خود، خويشتن را كشته است
نيره خادمي
هيچ كس خودكشي را انتخاب نميكند، خودكشي به آدم تحميل ميشود و آدمها مجبور به خودكشي ميشوند. احتمالا براي خيلي از آدمها، جهان و زندگي به قدري زيبا و با ارزش باشد كه وقتي به «نبودن» و «نابود شدن» فكر ميكنند، گوشه چشمهايشان خيس شده و حس غمگيني در قلب آنها پديدار ميشود. شايد بعضيهايشان با خود بگويند: يعني ديگر نباشم؟ با مامان و بابا حرف نزنم؟ دستهاي مامان را نگيرم؟ بابا را قلقلك ندهم؟ حس خنديدن، دويدن و رقصيدن با عزيزانم را تجربه نكنم؟ آواز خواندن و شغلي كه تمام زندگيام را برايش گذاشتم، چه ميشود؟ ديگر كتابهايم را در قفسه نبينم؟ مثلا آنها كه در قفسه مانده، آن رمان و تاريخهاي جذاب دورههاي مختلف ايران و جهان، تاريخ شعر، موسيقي و تاريخ سينما و داستانهاي قشنگ چخوف و ورق زدن دوباره آبلوموف، اينها چه ميشوند؟ هنوز كتابهاي زيادي را نخواندهام. فيلمهايي كه هر سال به بازار ميآيند را نيمهشب با پلكهاي نيمه باز يا سر ظهر ميان كار و كتاب نبينم؟ اگر يك روز دوباره فيلمي با عظمت ۱۲ مرد خشمگين، زاده شود ديگر نميتوانم آن را تماشا كنم و با صداي چيپس كيف كنم؟ تكليف سينماي تارانتينو، اسكورسيزي، چان ووك، جيم جارموش، كيم كي دوك و خيليهاي ديگر چه ميشود؟ گاو مهرجويي را براي چهارمين بار نبينم؟ آنجا كه عزت آقا انتظامي ميگويد؛ گاو بودن چه دشوار... (هميشه با اين مونولوگ، گريهام گرفته). اما هنوز كه تمام موسيقي جهان را گوش نكردهام، مگر ميشود پاواروتي بزرگ را نشنوم؟ مخصوصا شاهكار «اشك پنهاني» يا «ستارگان ميدرخشند» آنجا كه ميگويد: آن لحظه گذشته است و من در نااميدي ميميرم. البته آنجا كه با شكوه ميگويد: و من هرگز اينقدر زندگي را دوست نداشتهام. دلتنگي براي محمدرضا شجريان را چه كنم؟ ديگر او را نشنوم؟ آنجا كه ميگويد: تو كافر دل نميبندي/ نقاب زلف و ميترسم/ كه محرابم بگرداند خم آن دل ستان ابرو/ يا مثلا صداي شواليه را نشنوم؟ آنجا كه ميگويد: شيدا شدم/ پيدا شدم/پيداي ناپيدا شدم يا سمفونيها را؟ راكها، جزها يا صداي بهشتي آكاردئون را. احمد ظاهر با آن لهجه زيباي افغانستانياش چه ميشود؟ همه يارانم به پريشاني/ كه سيه شام و سحري دارم/ دل من اين نكته تو ميداني/ كه به تاريكي قمري دارم. نه! زندگي شگفتانگيز است. مخصوصا لحظه گرگ و ميش هوا، سر صبح. بارها اين جملات را با خود گفته و صورتش به همان شكلك و استيكر غمگين پاي چتها تبديل شده. بعد جام را در سينك ظرفشويي خالي كرده و بارها آن را شسته كه نكند اثري و حتي بويي از آن مثلا زهر، داخلش مانده باشد. شايد تا لب مرز رفته و بارها منصرف شده، شايد بارها در طول مسير نااميد شدن، همين دلايل، او را از خودكشي بازداشته باشد، اما از يك جايي به بعد، ديگر شايد زور اينها به شرايط نرسد. آدم ميبيند در زندگي فردي و اجتماعي، نميتواند در برابر زور و ارباب قدرت، كاري از پيش ببرد و اين زندگي رعيتوار هيچ وقت در جاي خود قرار نگرفته است. اشكال از خاورميانه است يا حتي در مقياس خيلي كوچكتر، كوچهاي كه در آن زندگي ميكند؟ اشكال از يار است يا چشم و ابرو؟ نميدانم. كرامت انساني او هر روز پايمال ميشود و تحقيرهاي هر روزه، شعله اميد را در او كمرنگ ميكند. ميان جهان او و جهاني كه در مقابلش قرار گرفته، فاصله است و البته روحيه افراد در اين مسير متفاوت است. به هر حال او بارها از مسير نابودي خود، بازگشته ولي در جايي از اين پرتگاه مجبور ميشود و ميگويد: بهرغم ميل باطنيام، مجبور به استعفا از اين جهان شدهام يا استعفا داده شدهام. با اينكه تمام قلبش ميخواهد در اين جهان بماند، اما بماند كه چه؟ پذيراي خفت بيشتري باشد؟ شرمنده خود باشد؟ و درحالي كه در لبه پرتگاه قرار گرفته، اشك ميريزد و هنوز دنبال روزنه نور است و هر چه باقيمانده؛ حتي اميد، بيهودگي است. آنجا در آن لحظه ديگر، چشم او پيش از مرگ، بر همه چيز و همه كس بسته ميشود. جام زهر را در دستهايش ميگرداند تا شايد دوباره راهي پيدا كند آن را خالي كند، اما در آن لحظه توانش پايان يافته، مغز و قلب لحظات تيرهاي را سپري ميكنند و ديگر تفكر و احساس به درستي جواب نميدهند. مجبور است؛ چون عاشقي كه دوري نميفهمد. پس ديالوگ اميركبير را به خود ميگويد: «شوق رفتن از ميان شماست كه مرگ را آسان ميكند.» و جام را سر ميكشد. بعد كه تلخي را چشيد، گريه ميكند و سرزنش آغاز ميشود. هراسان است و شايد حتي گوشي تلفن را به دست گيرد و به ديگراني كه دوستش دارند يا فكر ميكند، دوستش ندارند، خبر دهد تا شايد نجاتش دهند. اينبار در همان لحظات پاياني كه اثر آن معجون متعفن وارد خونش ميشود و اعضايش را در مينوردد، آرزو ميكند كه اي كاش زنده بماند، اما ديگر مرگ فائق آمده، چون خود، خويشتن را كشته است.