جنگ هيتلر؟ درنگ بر پرسشي تاريخي
ريچارد اُوري در كتاب «ريشههاي جنگ جهاني دوم» اين پرسش را پيش ميكشد كه آيا جنگ دوم جهاني كه آن همه زندگي و اميد را تباه كرد و ميراثي از زخمهاي عميق و تباهي به جاي گذاشت، جنگ هيتلر بود؟ آيا چنانكه برخي مورخان هنوز باور دارند، ديكتاتور آلمان و رهبر حزب نازي نماينده همه بديهاي زمانه و تجسم شرارت بود و ديگران، به ويژه انگليسيها و فرانسويها نقشي در شروع آن جنگ ويرانگر و فراگير نداشتند؟ او اين پرسش را پيش ميكشد تا ذهن خوانندهاش را براي پاسخي متفاوت كه خودش - بعد از چند دهه مطالعه و پژوهش به آن رسيده است - آماده كند. مينويسد: «جنگ محصول بيثباتي و بياعتمادي واقعي يا خيالي در روابط ميان كشورهاست. اسباب و علل كلي مجموعا زمينهاي ميسازد كه به جنگ منتهي ميشود. اين علل كلي، بدين تعبير، عوامل ارادياند كه بدون مداخله آنها آتش تهيه جنگ تامين نميشود. عامل اصلي جنگ جهاني دوم صرفا شخص هيتلر نبود. جنگ هم از دل كنش و واكنش عواملي برآمد كه هيتلر در آن نقش داشت و هم حاصل علل كلي ديگري بود كه به ايجاد بيثباتي در نظام بينالملل مدد رساند.» حرفش اين است كه از يك طرف هيتلر، مثل موسوليني در ايتاليا و تصميمگيران ژاپن در شرق دور، مصمم به تغيير مناسبات بينالمللي و دستيابي به حق و شأني كه احساس ميكردند از آن محروم ماندهاند، بودند و از طرف ديگر، انگليسيها و فرانسويها براي حفظ برتري خودشان - برترياي كه منافع آنان را تضمين ميكرد - در بقاي وضع و مناسبات موجود ميكوشيدند. آلن تيلور نيز پيش از اُوري به همين واقعيت اشاره كرده و در شاهكارش، كتاب «جنگ جهاني دوم» نوشته بود: «با نگاهي به گذشته ميتوان گفت كه كشاكش ميان قدرتهايي كه كمابيش به وضع موجود جهان قانع بودند و قدرتهايي كه خواستار دگرگوني آن بودند، طرح و الگوي اصلي جنگ دوم جهاني را پي افكند.» به قول اُوري ارزش نظريه تيلور در آن بود كه به همگان نشان داد سياست بريتانيا و فرانسه در سالهاي پيش از 1939 اساسا مبتني بر حفظ منافع ملي بوده و ملاحظات اخلاقي جنبه فرعي داشته است. به عبارت ديگر، بريتانياييها و فرانسويها، همانند آلمانيها، نگران حفظ يا افزايش قدرت خود بودند و به طرق مختلف از منافع اقتصادي و استعماري خويش صيانت ميكردند كه البته در برخي مواقع نيز اخلاق را زير پا ميگذاشتند. چنانچه، در نهايت، اين امر بدان معنا بوده باشد كه فرانسه و بريتانيا در راه پاسداري از قدرت و اعتبار خود پاي در ميدان جنگ گذاشتند، ضمنا به معناي تحقق راههايي جهت مهار ساير قدرتها و سازگاركردن آنها با نظامي بوده كه در آن منافع بريتانياييها و فرانسويها همچنان ارجحيت داشته است. بايد اين نكته را هم در ذهن داشت كه كنش و واكنشهاي هيتلر در خلأ روي نميدادند و خود او پرورشيافته سالهاي بحران و بيثباتي بود. از آن مهمتر اينكه ماجراي شروع آن جنگ گسترده كه آتش آن ابتدا در اروپا شعله كشيد و بعد به همه جهان رسيد، ماجرايي فراتر از هيتلر و آلمان بود. «هر دو جنگ جهاني حاصل دورهاي از تغييرات پرشتاب سياسي، اقتصادي و اجتماعي بوده و بستري فراهم آورده كه چارهاي جز مواجهه با بحرانهاي خاص باقي نگذاشته است. مساله مهمتر همانا رقابت ميان قدرتهاي امپراتوري در عصري بوده كه در آن برپايي امپراتوري خود يكي از راههاي تشخيص جايگاه يك كشور در مقام قدرت بزرگ جهاني به شمار ميآمده است. فهم دقيق هر دو جنگ جهاني مستلزم توجه به چنين پيشزمينهاي از موضوع است.»