خيابان دراز و بيانتها
محمد خيرآبادي
چند روزي از تولد سي و پنج سالگيات گذشته. رو به پنجره ايستادهاي، با ليوان چاي در دست كه بخار از آن بلند ميشود. نسيمي برگهاي تازه سبز شده درختان پارك را تكان ميدهد و باراني كه از نيمههاي ديشب شروع شده، هنوز نرمنرم ميبارد. توي كوچه زن شيكپوشي با عجله عبور ميكند. هواي بهار، يك دفعه سرد شده و زن كه لباس نازكي پوشيده، انگار سردش شده باشد، خودش را محكم بغل ميكند. تو هم ميلرزي و يك جرعه چاي مينوشي. هنوز خيلي داغ است. از وقتي بيدار شدهاي فقط چاي خوردهاي و چند پك به سيگار زدهاي. ليوان چاي را سر ميكشي و چند دقيقه ديگر هم پاي پنجره ميماني و ماشينهايي را كه رد ميشوند، ميشماري. با صداي زنگ گوشي به خودت ميآيي. جواب ميدهي طوري كه انگار منتظر تماسي بودهاي:
-بله، بفرماييد؟ بله بله خودم هستم! امروز؟ نه نه چه مشكلي؟ ميام خدمتتون قربان. تا يك ساعت ديگه خدمت ميرسم. چشم چشم.
غافلگير شدهاي. يعني واقعا با تو تماس گرفتهاند؟ به صورت اصلاح نشدهات دست ميكشي و با خودت ميگويي اگر تهريش سه، چهار روزهات بلندتر بود، چقدر بهتر ميشد. سريع و تند لباس ميپوشي و مدارك و رزومهات را ميگذاري زير بغل و با عجله از خانه پدريات ميزني بيرون. اتاق انتظار ملاقات با كسي كه آقاي دكتر صدايش ميزنند، پر است از تابلوهاي كوچك و بزرگ، لوح تقديرهايي به زبان فارسي و انگليسي و آويزهايي كه به نظر گرانقيمت ميرسد. فرهنگنامهها و ديكشنريهاي توي كتابخانه از تزييني بودن نقش كتابها حكايت ميكنند. زنگها پشت سر هم به صدا در ميآيند و ۲ منشي و ۲ وردست با كمك همديگر و به تناوب، تماسها را پاسخ ميدادند. در كامپيوترهايشان چيزي مينويسند، پرينت ميگيرند و به اتاق رييس رفتوآمد ميكنند. پشت تلفن طوري حرف ميزنند كه انگار ميخواهند به تو و بقيه نشان دهند چه كارهاي مهمتري بايد توسط آقاي دكتر رفع و رجوع شود كه كار شما پيش آنها خردهفرمايش به حساب ميآيد. آنقدر تلفنها زنگ ميخورد و آنقدر به مكالماتشان با دقت گوش ميدهي كه اهميت كارت، پيش خودت هم لحظه به لحظه در حال كم شدن است.
رييس ۴ بار از اتاقش ميآيد بيرون، يكبار به دستشويي ميرود و ۳ بار ديگر هم به منشيها دستوراتي ميدهد و برميگردد. چاق است و كچل و عينكي. به قيافهاش نميخورد سوابق خاص و درخشاني او را به اين جايگاه رسانده باشد. هر چه باشد حالا كارت پيش او گير است. زمان انتظار به حدود ۲ ساعت ميرسد. خوابت ميآيد. مبلهاي نرم و تو رفته، جاي خوبي براي چرت زدن است. به بقيه نگاه ميكني. آنها هم در اين فكرند كه از فرصت استفاده كنند. نميفهمي چطور پلكهايت آنقدر سنگين و گرم شده. كمتر از ۱۰ دقيقه چرت ميزني و بعد... ميبيني همه به خواب رفتهاند و هوا بيش از اندازه خفه است. به هواي تازه نياز داري. ميروي بيرون. باد كه به سرت ميخورد، عميقا احساس ميكني بهتر است همچنان خودت آقاي خودت باشي. قيد مصاحبه را ميزني و راه خيابان دراز و بيانتها را در پيش ميگيري.