ميوههاي ممنوعه
گروههاي عضو كومسومول به تعقيب طرفداران مد ميپرداختند و آنها را به باد كتك ميگرفتند. افراد خودسر نيز به ياري اعضاي كومسومول ميشتافتند و با طرفداران مد درگير ميشدند و شلوارهاي تنگ آنها را پاره ميكردند. در بعضي مواقع، جوانان پيرو مد گشتيهاي كومسومول را به دام ميانداختند و حقشان را كف دستشان ميگذاشتند. اين گروه از جوانان، هر چقدر بيشتر هدف دشمني قرار ميگرفتند، بيشتر به عنوان پيشگامان موج جديد شناخته ميشدند. موضوع ديگر شيوه رفتار و گفتوگوي مقلدان مد با همديگر بود. آنان اصطلاحات و گويشهاي خاص خود را داشتند كه پر از لغات جديد بود. هدف از اين زبان شكستهبسته آن بود كه براي والدينشان و افراد غيرخودي نامفهوم باشد. از نظر بسياري از اينان، عدم پذيرش «زندگي رايج توأم با فلاكت» به سخرهگرفتن تبليغاتي به حساب ميآمد كه مدعي عدالت اجتماعي و مساواتطلبي بود. مقلدان جوان مد يك امريكا و يك غرب خيالي ساخته بودند كه با جامعه اتحاد شوروي در تضاد بود. آنان سعي ميكردند بيش از امريكاييها امريكايي باشند. اين «روياي امريكايي» و اعتقاد راسخ به وجود «دنياي بهتر» در مغرب زمين، ماحصل پرده آهنين بود كه نقش مهمي در تكامل بسياري از روشنفكران و هنرمندان اين نسل ايفا كرد. اين گونه شد كه سوژههاي وفادار كمونيستي، خود لاجرم از «ور نم نهادن» (كشتن و در خاك نهادن و بر روي خاكش گل و رياحين كاشتن) كمونيسم و به تعبير اخوان ثالث، «به خاك سپردن نعش آن شهيد عزيز» شدند. دو - اكنون پرسش اين است كه آيا اين تبديل شدن جاز و موسيقي و آرايش و مد و سبك زندگي و تمايلات غربگرايانه، كار قدرت بود يا مقاومت؟ بيترديد، از قدرت است كه بر قدرت است. قدرت، خود ماما و دايه مقاومت خويش است. قدرت، خودبرانداز و اسقاطگر خويش است. هيچ مقاومتي مقدم بر قدرت وجود ندارد. هر قدرتي خالق مقاومت خويش است. قدرت، از آغاز الهه مرگ خويش را بر دوش دارد. هيچ «قدرتي» بدون بيش مازاد خويش (همان امري كه از انسداد و تصلب و جاودانگي آن ممانعت ميكند) وجود ندارد. تنها «قدرتهايي كه زيست در مجاورت مقاومت را ميدانند و ميدانند چگونه از تكثير و تعميق و تشديد هويتهاي برنامهدار و ره بردن آنان به هويتهاي برنامهدار (به تعبير كاستلز) ممانعت كنند و نيز ميدانند جامعه، به مثابه يك تماميت و كليت بسته و منجمد غيرممكن است و از اين رو، جامعه را يك بدن بدون اندام (به تعبير اسپينوزا) ميفهمند كه دربارهاش نميدانيم چه ميتواند بكند. يا آن را يك ارگان ميدانند نه يك ارگانيسم يا يك «هنوز - نه» ميدانند كه در آن با همزماني ناهماهنگ اشيا يا موجودات، حادثي بودن تعلق آنها به يكديگر، پراكندگي كثرت سيماها، گونهها، نيروها، اشكال، تنشها و شورمنديها (غرايز، رانهها، تمايلات و تكانهها) مواجه هستيم، ميتوانند تداوم و استمرار خود را تدبير و تضمين كنند. سه- در جامعه امروز ما، عدهاي از اهالي قدرت، جامعه و مردمانش را شبيه خويش ميپسندند. روايت و حكايت اينان، حكايت آن فرد است كه داشت از معشوق خويش نقاشي ميكشيد و تلاش داشت معشوقش شبيه نقاشياش شود، نه بالعكس. به ديگر بيان اينان بر اين ميل و ارادهاند تا جامعه را به صورت و سيرت خويش بگردانند. زهرِ منيتشان بر كيمياي محبت غلبه دارد، لذا جز خود نميبينند و برنميتابند. بسيار مايلند كه گفتِ ديگران (جامعه مردمان) از گفت آنان رهبر و بيگفت آنان مضطر شود. در سوداي آنند كه گفتشان بر گفت ديگران راكب شود، گفتِ ديگران را گفتِ آنان تزئين كند و تمامي آحاد جامعه بپذيرند كه گفتِ آنان بر گفتشان سبق دارد و شرافت. از مردمان، قرب نوافل را طلب ميكنند. كس را تا كس است، در عالم آنان بار نيست. به ظاهر از حقايق و دقايق عالم ميگويند و بر هر پديدهاي حكمي جاري ميسازند، ليك در باطن صفير و دامند و هيچ حكمي را بر احوال و رفتار خويش نميپسندند. كار پاكان را قياس از خود ميگيرند، سحر خود را معجزه مينمايانند. نقش باغبان جامعه را زيبنده خود ميدانند و حق جدا كردن نهالها و گياهان «مفيد» از «هرز» و تكثير و پرورش گياهان مفيد و از بين بردن گياهان هرز را وظيفه ذاتي خود ميدانند. اينان، همچنين نقش جراح / درمانگر جامعه و تشخيص ضابطه سلامت و طبيعي بودن و تعريف و ترسيم مرز ميان سلامت و بيماري را از قديم نقش خويش ميپندارند. از اين رو، هيچ منطقهالفراغي براي تفاوتها و تمايزها باقي نميگذارند و هر كس را كه به طريقت و شريعت آنان درنيايد، سوي تفته دوزخي پرتاب ميكنند. اينان نميدانند يا نميخواهند بدانند كه زين سو كه ميروند يكي درياي هول هايلست و خشم توفانها؛ و ديري نخواهد پاييد كه بيش از گذشته در ميان مردمان آنچه ميخواهند نميبينند و آنچه ميبينند نميخواهند.