قسمتت بود ماضی بعید شوی!
امید مافی
آقای میم دلش کوچه دلبر را میخواهد.برای همین گوشی را برداشته و در نیمروز دم کرده، دنبال عکسِ جایی میگردد که آخرین بار گیج و گنگ در انتهای آن از هم جدا شدند. آن روزها هنوز خطوط میانسالی در پیشانی مرد چین نینداخته بود. همان روزها که خانمِ شین، لچکِ صورتی به سر داشت و موهای خرماییاش را کج میریخت روی صورتش. آقای میم بالاخره عکس را پیدا میکند؛ خودشه کوچه دلبر... او خوب میداند با پندار کردن و غوطهور شدن در امواج رویا، حسرت بوییدنِ گندمِ گیسوانِ گمشدهای که معلوم نیست این سالها کجا بوده و چه کار میکرده را با خود به گور خواهد برد. بار دیگر کروکی را در خاطرش ترسیم میکند. آها، انتهای کوچه بود دقیقا... پای پلههای سنگی.همانجا اشتباه کردیم و به چشم های هم بِرُبِر خیره شدیم و بیروز بخیر و بدرود جدا شدیم. حالا اما آقای میم استخاره کرده و خوب آمده.این یعنی چهارشنبه ظهر، وقتی آفتاب به وسط آسمان هجرت کند، آنها بعد از چهارده بهار به رسمی دیرینه، در انتهای کوچه دلبر، چند قدم آن سوتر از حوض کاشیِ لاجورد سراغ یکدیگر را میگیرند. ... و چه باشکوه و دلپذیر خواهد بود اگر در سکوتِ محضِ کرگدنهای پارک که سالهاست در اعتراض به مجسمه شدن، غرش نکرده و ژالههای نشسته بر چشمانشان را نیز پاک نکردهاند، آن دو نفر در نینی چشمان هم غرقه شوند و بیآنکه عطر تنهایشان را از هم برانند در سایهسار آلاچیق ها با سلامی دوباره، انتقام سالها حسرت و حرمان را از روزگار بگیرند. تا روز معهود چیزی نمانده. مرد دلش روشن است دختر مشکی چشم که در گذر سالها به بانوی اردیبهشت بدل شده، در ازدحام اشکهایش به رستاخیز یک ملاقات عاشقانه فکر کرده.او همین دیشب خواب دیده فرشتهای با پاهای لاغر از آسمان پایین آمده و در وقت قرار، دلهایِ بیقرار را به هم پیوند زده و قصه عشقی ابدی را از سر سطر دوباره نوشته است. شاید برای همین آقای میم با موهای نقرهایِ تُنُک، فراموش کرده در فصل چندم دنیا از خانم شین که دوستش داشت، جدا شد و اسمِ بامُسمّای یار قدیمی را در نهایت دلتنگی روی شیشههای بخار گرفته یک قنادی با خط نستعلیق نوشت! در ذهن او جایی برای تراژدی نیست، اما آیا این برای خلق یک درام عاشقانه کافی است؟ آیا زن با چهرهای که پیرتر شده و موهایی که رنگ کرده تا از سپیدی در امان بماند، همراه با ضرباهنگِ آونگها و تیکتاکها برای ادامه یک عشقِ آنتیک از گذشته به حال خواهد خزید؟
مرد یکبار دیگر تاکید میکند استخاره خوب آمده و این میتواند سیگنال امیدوارکنندهای باشد تا در همهمه رهگذران، کوچه دلبر دلبرانه عمل کرده و آن دو پرستوی از هم دورافتاده را در هنگامهای که ابرها روی طاقِ آسمان ضرب میگیرند، آشتی دهد؛
قسمتت بود پیرتر بشوی
رنگ افسوس، طرح غم باشی
به تو هربار سوءظن ببرند
و تو هربار متهم باشی
قسمتت بود ناپدید شوی
بروی ماضی بعید شوی
یا که یک حسّ شرمگین وسطِ
جمله «عاشقت شدم» باشی...