مرجان لقایی
اينجا در بندرعباس ردي از هواي ارديبهشت نيست. داغي هوا به حدي است كه درهاي قطور و مات اندرزگاه شهر هم عرق كردهاند، درهايي كه قصه غصههاي زيادي را در پس خود دارند. جيرجير درها شايد صداي ناله زندگيهاي نكرده است، صداي ناله كساني كه آزادي، انسانيترين مفهوم زندگي را از دست دادهاند.
زير داغي آفتاب كه نفس كشيدن هم سخت است؛ مجتبي قهرماني، رييس دادگستري هرمزگان، ايستاده تا خبرنگاران را به داخل همراهي كند. او ميگويد آنقدر به كارش اطمينان دارد كه از باز كردن درهاي زندان و ديدن وضعيت زندانيان توسط خبرنگاران ابايي ندارد. در ظاهر همه چيز مرتب است. به هر جايي كه بخواهيم، ميتوانيم سر بزنيم. اول به اندرزگاه مردان ميرويم. هيچ زنداني روي زمين نيست. برخلاف زندانهاي تهران كه شايعه كفخواب بودن زندانيان هميشه در آن بوده است؛ اما در زندان بندرعباس زنداني كفخواب نيست؛ اتاقها اما بسيار كوچك هستند. در هر اتاق كه به نظر ميرسد زير 10 متر است دستكم 6 تخت وجود دارد. ملحفهها تميز، تختها مرتب، كف اتاقها جارو شده و زندانيان با لباس تميز ايستادهاند. برخي البته عريضه دارند، نامهاي نوشتهاند. رنگ صورتها نشان ميدهد اهل جنوب هستند؛ با لهجه جنوبي و گاه عربي، چشماني به سياهي بختشان و هيكلهايي تقريبا لاغر.
اتهام: قاچاق
قهرماني با زندانيان صحبت ميكند تا از وضعيت آنها باخبر شود. او بيشتر زندانيان را ميشناسد. خلاصهاي از پروندهها در ذهنش مانده، اما كساني كه حرفي دارند حتما بايد كارتكسشان باشد تا جوابي قانوني دريافت كنند. اولين نامه را مردي 67 ساله كه وضعيت جسماني نامناسبي دارد به رييس دادگستري ميدهد. او ميگويد به خاطر حمل مواد مخدر در زندان است.
آنطور كه خودش روايت ميكند با تريلي مواد به بندرعباس ترانزيت كرده است؛ 64 كيلو ترياك! ميگويد خانوادهاش تهران هستند و امكان ملاقات يا رفت و آمد ندارند. او محكوم به سه سال حبس است. پيرمرد پاي ورم كردهاش را به رييس دادگستري نشان ميدهد. ميگويد در تصادفي پايش شكسته و پلاتين دارد و قدرت حركت درستي ندارد؛«از بدبختي اين كار را كردم. مواد هم مال كسي ديگر بود. من فقط راننده بودم. خرج زن و بچه نداشتم بدهم. بدنم نقاص است. من را آزاد كنيد.»
جوابي كه ميشنود برايش مطلوب نيست، اما كاملا هم نااميد نميماند: «موادي كه داشتي زياد است. سابقهدار هم هستي. پس نميشود عفو بخوري؛ اما ميتوانيم مرخصي بدهيم.» مرد ميان پيري چهره و غمگيني زندان لبهايش را هم ميكشد تا تشكر كند.
حالا نوبت زنداني ديگري است. تند تند صحبت ميكند: «حاجي من كاري نكردم! يك نفر با ماشين من آدم كشته من را گرفتهاند! فقط ماشين مال من بوده. من چرا بازداشت شدم؟ حاجي تو رو به خدا به بازپرس بگو منو سندي كنه!»
مرد كمتر از 40 سال دارد. او درگير پرونده قتل است. مدعي است چون قاتل با ماشين او مرتكب قتل شده است، بازداشتش كردهاند. جوابي كه ميگيرد، نااميدكننده است: «به هر حال بايد تحقيقات كامل شود. بيگناه باشي آزاد ميشوي.»
حاجي من 11 تا بچه دارم خرجي اونها رو كي بايد بده؟
انگار حضور خبرنگاران سر دردهاي زندانيان را باز ميكند. پسر لاغر و سبزهرو ملوان است، او به جرم جاسوسي به 5 سال حبس محكوم شده است. ماجرايش را روايت ميكند؛ بيآنكه بپرسيم: «ناو جنگي ديدم. خيلي باحال بود. چيز عجيبي بود. روي عرشه بودم. عكس گرفتم و همين عكس برايم دردسر شد.»
دردسر، چرا؟
از روي ناو متوجه شدند كه من عكس گرفتم. لنج را محاصره كردند. من را پياده كردند. پرسيدند عكس را چه كردي، گفتم براي يكي از دوستانم كه عرب است و در امارات است، فرستادم! خودم گفتم! آنها متوجه نشده بودند بعد من را به جرم جاسوسي گرفتند. من كه نميدانستم دوست عربم اين عكس را براي چه ميخواهد.
ملوان جوان بايد 5 سال در حبس بماند: «من جز مادرم كسي را ندارم. او هم حالا بيرون از اين زندان يك جور ديگري زنداني است. بيچاره دارد با من عذاب ميكشد.»
اتهام بيشتر كساني كه در اندرزگاه مردان هستند، حمل موادمخدر يا قاچاق سوخت و كالاست، قاچاقي كه درآمد چنداني براي آنها نداشته و مفتبر آن بودند تا شايد اندك پولي به دست آورند.
قبولش كمي سخت است در بندرعباس كه دو اسكله بينالمللي فعال دارد و شاهراه ترانزيت دريايي ايران است چنين فقري آدمها را به خلاف بكشاند، فاصله دو اسكله از زندان شايد به 10 كيلومتر هم نرسد، اما تصميمات «خلقالساعه» نامهها و بخشنامهها و... اشتغال و درآمد را در اين شهر با چالش مواجه كرده است.
بخشنامههاي ناگهاني
چيزي در اين اندرزگاه مرطوب و شرجي كه باد پنكهها كمي هواي آن را مطلوبتر كرده در ذهنمان ميپيچد، چيزي كه از بازديد گمرك ديديم. مردي كه چند تن پياز براي صادرات آورده بود و قرنطينه اجازه ترخيص نميداد، چون ناگهان بخشنامه شده بود از «امروز» صادرات پياز ممنوع است. موضوعي كه رييس دادگستري به آن ورود كرد و توضيح داد كه طبق قانون بخشنامه خلقالساعه نداريم و بايد از قبل اطلاعرساني شود. پيازها بالاخره با دخالت رييس دادگستري اجازه صادرات گرفت؛ اما مگر ميشود چند تن پياز را توقيف كرد، آنهم با بخشنامهاي كه كسي از آن اطلاعي نداشته است. چند شغل و چه مقدار سرمايه با اين كار ازبين ميرود؟ آيا كسي پاسخگو هست؟
از قهرماني ميپرسم مگر ميشود شما هر چند روز يكبار به گمرك برويد و مراقب باشيد بخشنامه خلقالساعهاي از وزارتخانهاي جلوي كار و سرمايه مردم را نگيرد؟ مگر اين راهحل است؟
سري تكان ميدهد: «اين كار براي مدت طولاني عملي نيست و ما گزارشهايي هم به سران قوا دادهايم و جلساتي هم تشكيل شده است. به هر حال بايد قبول كرد مقدار قابل توجهي سرمايه و كار از بين ميرود. البته مردم اگر به حقوق خود آگاه باشند و بدانند، ميتوانند درخواست خسارت كنند شايد مديران به همين راحتي بخشنامه ندهند.»
او اشارهاي به هزار دستگاه ماشين سنگين راهسازي ميكند: «همين ماشينهاي راهسازي دو سال در گمرك ماند. جلوي ورودش از سوي آقايان گرفته شد، درحالي كه ميتواند صدها شغل ايجاد كند. البته مشكل حل شده است و به زودي ترخيص ميشوند؛ اما چون اين ماشينها مالك خصوصي دارد ما نميتوانيم ورود كنيم و صاحب ماشين ميتواند خودش شكايت كند و از نهادي كه جلوي ترخيص را گرفته خسارت هم دريافت كند.»
مديريتها اگر بهتر شود، چرخه اقتصاد بندر ميتواند بهتر و بيشتر بچرخد و افراد كمتري به سمت جرم بروند و اينجا حتي براي مهاجران از شهرهاي ديگر هم اشتغالزايي كند؛ اما در اين كشاكش زنان و كودكان، قربانيان مظلومتري هستند. قربانياني كه سياهي جرم بر پيشانيشان نشسته و سهمشان از شكوفههاي بهاري، ملحفههاي گلريز زندان است.
متولد زندان
يكي از آنها زني 30 ساله است؛ زني كه چهرهاش البته 50 ساله ميزند. پسري حدودا 4 ساله در كنارش است. ميگويد بچه در زندان به دنيا آمده است، پسربچهاي لاغراندام كه زندگياش از دوران جنيني با ميله گره خورده و ديوار و اتاقهاي 6 تخته، تنها مأمنش بوده است.
اين زن به اتهام همدستي در دو سرقت از طلافروشي در ميناب و بندرعباس زنداني شده است. او به 270 ميليون تومان جزاي نقدي و بازگرداندن طلاها محكوم شده است. حالا روزهاي پاياني مجازات حبسش را ميگذراند؛ «من كه تنهايي دزدي نكردم. شوهرم من را به اين دزدي كشاند. گفت بيا برويم دو طلافروشي ميزنيم، از اين بدبختي نجات پيدا ميكنيم. ما آنقدر بدبخت بوديم و شوهرم آنقدر بدهكار بود كه نميتوانستيم بچهدار شويم. من دوست داشتم مادر شوم. دوست داشتم زندگي كنم، مثل هر زني. شوهرم آنقدر گفت كه قبول كردم. تازه متهم اصلي هم خودش است. طلاها هم دست خودش است. من هيچ طلايي ندارم؛ اما در دادگاه چيز ديگري گفت. بعد هم به من گفت تو زني. حاملهاي. گردن بگير. به تو رحم ميكنند! بچه من در زندان به دنيا آمد. او تنها بچه من است. اين بچه چه گناهي دارد كه در اين وضعيت است؟»
خواستهات از رييس دادگستري چيست؟
جوابش آدم را ميخكوب ميكند: «طلاقم را از شوهرم بگيرد. نه پول ميخواهم نه مرخصي. فقط طلاقم را از اين نامرد بگيريد.»
ميپرسم: شوهرت حالا كجاست؟
براي خودش سند گذاشته و بيرون است. من در زندان هستم جواب تلفنم را نميدهد. طلاها هم پيش او است. حتي سراغ بچهاش را هم نميگيرد.
زن نگاه خيسش را از ما ميدزدد و به ته اتاق ميرود.
حالا زني ميانسال خودش را جلو ميكشاند. او شوهرش را كشته است. ردي از پشيماني در چهرهاش نيست؛ اما نشانهاي عميق از زندگي پر از خشم و درد در چشمانش برق ميزند: «بعد از 20 سال كتك خوردن و توهين كردن بالاخره تمامش كردم. بچههايم رضايت دادند، چون آنها شاهد بدبختي من بودند. همان روز اول رضايت دادند. پدر و مادر همسرم رضايت نميدهند. گفتند اگر انتقالي برادرشوهرم را بگيرند و به بندر بياورندش، رضايت ميدهند. دست مددكارم درد نكند. خانم صفايي بنده خدا ماهها دوندگي كرد و برادرشوهرم را به بندر آورد، اما باز هم رضايت ندادند. وقتي گفتيم خودتان گفته بوديد. خنديدند و گفتند بمان همينجا. ببينيد من با چه كساني طرف هستم. شوهرم از اينها بدتر بود. آنقدر ميزد كه جان در بدنم نميماند.»
كارگاههاي آموزشي
در اندرزگاه بندرعباس كارگاههايي براي زنان و مردان ساخته شده و در آنها آموزشهاي مختلف به مددجويان ميدهند، از كارهاي فني مثل جوشكاري و لولهكشي تا ساخت آلات موسيقي. مهندس جواني را ميبينيم كه به خاطر مواد در زندان است، ميگويد مهندس برق است. او در كارگاه گيتار ميسازد: «من نميدانم هر گيتار به چه مبلغي فروخته ميشود. ميگويند بستگي به حرفهاي بودن گيتار دارد. البته پولش را به خودمان ميدهند. ميتوانيم پول را براي خانوادههايمان هم بفرستيم.»
كمي آن طرفتر مردي با موهاي سفيد و حالتي طلبكار ايستاده است. او هم موادي است، هر چند جرمش را قبول ندارد: «براي من پاپوش درست كردند. گفتند شيشه داشتي دو كيلو! مجازاتش اعدام است. بعد گفتند وزن كرديم كمتر است. پسرهاي من در نهادهاي مهمي كار ميكنند. دستشان بسته بود نتوانستند كاري برايم بكنند.»
جوان ديگري در كارگاه لولهكشي كار ميكند. سبزه است و با لهجه غليظ عربي صحبت ميكند. زير باد كولرهايي كه دارند از گرماي بندر جان ميكنند، ايستاده تا قطرات عرق كمتر روي پيشانياش بچكد: «اين گرما شما را اذيت ميكند ولي ما عادت كردهايم.»
جرمت چيست؟
شراب داشتم، مصرف شخصي بود ولي محكوم شدم.
چقدر شراب بود؟
سه هزار ليتر!
مگر سه هزار ليتر مصرف شخصي ميشود؟
من و بابا و برادرم روزي يك ليتر ميخورديم.
زنان زنداني در كارگاه كوچكتري هستند و كارشان خياطي و بافتني است. آنها هم بيشتر به خاطر مواد در زندان هستند. قدبلند و موهاي جوگندمي و خونگرمي زني توجه ما را جلب ميكند: «به چه جرمي اينجا هستي؟»
موادي هستم.
تو هم مصرفكنندهاي؟
نه! من حمال بودم. هر دفعه 2 ميليون تومان ميدادند. آخرين بار گير افتادم.
شوهر داري؟
داشتم ولي طلاق گرفتم.
بهار پشت ديوارهاي زندان خشك شده است. اينجا همه چيز به گفته قهرماني، رييس دادگستري طبق استانداردهاي حقوق بشر اسلامي است. محيط تميز است. هواكشها كار ميكنند. تفريح و سرگرمي به راه است. سالن ورزشي و كارگاههاي آموزشي وجود دارد. غذا متنوع و استاندارد است. درمانگاه با كادر درمان مشغول به كار است. ارتباط در اين زندان، تصويري و در «فضاي امن» اينترنتي انجام ميشود و ملاقات حضوري و تلفني هم هست. ملاقات شرعي هم براي متقاضيان وجود دارد، اما كسي در ميان ديوارها خندهاي بر لب ندارد. يكي از مددكاران ميگويد: «همه چيز هست جز آغوش مهربان.»
عرق و اشك براي اين زندانيان درهم آميخته و چشمها به در آهني قطوري است كه زوزه ميكشد و بيشتر اوقات خبري تلخ به همراه دارد؛ اما همان خبرهاي تك و گاه و بيگاه خوش صداي اين زوزه را شنيدني ميكند.