تنها ميتواند يك امر جمعي باشد و هيچ كس به تنهايي و در انزواي خويش سعادت حقيقي را تجربه نميكند. بنابراين تئاتر اجتماعي ما نياز دارد براي ترسيم يك جامعه بديل از فقر، بار ديگر به اين مساله فكر كند كه چگونه در باب يك جامعه يوتوپيايي ميانديشد كه در آن فقر چهره مردم را دفرمه نكرده و زندگيها را به نابودي نكشانده است. به ديگر سخن در فقدان باور به يك جهان آرمانشهرگرايانه، نميتوان تنها به واقعيت موجود در زندگي روزمره چنگ زد و براي فراتر رفتن از مناسبات ناعادلانهاش، امر نو را طلب نكرد و تخيل نورزيد. البته اين آرمانشهرباوري بهتر است در يك فضاي سترون و انتزاعي شكل نگيرد، چراكه مرور تاريخ گذشته و رويكردهاي توتاليتاريستي كه بعضي جنبشهاي سياسي آرمانشهرباورانه در قرن بيستم ايجاد كردند به واقع تذكاردهنده است. مساله اينجاست كه باور به يوتوپيا را ميبايد از اقتدارگرايي نجات داد و اجازه داد بار ديگر تخيل به كار خويش مشغول باشد و براي وضعيت تاسفبار كنوني جهان، بديلهاي تازه را پيشنهاد بدهد. جهان امروز در سيطره سرمايهداري نئوليبرال و انواع بنيادگرايي مذهبي و سياستهاي هويت مبتني بر نژاد است. براي فراتر رفتن از اين سيطره همهجانبه، نهاد اجتماعي تئاتر ميتواند بار ديگر به ظرفيتهاي خويش بازگردد و بديلهاي تازه را ترسيم كند. اينجا هم احتياج به نظرورزي و داشتن تئوري راديكال است. تئاتر به قول آلن بديو به هستيشناسي خويش فكر ميكند و از دل اين مواجهه انتقادي و متفكرانه، ميتواند با پيشنهاد فرمهاي تازه اجرايي و همچنين خلق جهانهاي نامكشوف اما پر از پتانسيل تغيير و تحول، يكبار ديگر بر ضرورت وجودي خويش تاكيد كند.
تئاتر معاصر ايران چندان به آرمانشهرگرايي نپرداخته و هر وقت تلاش كرده در اين وادي قدم بزند آثاري نهچندان درخشان بر صحنه آورده است. بنابراين وقت آن است كه در اين باب تامل كند و با نگاهي هستيشناختي و انتقادي به خود، بار ديگر اين پرسش را مطرح كند كه آيا جهاني ديگر ممكن است يا فقط ميتوان به وضعيت حاضر بسنده كرد و با بر صحنه بردن آثار سترون، مناسبات اينجا و اكنون را بازتوليد كرد. بيشك در خلق يك جهان بديل، كيفيت حضور بدن بازيگر با قبل از خود تفاوت خواهد داشت و ژستهايي تازه و راديكال مورد نياز خواهد بود. اين بدنمندي ميبايست در پيوند با بدنهاي ديگر، يك اجتماع انساني تازه را بسازد. يك بدن از اجتماع آينده كه گويا هنوز زمانهاش فرا نرسيده اما غيابش به واقع حس ميشود و تئاتر ميتواند آن را فرا بخواند. تئاتري كه از مناسبات زمان حال عبور كرده و آينده را ميخواند. در اين ديالكتيك زمانها، گذشته و حال و آينده، نه در يك مسير خطي كه از قضا در يك همزماني ناهمزمانيها قرار ميگيرد. چيزي شبيه به تجربه كردن رخدادهاي سياسي چون انقلاب كه ناگهان «گذشته و حال و آينده» به يكباره سوژههاي منزوي و تكافتاده اجتماع را خطاب ميكنند. تئاتر از اين بابت كه در لحظه حال اتفاق ميافتد و هنگام اجرا، گذشته و آينده را به زمان حال ميكشد، يكي از بهترين فضاها براي تجربه يك جهان يوتوپيايي است. اينكه بازيگران همراه تماشاگران در يك مكان مشترك جمع شده و اين امكان را مييابند كه چيزي تازه خلق كنند كه بهزودي از بين خواهد رفت يك بصيرت مهم تاريخي است. پس براي ساختن و تداوم يك فضاي جمعي، اتصال بدنها و تمناي يك امر مشترك انساني لازم است. تئاتر به شكل درخشاني به ما نشان ميدهد كه تنها در صورتي ميتوان از ساختن يك جهان يوتوپيايي سخن گفت كه آرمان مشتركي وجود داشته باشد. اين آرمان جمعي نه در پي سركوب و انكار فرديتهاي انساني است و نه به بهانه عدالت، آزادي بشر را محدود ميكند. جهاني است يكسره تازه كه ميتوان آن را تخيل كرد و در مقايسه با وضعيت كنوني جهان، بر ناممكن و صد البته ضروري بودنش شهادت داد.