درباره سریال «آخرین بازمانده از ما»
زوال تعقل مقدمهای بر سقوط تمدن
لقمان مداین
سریال «آخرین بازمانده از ما» اثر بسیار موفقی بود، خوشساخت و پرمحتوا، ما را به درون جامعهای برد که اسیر ویروسی خطرناک شده و دیگر مردمانش تسلطی بر خرد خود ندارند، خشم را میستایند و به همنوع خود یورش میبرند، قانون وجاهت خود را از دست داده و دیگر بازدارندگی لازم را ندارد، این پاندمی به سرعت تبی فراگیر میشود، ذهنها را هدف میگیرد، دامنه آن فزونی مییابد، نشان میدهد که خشم خشم میآورد، ضریب توحش به حدی می رسد که اعضای یک خانواده چارهای ندارند جز اینکه در مقابل یکدیگر قرار بگیرند، کودکان نیز خطر محسوب میشوند و لحظهای آرامش غنیمت است، دیگر خبری از یک قانون واحد نیست، نظامیان از فرصت استفاده کرده و بر اریکه قدرت سلطه مییابند، قانون بیرحم خود را وضع میکنند، انسانها را به بردگی میگیرند و آب و نان را از جان انسان با ارزشتر میسازند.
تمدنی را به تصویر میکشد که دوری از تعقل آن را به فروپاشی کشانده، انسانها برای بقا، مال و جان یکدیگر را تصاحب میکنند، شاید این سریال بیش از همه بتواند ما را به فردای بیقانونی ببرد، به عصری بدون اندیشه، از هیچ ثانیه آن غافل نشوید، چون هر آنچه از موجودات دوپای آن دیدید توان پیدایش دارد، یعنی همان دیالوگ جوکر که میگفت: «به تو ثابت می کنم همین مردم متمدن وقتی در یک موقعیت بحرانی قرار بگیرند، حاضرند حتی همدیگر را بخورند.»
از محتوای تحسینبرانگیزش عبور میکنم اما فرم آن را چگونه ارزیابی کنیم؟
بگذارید از تعلیق آغاز کنم که بزرگترین عامل موفقیت سریال است، حتی اگر بازی آن را که ساخته ناتی داگ بوده و مورد اقتباس فیلم است انجام داده باشید باز هم برایتان تازگی دارد، آن جلوههای غافلگیرکننده، حیوانات طبیعی، صداهایی که نه با پرسپکتیو صوتی که با صداگذاری افراد حقیقی خلق شده و بازیگرانی که بدون انجام گیمش سعی کردند خلق تجربه اولین بار کنند، هیچ چیز قابل پیشبینی نیست و در لحظات حساس کاراکتر نیز به همراه مخاطب متعجب میشود، عنصر کلیدی دیگر آن عدم گرهگشایی به دست نویسنده بوده است.
تدوین اما دقیق نیست، با یک شروعی گفتوگو محور مواجهیم که شاید برای آغاز یک سریال مناسب نباشد، نباید این حجم از اطلاعات را مستقیم به مخاطب ارايه داد، بلکه باید آن را از طریقی دگر مثلا تماشای صحنهای از برنامهای تلویزیونی به تصویر کشید، بنابراین شروع جذابی برای سریال درنظر گرفته نشده و با تیتراژی که پس از آن پخش می شود انرژی لازم را از مخاطب میگیرد و سرعت را پایین می آورد.
مشکل بعدی عدم حذف سکانسهای مازاد است، ما بیش از آنکه درگیر پیشبرد پیرنگ اصلی باشیم، اسیر خرده پیرنگیم که ریتم را کند کرده، شاید بگویید مجبور است گام در جای پای داستان بازی بگذارد و وفادار باشد، اما نبوده، در بخشهای متعددی داستان را تغییر داده و مشی خود را پیش گرفته و تنها ضربان فیلم به لطف خردهپیرنگهایی که مخاطب نمیداند آیا باز هم آنها را خواهد دید یا خیر، بالاست.
با این حال راکوردهای خوبی را ثبت کرده و کنتراست رنگ رعایت شده است، مازاد بر آن چینش خوب سکانسها باعث شده ضربان فیلم بالا بماند، ریتمش حفظ شود، آکسیون های موازی را به خوبی اسمبل کرده و از زوایای مکمل بهرهگیری کرده است، خط فرضی سی درجه و صد و هشتاد درجه را رعایت کرده، به طول نما زمان مناسب داده، برشهایش اطلاعات جدید ارايه میکنند و در تکگویی ها نیز از نماهای واکنشی خوبی استفاده کرده است.
تدوین صدا یکی از قویترین عناصر فیلم است، تطبیق صدای پا و کفپوشها، آمبیانس صدای محیط و پسزمینه، سینک دقیق جلوههای صوتی، توازن بین صدا وسکوت یا موسیقی که بر نماهایی استوار مینشیند و آکسیون را همراهی میکند.
موسیقی متن بسیار عالی را شاهد بودیم، از صداهای واقعی در تمدنی پوسیده نشات میگرفت، بخشهای اکشن آن را به گونه ای طراحی کرده بودند که تماشاگر خود را بخشی از صحنه بداند نه مخاطب آن، گاهی غم و اندوه را تداعی میکرد و گاهی التیام زخمها با عشقی ناتمام را، از تمپوی خاصی که طراحی شده بود تا حس درختی شکسته را القا کند، استفاده میکرد و در مواقع درست به کمک پلانهایی می رفت که توانایی ایستادن روی پای خود را داشتند.
با یک میزانسن عالی مواجهیم، همه چیز برای سال 2003 است حتی تیشرتهایی که بر تن افراد است بخشی از خروجی کمپانیهای آن دوران یا لباسهای کمپین انتخاباتی بوش هستند، یعنی میخواهد نشان دهد که پس از پاندمی دیگر محصولی عرضه نشده، رشد توقف کرده و هنوز هم همگی از باقیمانده داشتههایشان استفاده میکنند یا ساعت جويل که وقتی دخترش برای او تعمیر میکند پس از مرگ وی شکسته و خراب میشود، اما جويل آن را از دست خود در نمیآورد که در واقع نشاندهنده این است که از آن لحظه زمان برای جويل متوقف شده است.
اصلیترین ضعف سریال کاشت، داشت و برداشت است، ورود و خروج انبوهی از کاراکترها که هیچ تدبیری بر آن نشده، بیحساب آنان را وارد قصه کرده و رها می کند، در حالی که بعضا حتی نقشی در پیشبرد پیرنگ اصلی نیز ندارند.
جويل تنها رفعکننده موانع است، سفر قهرمان را آغاز میکند و زمین بازی را میشناسد، کاراکتری قوی دارد، به خوبی بسیاری از ابعادش پخته شدند، اما ضد قهرمانش پیچیده است، مارلین، زنی که الی را از مادر تحویل گرفت و بزرگ کرد و زمانی که به راز بزرگ او یعنی مصونیت در برابر بیماری پی برد، تصمیم گرفت الی را قربانی کند، بلکه پزشکان با استفاده از بدن او بتوانند پادزهر نهایی را بسازند، درست است که مارلین حضور فعالی مقابل جويل ندارد، یک بار در ابتدا و یک بار در انتها تقابل آن دو را میبینیم، اما باید توجه کنیم که جويل با ماموریتی که از مارلین می گیرد سفرش را آغاز می کند و به درون دنیایی از موانع قدم میگذارد پس هر مانعی که در این مسیر صد راه جويل شود به خاطر مارلین است و این یعنی ضدقهرمان در تمام لحظات جان قهرمان را به خطر میاندازد.
ضدارزش در ابتدای فیلم جويل است که به خاطر رسیدن به برادرش حاضر است قاچاق انسان کند و الی را برای هدفی که مارلین دارد جابهجا کند اما رفته رفته در طول سفر آبدیده می شود و کم کم گرمای حضور الی یخ فراق دختر جويل را آب میکند و عشق پدرانهای جایگزین سکوت سردش میشود و در انتها با جلوگیری از مرگ الی و نجات او و حتی سوگند دروغ برای آرام کردن وجدان وی تبدیل به ارزش می شود.
دیالوگپردازی فیلم نقطه قوت آن به حساب می آید، کوتاه، روان، ساده، به دور از کلمات گل درشت، بدون درز اطلاعات که با چاشنی طنز همه فهمش توانسته کشش و کشمکش ایجاد کند هر چند که در ابتدا با طولانی کردن گفتوگوی مصاحبه به خطا مخاطب را بمباران اطلاعاتی کرده است.
ضعف دیگر فیلم استفاده از صحنههایی است، برای آنکه مخاطب را جذب حداکثری کنند، سراغ عشقبازیهای نامتعارف میرود، در حالی که فیلمنامههای قوی نیازی به این ترفندها برای ایجاد کشش ندارند.
عطف اول را زمانی میدانم که جويل و تس برای پیدا کردن باتری مناسب ناخواسته به محل اختفای مارلین و الی میروند وآنجا با پیشنهاد وسوسهبرانگیز مارلین راهی پر از چالش را بر میگزینند، قصه از اینجا آغاز میشود و سفر قهرمان شکل میگیرد.
اوج فیلم را وقتی میدانم که جويل و الی به دام افراد مارلین افتاده وآنجا حقایق برملا میشود که قصد دارند با کشتن او از بدنش پادزهر بسازند، در اینجا حقیقت دیگری نیز فاش می شود و آن شعلهور شدن احساسات پدرانه جويل نسبت به الی است که حالا دیگر نمیخواهد او را که همچون فرزندش است یک بار دیگر از دست بدهد.
عطف دوم را وقتی می دانم که جويل با کشتن مارلین یکبار برای همیشه خطرمرگ را از سر الی رفع کرده و آرامش رابه زندگی او و خودش باز میگرداند و سراغ شهری میرود که در آن به آرامش برسند، کنار برادرش و مردمانی که سعی دارند تمدنی نو را پایهگذاری کنند.
گریم را کلیدیترین بخش درخشان فیلم میدانم، کاراکتر جويل را خوب نگاه کنید، چگونه شکسته میشود، موهای جوگندمی شدهاش، خط اخم و چینهای پیشانیاش، خطوط کنار چشمش و پوستی که به خاطر سرمای بیش از حد سوخته و دستان ضخیم و قرمز شدهای که از سختی ها و سرمای بیش از حد دلالت دارد یا سراغ تس برویم، از موها و پوست صورتش، نبود شرایط استحمام را در مییابیم، کبودی چشم و ورم پلکش، زخم پیشانی و بینی آسیب دیده و لبانی که باد کرده، گریمی حرفه ای را خبر می دهد، این شامل یکایک کاراکترهای دیگر نیز هست که به اختصار صرفا دردو مورد ورود کردم.
عنصر ارتباطی را باتری ماشین میدانم، همان چیزی که به خاطرش چالش آغاز و تا انتها به یک بحران مبدل میشود، هرچند یک عنصر قوی به شمار نمیرود، چراکه تاثیر مهمی در پیرنگ ندارد، اما باعث پیشبرد آن میشود.
روانشناسی شخصیت بسیار دقیقی داشت، از نظریه کارل یونگ بهره میبرد، تس را یک کهن الگوی آنیما یافتیم، نقاط قوت زنانهای مانند همدلی و مهربانی، چهرهای عشقی داشت و شخصیت قهرمان را کامل میکرد و او را بر سایه پیروز میساخت، جويل که فرزندش را از دست داده بود و زندگی برایش تلخ شده بود با ورود به کهن الگوی تربیع توانست با رسیدن به الی که خود یک تقارن یا تصادفی خوش یمن به شمار میرفت درمان شود و با جبران دفاع ناقصی که فکر می کرد از دخترش کرده، تمام قد از الی دفاع کند و روح آسیب دیده خود را تیمار سازد و بدین گونه با جان گرفتن حس پدرانه نسبت به الی انگیزه ای برای حیات یافت و متحول شد، الی برای جويل استادی مونث بود که توانست روح او را درمان کند و زخمهایش را التیام بخشد.
روانشناسی رنگ بسیار عالی است، مثل وقتی که الی در انتهای سریال در اتاق عمل به خوابی که میتوانست ابدی باشد فرورفته بود و آن ترکیب رنگی آبی ما را به دوران آبی نقاشی های پیکاسو برد که تنهایی مفرط و غم را فریاد می زد یا حتی تس را در لحظه وداع با پیراهنی به رنگ زرشکی میبینیم که بیانگر کشته شدن در راهی درست است و از عشقی برای فدا شدن خبر می دهد یا جويل با آن پیراهن لی ذغالی رنگش از کسالت روحی و خستگی خود که ناشی از غم فراق فرزند و معشوقش و سختیهایی که طی بیست سال متحمل شده خبر می دهد، از محافظهکاری او از احساساتی که سرکوب شده و آرامش و هوش بالایش که باعث انزوا می شود، حرف می زند.
هنر نقشآفرینانش کم نظیربود، بسیار نقش را شخصی کرده بودند، عمیق و پرمفهوم بود، حتی بازیگران سیاهیلشکر هم عالی بودند، ازآنان چه می خواستید، دیالوگ را روان و با گویشی خاص خود ادا میکردند، میمیک صورتی منحصر به فرد و زبان بدنی همسو با کنش داشتند، اسیر تیپیکال نبودند و به اندازه بضاعت جسمانی انرژی خود را صرف میکردند.
و در آخر بسیاری از زاویه دوربین کارگردان انتقاد کردند که چرا نمای کشته شدن تس باید برخلاف داستان بازی، با بوسهای اروتیک میان او و یک مبتلا باشد، شاید احساسات مخاطب را برانگیخته کرده که خود امری طبیعی است اما زاویه دوربینش بینقص بود، نمایی کلوزآپ از لحظه وقوع بوسه که دنیایی از حس نفرت و وحشت را درکنار جزيیات آن صحنه به تصویر میکشید یا نمای بیکلوزآپ نهایی علی عباسی از الی که واکنش خفیف چهره او را در باور کردن جويل به نمایش میگذاشت.