قصههاي من و مامانم
غزل حضرتي
روزها دارند طولاني ميشوند، اما اين قضيه ربطي به ساعت كار و زندگي ما ندارد. ما همچنان همان ساعتي بيدار ميشويم كه زمستان بيدار ميشديم، همان ساعتي سركار حاضر ميشويم كه آن موقع ميشديم و تقريبا همان ساعتي ميخوابيم كه شبهاي سرد برفي ميخوابيديم. روال و روتينمان هم اگر تعطيلات عيد ميگذاشتند، سرجايش بود كه به يمن مهمانبازي و مسافرت عيد كمي به هم ريخت كه با تلاش شبانهروزي ما دو نفر، قرار است برگردد سرجايش!
اما از هرچه بگذريم از سختي خواباندن بچهها نميشود گذشت؛ بچههايي كه در طول 15 روز تعطيلات پادشاهي كردند و شبها با يكي- دو ساعت تاخير خوابيدند و روزها مثل قبل 7 صبح بيدار شدند و چرخيدند و دويدند و بازي كردند و حرص دادند و عصر هم يك چرت كوچك نزدند. هيچكس نميداند بچهها انرژيشان را از كجا ميآورند، تو گويي به نيروگاه وصلاند. با اينكه از يكسالگي ميدانند ساعت خواب، ساعت خواب است اما هرشب سرش چانه ميزنند و براي ده دقيقه بيشتر بيدار ماندن، حاضرند هركاري بكنند. يكي از چيزهايي كه مقاومتشان را ميشكند و سريع راهي دستشويي ميشوند و مسواك ميزنند و ميپرند توي جايشان، كتاب خواندن توي رختخواب است. عجيب است كه اينقدر برايشان جذابيت دارد.
هرشب بايد بگويم فقط دو تا كتاب ميخوانم كه به 6 تا كتاب راضي شوند. پسر كوچكم هر شب تقريبا 8 تا 10 كتاب با خودش ميآورد و به خيال خودش دارد خرم ميكند؛ ميگويد فقط اين يكي را بخوان. بعد كه تمام ميشود، با خواهش و چشماني ريز شده و گردني كج، ميگويد «توروخدا اين يكي رو هم بخون.» اين ميشود كه شبهاي كتابخواني من اينقدر كتاب ميخوانم كه صدايم ميگيرد. دستكم 6 كتاب ميخوانم تا پسرها راضي شوند چشمهايشان را ببندند.
جالبتر از همه اين است كه عاشق كتابهاي تكرارياند. همه كتاب را حفظاند، اما دوست دارند شما براي بار پانصدم آن را مثل هميشه با همان تن صدا و هيجان بخواني. اگر جايي را كمي تغيير بدهي، سريع اعتراض ميكنند كه درست بخوان.
كتابهاي تدي جزو محبوبترين كتابهاي پسر كوچك است و كتابهاي پپا جزو كتابهاي محبوب پسر بزرگ. در آن ميان سهجلديهاي قصههاي من و بابام هم هست كه اين دو نفر عاشق قصههاي آناند. شيطنتهاي پسر داستان ميخنداندشان.
آنقدر در همه قصهها گرگي وجود دارد كه قرار است يا شنل قرمزي را بخورد يا مادربزرگش را يا پيرزني كه ميخواهد به خانه دخترش برود، كه هرشب پسر كوچكم موقع خواب ميگفت: «هيس، صداي گرگ مياد، داره مياد تو خونهمون.» از آن موقع ديگر قصههاي گرگدار را ممنوع كرديم و به جايش قصه خاله پيرزن كه خانهاي داشت به اندازه يك غربيل، اتاقي داشت به اندازه يك بشقاب و حيوانات مختلف در شبي باراني مهمان خانهاش شده بودند را تعريف ميكرديم. دهقان فداكار را ميگفتيم كه به خاطر فداكاري قطار را نجات داد و در نهايت با تشويق مسافران قطار راهي خانهاش ميشد و پطروس كه انگشتش بيحس شده بود از فداكاري.
بچهها وقتي قصه گوش ميكنند، ذهنشان ميرود توي داستان. قصههاي زمان ما ترسناك بودند. يادم هست عمويم يك قصه تركي برايم تعريف ميكرد به نام جيرتدان كه داستان دختري (يا پسري) بود كه ميخواهد برود خانه دوستش و سر از خانه پيرزني ترسناك درميآورد كه ميخواهد او را به عنوان غذا بخورد. داستان با ابتكارات جيرتدان پيش ميرود تا خودش را نجات ميدهد، اما هنوز كه هنوز است قيافه آن پيرزن در ذهنم هست؛ يك دندانش به آسمان ميرسيد و يك دندانش به زمين. چشمانش بيرون زده بود و يك قابلمه آبجوش داشت حاضر ميكرد تا شام خوشمزهاش؛ جيرتدان را در آن بيندازد.
نميدانم شرايط بزرگ شدن ما بهتر بود كه از بچگي با واقعيتهاي سخت زندگي مواجهمان كردند يا بچههايمان كه نميگذاريم چيزهاي ترسناك به گوششان برسد. همين پريشب كه جنگ شد، يكي در ميان استوريها و پستهاي اينستاگرام درباره كودكان بود؛ نگذاريد كودكان اخبار جنگ را بشنوند، نگذاريد استرس به آنها برسد، جلوي كودكان حرف جنگ را نزنيد. حتي كودكي را ميشناسم كه خبر جنگ را شنيد و تب كرد. اينها را كه ميبينم دلم براي خودمان و كودكي بيچارهمان ميسوزد. ما وسط آژير و صداي موشك بچگي كرديم. كتاب محبوب بچگيهاي من، داستان عروسكي بود كه دختركي كه صاحبش بود در ميانه جنگ خرمشهر و فرار از خانه، او را جا گذاشته بود و عروسك دست عراقيهايي افتاده بود كه وارد خانه شده بودند.
اينها را ميگويم اما واقعيت اين است كه ما و پدر و مادرهايمان چارهاي نداشتيم جز اينكه زندگي كنيم، در همان مكان و همان زمان. ما دهه شصتيها در ميانه جنگ به دنيا آمديم. همان زمان كودكي كرديم و با همان استرس روزهايمان شب شد. بچههاي ما كاش مثل ما كودكي نكنند. بگذاريم تا كودكاند نرمي ببينند و قشنگي.