دستِ زن با مچبند دراز شد و شالگردن را طرفش گرفت
در رفتگي
كيوان رشاديپور
وقتي چرتش پاره شد هنوز گرگوميش بود. كف دست چپ را روبهروي صورت گرفت و به انگشت كوچك ورمكردهاش خيره شد. بند بالاي انگشت، به طرف بيرونِ دست كج شده و به حالت تعظيم سر خم كرده بود. با تكان سر تعظيمي به بند انگشت كرد و احساس كرد ديگر آن آدم قبلي نيست. گفت: «ديگه تموم شد.» خسته از بيكاري، بلاتكليفي و دربهدري شبانهاي كه تا اين وقت صبح طول كشيده بود، نفسي بلند كشيد و پاهاي كوفته از خيابانهاي شهر را دراز كرد. چشمهاي خوابآلود سرخش درشت شد و اينبار بلند گفت: «ديگه تموم شد.» سر چند رهگذر براي لحظهاي به طرفش برگشت، اما بوق اتوبوسي حواسها را به طرف شاگرد شوفري برد كه سرش را از در بيرون آورده و فرياد ميزد: «قم، اراك، اصفهان.» همانطور كه به انگشت خيره مانده بود، زانوها را تو شكم جمع كرد. ماتحتش را روي جدول جابهجا كرد و كمرش به شمشادها ماليده شد. بلندتر گفت: «برميگردم.» اينبار هيچ كس سرش را به طرفش برنگرداند.
پا شد و دستها را توي جيبهاي بالاپوش كرد. نگاهي چپچپ به تابلوي توقف ممنوعِ كنارش انداخت. چند وقته اينجا نشستهام؟ دوروبر را پاييد. هر چهار طرف آدمها ساكت و كرخت ميلوليدند و جابهجا اتوبوسهايي پارك بود. نكنه خواب ميبينم؟ ترمينال جنوب هنوز بيدار نشده بود. شايد هم چشمهاي او از بيخوابي لايهاي كدر روي همه چيز ميانداخت. ترمينال را خوابگاه و اتوبوسها را اتاقهايي ميديد كه آدمها كشانكشان ميرفتند تا توي آنها آرام بگيرند. لخلخ راه افتاد. شوفرها و شاگردها هر كسي را نشان ميكردند و نعره سر ميدادند: «يزد، كرمان، حركت.» از لابهلاي اتوبوسهاي توي ميدان رد شد تا رسيد جلوي ورودي سالن مسافربري. «شيراز، شيراز.» به جواب، سري بالا انداخت و ايستاد. خميازهاي بلند كشيد. پيرمردي از سالن بيرون آمد. همانطور با دستهاي توي جيب و دهانِ چهارتاق از دهندره، با پيرمرد چشمتوچشم شد. پيرمرد تند كرد و رد شد. توي دلش خنديد. دست خودم نبود، انگاري ترسيد. پاكت سيگار را از جيب درآورد و با اينكه ميدانست خالي است، وارسياش كرد. «خرمآباد، اهواز، جا نموني.» راه كج كرد رفت به طرف مغازه چسبيده به سالن مسافربري.
ليوان چاي و بيسكويت را روي جدول گذاشت. نشست. با پاشنه كفش ضربهاي به ميله تابلوي توقف ممنوع زد. آفتاب كمي جان گرفته بود. شالگردنش را شل كرد و سيگار آتش زد. دست چپ را روبهروي صورت گرفت و به انگشت كوچك تعظيم كرد. ديگه مطمئنم تموم شد، برميگردم شهرم.
مينشيند كنار كرسي. حمامكرده، با صورت اصلاحشده و لباسهاي تميز. پدربزرگ زير كرسي چرت ميزند. پدر با تلفن صحبت ميكند. «منتظرتون هستيم براي انارخوري!» و ميخندد. مادربزرگ كاسهها را ميآورد. «نادرجان يه ظرف بزرگ اناردونه فقط واسه خودت.» مادر انارها را ميگذارد كنارش. «قربون دستت نادر، اينا رو دون كن.» اناري برميدارد. با چاقو خط مياندازد رويش و شستها را بالاي انار فرو ميكند و ميشكافد. يك دانه انار پرت ميشود و ميخورد به صورت پدربزرگ و چرتش را پاره ميكند. پدربزرگ دستش را جلوي صورت تكانتكان ميدهد. «بچه اون مگسكشو بيار.» خواهر كوچك نقلي ميخندد و مگسكش را براي پدربزرگ ميبرد. «ديدمش، خرمگس بود باباجون.» صداي قهقهه مادربزرگ بلند ميشود. يك قاچ انار برميدارد. اما با اين انگشت چطور ميخواهد انار دان كند؟ البته ميشود، ديگر آنقدري درد نميكند. اصلا مگر قبلا به كاري ميآمد؟ همان گوشه براي خودش بود. حالا هم هست، گيرم با سري كجومعوج. اما مگر ولش ميكنند؟ بايد يكييكي براي همه تعريف كند كه چطور شده و حالا چطور ميشود. پدربزرگ ميگويد: «اين ديگه برات انگشت نميشه.» مادر ميگويد: «چرا نميري دكتر؟» پدر ميگويد: «برو شكستهبند.» مادربزرگ ميگويد: «شكسته يا از جا كنده شده؟» خواهر كوچك ميگويد: «اينشكلي خوشگلتره.» شب كه عمه و عموها و دايي و خالهها بيايند، همهشان ميخواهند چيزي بگويند و نسخهاي بپيچند و اين فرصت را دارند كه نيش و كنايههاشان را توي همان نسخهشان پچپانند. اينبار ميخواهد چه دستهگلي آب بدهد و دوباره غيب شود؟ عيبي ندارد، بگويند. حاليشان ميكند اينبار مثل دفعههاي قبل نيست. شيرفهمشان ميكند جايش همانجاست.
آره، برميگردم سر جام. تهسيگار را پرت كرد و بيسكويت را باز كرد. يكي برداشت و توي چاي خيساند. اگه همه برن سر جاي خودشون، دنيا گلسّون ميشه. گذاشت دهانش و نرمنرم جويد. چاي را هورت كشيد، اما خواب هنوز توي كلهاش وول ميخورد. چشمها را به زور باز نگه داشته بود. باز به انگشت كوچك دست چپ تعظيم كرد. سرت سلامت، كارتو كردي، ولي تو هم بايد بري سر جات. شال را از دور گردن باز كرد و گذاشت زير دست چپ. با دو انگشت شست و سبابه راست، پايين انگشت كوچك چپ را محكم گرفت و آرامآرام به طرف بالا كشيد. درد از گردنش بالا دويد. نفسش را حبس كرد. كشيد و كشيد تا نزديك بندِ بالا و با يك فشار، سرِ انگشت را به داخل تاباند. دهانش به نعرهاي بيصدا باز ماند. فوري شالگردن را دور انگشتها پيچيد و محكم كرد و گره زد. به تمام بدنش ضعف افتاده بود. داشت از حال ميرفت. به شمشادهاي پشت سر و باغچه كوچك زيرشان نگاه انداخت. آرام از لاي شمشادها توي باغچه خزيد. روي خاكوخلها دراز افتاد. پلكهاي بيخوابش سنگين شد.
خورشيد رسيده بود وسط آسمان. نسيم ملايمي توي موها و صورت خيسش ميخورد و كيفي به پلكهايش هجوم ميآورد و آنها را بازتر ميكرد. دست راست را با شالگردنِ بستهشده به دست چپ خشك كرد. به تابلوي سرويس بهداشتي و صف دراز زير آن نگاهي انداخت. شانس آوردما، يهذره ديرتر بيدار شده بودم واسه يه مستراح باس تا شب منتظر ميموندم. راه افتاد. دورتادور آدمها ميلوليدند و همهمهاي فضا را پر كرده بود. ترمينال به جنبوجوش افتاده بود و آفتاب آنقدر زور داشت كه گاهي چشمي را تنگ كند. رسيد به مسجد. درِ نمازخانه باز بود. سرك كشيد. چپ و راست آدمها درازشده چرت ميزدند. يه خواب راحتم گيرمون نمياد. برگشت و پيادهرو را ادامه داد. مسجد را دور زد. ورودي مترو غلغله بود. بيشتر ميآمدند تا بروند. همهم گذاشتن شبچلهاي برن. نكنه اتوبوس گيرم نياد! پيچيد راست و رفت توي صف دراز دستگاه خودپرداز. مرد جلويي برگشت و نگاهش كرد. خندهاي ول داد و گفت: «ميگن پولش تموم شده.» ميخواست بپرسد پس چرا خودت وايستادي؟ كه مرد دوباره گفت: «حالا وايسو. شايد به ما داد. چي كار كنيم ديگه.» پول را نقد ميخواست كه برود پاي اتوبوسها و با شوفرها چانه بزند تا با قيمت كمتر توي بوفه يا ركاب جا پيدا كند. برم مث آدم بيليت بخرم؟ كف جيبم چيزي ميمونه؟ رفت به طرف سالن مسافربري. بين آدمها لوليد و توي همهمهشان گم شد. جلوي ورودي سالن اينپا آنپا كرد. با چند نفر تنهبهتنه شد. برم يهچي بخرم و بيشتر كارت بكشم پول بگيرم؟ راه كج كرد رفت به طرف مغازه چسبيده به سالن مسافربري.
ليوان چاي و بيسكويت را روي جدول گذاشت. نشست. با پاشنه كفش ضربهاي به ميله تابلوي توقف ممنوع زد. شالگردن را از دور دست باز كرد و سيگار آتش زد. كف دست چپ را روبهروي صورت گرفت و خواست تعظيم كند، اما انگشت كوچك به انگشت كناري چسبيده بود و سر را به عقب و پشت انگشت كناري كشانده بود. سعي كرد تكانش بدهد. بند پايين و مياني انگشت را خم كرد اما بند بالاي انگشت خم نميشد؛ شايد هم خم ميشد اما آنقدر ورم داشت كه پيدا نبود و باصلابت همچنان راست ايستاده بود. لبخند كمرنگي به انگشت تحويل داد. حالا نوبت منه. درميام از اين زندگي كج. به عقب گردن كشيد. سرش را بالا گرفت و شبيه بند بالاي انگشت نگهش داشت. به آسمان نگاه كرد. به سرِ هميشهپايينش فكر كرد، جلوي خانواده و دوستانش. به قرض گرفتنها، خراب شدنها روي سر رفقا، دزدكي رفتن تو خوابگاه، بيخوابيها، غذا نخوردن، بيسكويت خوردنها، مشروطيهاي پشت هم، اخراج، عشقي كه تباه كرد، قرار نگرفتن. تمومش ميكنم، برميگردم. چندمين بار بود كه برميگشت؟ اينبار فرق داره. به انگشت ورمكردهاش نگاه ميكرد و مطمئن بود اينبار فرق دارد. اين دفعه مجبوري نيس، ميرم كه بمونم. ميرفت همراه پدر مغازه را ميچرخاند، كمك مادر توي خانه ميشد. خودش را ميزد به بيتفاوتي. چيزهاي غيرقابلتحمل را نميديد و نميشنيد. حاضر بود برود سربازي. سروسامان ميگرفت. ازدواج ميكرد. بچههاي قدونيمقد از كتوكولش بالا ميرفتند. زنش را خيلي دوست ميداشت. دعواشان نميشد. آخر هفتهها ميرفتند گردش، عيدها مسافرت. يك روز دست بچههاش را ميگرفت ميآورد اينجا؛ اين جدول را نشانشان ميداد و ميگفت از همينجا شروع شد. چند تا باشن خوبه؟ اسمشونو چيچي بذاريم؟ سر اسم بچهها براي اولينبار با زنش دعواش ميشد. آخرش خودش كوتاه ميآمد. حالا داشت لپ بچهها را ميكشيد.اي قربونت بره بابايي.
تهسيگار را پرت كرد و بيسكويت را باز كرد. يكي برداشت و توي چاي خيساند. گذاشت دهانش و تندتند جويد و باز به انگشت كوچك دست چپ خيره شد. طوري باد كرده بود كه بزرگتر از انگشتهاي ديگر به نظر ميرسيد. سعي كرد تكانش بدهد. بند بالاي انگشت همچنان خم نميشد. كثافت دورو! همه خيالاي خوشت توخاليه. همش تظاهر ميكني تا به اون لحظه برسي! خون توي صورتش دويد و چشمهاش قلمبه شد. از خودش نفرتش گرفت. عضلاتش منقبض شد. لبه انگشت كوچك دست چپ را گذاشت روي جدول، چهار انگشت ديگر را مشت كرد و مچ دست را به بيرون تا كرد. روي لبه انگشت كوچك فشار آورد و مشتش را جلو كشيد تا انگشت كوچك شكم داد. نفسش را حبس كرد و يكباره روي دست نشست. فريادي بلند كشيد و به خود پيچيد و روي زمين غلتيد. از درد به بدنش لرز افتاد. دندانهاش قفل شده بود و از ته گلو خرناس ميكشيد. چند جفت پا دورش را گرفت. صداهايي مبهم و نامفهوم از بالاي سرش ميشنيد. چشمها را بست و سعي كرد درد را از انگشت كوچك دست چپ به جاهاي ديگرِ بدن پخش كند. تمام تنش درد شد. يكدفعه قفل دندانهاش باز شد و نفس بلندي آمد و رفت. صورتش خيس عرق بود. چشمها را باز كرد. غلتيد و بالا را نگاه كرد. سرهايي كنار هم با چهرههايي مضطرب، حلقهزده به دورش با ترحم نگاهش ميكردند. چيزي نيس، چيزي نيس. روي زانو خودش را كشاند تا كنار جدول و رويش نشست. دست چپ را زير بغلِ دست راست پنهان كرد و رو به آنها كه هنوز نرفته بودند، گفت: «چيزي نيست. تمام شد.» تموم شد؟ به خودش پوزخند زد. از خشم ميلرزيد.
وقتي چرتش پاره شد هنوز مهتابي وسط سالن مسافربري چشمك ميزد. كف دست چپ را روبهروي صورت گرفت و به انگشت كوچك ورمكردهاش خيره شد. انگشت را تكاني داد و بند بالا، آويزان به چپ و راست تاب خورد. لبها را جمع كرد و شبيه بند بالاي انگشت، چندبار سرش را به چپ و راست تكان داد. احساس كرد همان آدم قبلي است. از چشم چپ قطرهاي روي گونهاش چكيد. با آستينِ همان دست اشك را گرفت. نگاهي به دوروبر انداخت. صندليهاي انتظار، بدون نظم و ترتيب خاصي وسط سالن را گرفته بودند. سالن گرد بود. باجههاي بليتفروشي كنار هم، حلقهزده به دورش، تابلوهاشان را روشن و خاموش ميكردند. كسي حواسش به او نبود. چندنفري جلوي باجهها ايستاده و بقيه مثل خودش روي صندليها ولو بودند. چشم گرداند روي تابلوهاي باجهها. چابهار، ياسوج، بوشهر، شهركرد، بندرعباس. ديگه هرجا دلم خواست ميتونم برم. اينم بالاخره روشن شد. به مهتابي بالاي سرش نگاه كرد. از روي صندلي پاشد و راه افتاد. «آقا، شالتون.» چرخيد. زني به او نزديك ميشد. شالگردنش توي دستهايش بود. مچبندي آتلدار، دست چپ زن را پوشانده بود. همان دست دراز شد و شالگردن به طرفش آمد. «پشتسرتون افتاد زمين.» شالگردن را گرفت. «دست شما درد نكنه.» و با سر تعظيمي كرد. دور زد رفت به طرف نزديكترين در خروجي. حواسم نبودا، خوبه خودمو جا نذاشتم. پا كه از سالن بيرون گذاشت، بادي سرد به صورتش چنگ انداخت. شال را پيچيد دور گردنش. نورافكنها ميدانِ دور سالن را روشن كرده بودند. از شوفرها و شاگردها و فريادهاشان خبري نبود. تكوتوك آدم و اتوبوس اينور و آنور افتاده بود. به آنطرف خيابان و تابلوي توقف ممنوع و جدول كنارش نگاهي انداخت. سري تكان داد و راه كج كرد. ورودي مترو نرده بود و مسجد تاريك و بسته. از پشت مسجد سر خورد توي تاريكي و رفت رسيد به سرويس بهداشتي گوشه ترمينال. وارد كه شد بوي تعفن به دماغش زد. دست و رو شست و موهاش را خيس كرد. شالگردن را كشيد تا بالاي بيني. انگشت كوچك دست چپ را گرفت زير شير آب سرد. درد نمنم جاي خودش را به كرختي داد. توي آينه تركخورده و پر از لكوپيس روبهرو نگاه كرد. چشمهاش درشت و بيدار بود.
جلوي سرويس بهداشتي ايستاد. سوزي مداوم توي موها و صورت خيسش ميدويد و به تنش لرز ميانداخت. دوروبر كسي نبود. درختهاي كوتاهِ باغچهها توي تاريكي گم بودند. چند قدم جلوتر آلاچيقي بود با پايههاي فلزي. روي نيمكت چوبي آن نشست و سيگاري آتش زد. كف دست چپ را روبهروي صورت گرفت و به انگشت كوچك خيره شد. بلند گفت: «مثل هميشه.» لبها را جمع كرد و چندبار سرش را به چپ و راست تكان داد. هميشه همين آدم بودم، هيچجا بند نميشم، ولي همينطور نميمونه. خيره شد به گوشه ترمينال و پلههاي خروج.
بلند ميشود و كشانكشان تا پلهها ميرود. از پلهها بالا رفته و جلوي ايستگاه تاكسي ميايستد. چراغ دكه آنطرف خيابان روشن است. حالا كافي است برود آن طرف خيابان و توي پيادهروي كنار دكه چرخي بزند و يك نفر شبيه خودش با چشمهاي سرخ پيدا كند و بپرسد. چند دقيقه بيشتر نميكشد و متاع توي دستش است. خيابان را ميرود بالا، به طرف ايستگاه مترو، اما قبل از ايستگاه ميپيچيد توي يكي از كوچههاي باريك. كوچه را تا آخر ميرود و يك پيچ ميزند و ميرسد به خرابهها. آواري از خانههاي خشتي و گلي كه تا ديوار بلند جلوي ريل راهآهن ادامه دارند. تاريك است و هيچ پيدا نيست. بايد از توي خاكوخلها و پستيبلنديها و دودها و آدمها، يك گله جا پيدا كند و بنشيند و خودش را بسازد. سرش كه پر شد، راه رفته را برميگردد تا ايستگاه تاكسي. از زير پل ماشينرو ميرود تا ريل راهآهن. مياندازد روي پل عابر و از روي ريل رد ميشود و ميافتد توي كوچهپسكوچههاي نازيآباد و ول ميچرخد تا ميدان بهمن و كشتارگاه.
تهسيگار را پرت كرد. دهانش را چسباند به انگشت كوچك و چندبار با قدرتها كرد. انگشت را با دست راست مشت كرد و مالش داد تا گرم شود. شال را از دور گردن باز كرد و گذاشت زير دست چپ. با دو انگشت شست و سبابه راست، پايين انگشت كوچك چپ را محكم گرفت و آرامآرام به طرف بالا كشيد. نفس را حبس كرد و دندانها را به هم چسباند. كشيد و كشيد تا نزديك بند بالا و با يك فشار، سر انگشت را تاباند و صاف كرد. نفس را بيرون داد و از كرختي انگشت و دردي كه انتظار داشت بيايد و نيامد، تعجب كرد. فوري شالگردن را دور انگشتها پيچيد و محكم كرد و گره زد. پا شد ايستاد. آسمان صاف بود و شب دراز. بلند گفت: «امشبم مهمون خيابونام.»