• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5746 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت

همه‌چيز را اينجا بگذار

مرتضي ميرحسيني

جمله مشهور «روياي خوشبختي خود را هرگز فراموش نكن» از اوست. سال 1955 نوبل ادبي را برد و از اين‌رو نامش در تاريخ ادبيات ثبت و ماندگار شده است. البته در ايران چندان شناخته‌شده نيست و حتي دل ناشران و مترجماني را هم كه معمولا به چنين نويسندگاني توجه نشان مي‌دهند نبرده است. اگر اشتباه نكنم جز يكي- دو نوشته از او در كشور ما ترجمه و چاپ نشده و همين يكي- دو عنوان هم ناديده و در حاشيه مانده‌اند. اما هالدور لاكسنس نويسنده مهمي بود. به‌ويژه اگر دغدغه درك و شناخت قرن بيستم را داشته باشيم، او درباره اين قرن پرحادثه- كه در آغازش متولد شد و در پايانش از دنيا رفت- حرف‌هاي زيادي دارد. مهم‌ترين نوشته‌اش رمان «نور جهان» (1969) است. شاعري گوشه‌گير را براي روايت داستانش، شخصيت محوري قرار مي‌دهد و پشت‌سر او، به ميان افكار و آرزوهاي خودش مي‌رود. مي‌گويند همه گفت‌وگوهايي كه ميان آدم‌هاي اين رمان شكل مي‌گيرد، محصول كشمكش‌هاي دروني خود نويسنده‌اند. شاعر در صحبت با دوست انقلابي‌اش مي‌گويد «من هر وقت حالم خيلي بد بود، سعي مي‌كردم به زيبايي و خوبي دقيق بشوم و بدي را فراموش كنم» و دوستش مي‌گويد «تا وقتي زندگي آدم‌ها جنايتي بي‌پايان است، براي من زيبايي وجود ندارد. اگر طرز فكري جز اين داشتم، ناچار بايد مي‌پذيرفتم كه آدم رذلي هستم.» شاعر مي‌پرسد «از خدا گِله‌مندي؟» و پاسخ مي‌شنود «اگر تو بتواني ثابت كني كه تقصير خداست كه پدر و مادرم توان آن را نداشتند كه وقتي ما بچه بوديم براي‌مان شير بخرند، اگر اين خدا بود كه نگذاشت ما حتي يك بار در سال غذاي درست و حسابي بخوريم، اگر خدا اجازه نداد كه ما وسع هيزم خريدن نداشته باشيم و در سرماي زمهرير زمستان كلبه‌هاي درب و داغانمان را گرم كنيم، اگر اين خدا بود كه نمي‌خواست ما لباس به تن داشته باشيم، اگر خدا به دنيا اجازه نداد كه ما بچه‌ها تابستان و زمستان از سرماخوردگي و خنازير در امان باشيم- بله، در آن صورت از خدا گله‌مندم. اما اگر قرار است صادقانه جواب بدهم، بايد بگويم ابدا فكر نمي‌كنم كه تو بتواني ثابت كني كه خدا اينجا حكومت مي‌كند.» لاكسنس در «نور جهان» شخصيتي را خلق مي‌كند كه گاهي- به ناچار- با زشتي‌ها و ناملايمات كنار مي‌آيد، اما به خودش خيانت نمي‌كند. وسوسه‌هاي اطرافش زيادند، زندگي را هم بسيار دوست دارد و خوشبختي را ناپسند نمي‌شمرد، اما براي داشتن اينها به زير سايه قدرت و سياست نمي‌رود و بازيچه اين و آن نمي‌شود. او با بسياري از مهم‌ترين پرسش‌هاي قرن بيستم درباره آرمان و عمل، درباره تعهد و زيبايي در هنر و ادبيات درگير است و براي برخي از اين پرسش‌ها هيچ پاسخ قطعي و آرامش‌بخشي پيدا نمي‌كند. البته نشانه‌هايي از گرايش به آرمان چپ- مثل عشق به دختري كه زير پرچم سرخ ايستاده و بوسه‌اش شبيه بوسه خورشيد بر زمين در فصل بهار است- در كنش و واكنش‌هايش ديده مي‌شود. منتقدان شوروي جذب اين نشانه‌ها شدند و لاكسنس را براي روايت‌شان ستودند. اما گويا بخش بعدي ماجرا را نديدند يا نخواستند كه ببينند. شاعر، صبح فردا به عشقي كه شب قبل تجربه‌اش كرده بود پشت مي‌كند، از دختر جدا مي‌شود و به زندگي قبلي‌اش برمي‌گردد. مي‌انديشد «همه‌چيز را اينجا بگذار. همه‌چيز را. تمام روياها. تمام شعرها. تمام اميدها. تمام زندگي. همه‌چيز را.» اما خود لاكسنس؛ آوريل 1902 در ريكياويك، پايتخت ايسلند- كه آن زمان تابع حكومت دانمارك بود- متولد شد. به سوسياليسم دل بست، اما سايه عشق به صلح و ميهن بر اين دلبستگي سنگيني مي‌كرد. حمله شوروي به مجارستان و سركوب انقلاب مجارها، كه اردوگاه چپ‌ها را به‌هم ريخت و ميان آنها شكاف انداخت، به جدايي قطعي او از شوروي منجر شد. البته از امريكا، از نظام سرمايه‌داري حاكم بر آن نيز دلزده بود. كمك امريكايي‌ها به ايسلند براي استقلال از دانمارك (در جنگ دوم جهاني) را از ياد نمي‌برد، اما به نيت‌هاي بلندمدت آنان مشكوك بود. در چند رمان، از جمله «پايگاه اتمي» (1948) از اين شك و نگراني نوشت. لاكسنس سال 1998 در همان زادگاهش از دنيا رفت.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون