• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5766 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت

گزارش اختصاصی «اعتماد» از جشنواره کن 2024 -3

پایان کاپولا‌؟

لادن موسوی

امسال همه حاضرین در جشنواره کن به‌ شدت چشم انتظار دیدن آخرین ساخته فرانسیس فورد کاپولا بودیم. کارگردان قدر امریکایی که فیلم‌هایی تکرار ناشدنی و بی‌نظیر مثل «پدرخوانده»‌ها، «دراکولا»، «گفت‌وگو» و « اینک آخر زمان» را در کارنامه کاری خود دارد. کاپولا این کارگردان هشتاد و پنج ساله امریکایی پس از سال‌ها غیبت، امسال با فیلم « مگالوپولیس» (کلان‌شهر) در بخش مسابقه اصلی جشنواره کن حضور دارد.

 داستان این فیلم که در آن بازیگران بزرگی مثل « آدام درایور»، «شیا لبوف» و «داستین هافمن» بازی می‌کنند در امریکای امروز می‌گذرد اما درامی یونانی است: شهر خیالی«نیو روم» باید عوض شود. این موضوع باعث دعوا بین «سزار کاتیلینا» هنرمند نابغه‌‌ای که می‌‌تواند زمان را متوقف کند و «فرانکلین سیسرو» شهردار به ‌شدت محافظه‌کار می‌شود. درحالی که «سزار کاتیلینا» آرزوی شهری رویایی را دارد، شهردار اما به دنبال ماندن در قالب قدیم و حمایت از پولداران و قدرتمندان است. دختر شهردار که در شهر معروف به جشن و پایکوبی است عاشق «سزار کاتیلینا» می‌شود و شروع به کار کردن برای او می‌کند و کم‌کم با او وارد رابطه می‌شود. پدرش اما از این رابطه به ‌شدت دلخور است و سعی در جدایی این دو دارد... کاپولا سعی در خلق فیلمی جدید و به قول معروف آینده‌نگر دارد اما نتیجه کار متاسفانه به یکی از بدترین فیلم‌های این کارگردان و البته جشنواره امسال کن (تا به اینجا) تبدیل شده است. 
فیلمی که سر تا تهش همین داستان دو خطی است که برای‌تان گفتم و نیم ساعت هم نمی‌شود، دو ساعت باقی‌مانده فیلم متشکل از صحنه‌هایی پر زرق و برق و حراف است که نه سر دارند و نه ته. شخصیت «سزار کاتیلینا» که «آدام درایور» نقشش را بازی می‌کند، از همان ابتدا و پلان اول فیلم تا به انتها، بی‌وقفه در حال مونولوگ‌گویی با جملاتی قلمبه و فلسفی است و از زندگی و مرگ و آینده می‌گوید اما تهش چیزی به تماشاگر اضافه نمی‌کند. این مونولگ‌ها مثل خود فیلم «مگالوپولیس» پوچ‌اند و فقط ظاهری آراسته و زرق و برقی دارند.
کاپولا که روزی یکی از قدرترین کارگردانان جهان بود امروز دیگر حتی نمی‌تواند بازیگران فیلمش را به درستی هدایت کند. تمام این ستاره‌های گران‌قیمت، به صورت اگزجره بازی می‌کنند و هیچ کدام از نقش‌های اصلی فیلم باورپذیر نیستند. نقش‌هایی که حتی به درستی ساخته و پرداخته نشده‌اند شخصیت‌های مرد فیلم یا سیاهند و یا سفید و در هر دو حال زمخت و بی‌لایه هستند و انگار که از داستان شاه و پری که برای کودکان نوشته شده قرض گرفته شده‌اند و اما فاجعه این ساخت و پرداخت‌های غلط در شخصیت‌های زن فیلم به چشم می‌خورد. زمانی که دیگر همه، چه کارگردانان قدیمی و چه نسل‌های جدید، از نقش سنتی زنان فاصله گرفته‌اند، «کاپولا» همچنان در شصت، هفتاد سال پیش، در دهه پنجاه میلادی و زنان سنتی گیر کرده است. 
زنان فیلم او دو دسته‌اند: یا به دنبال پول و قدرت‌اند و شیطان‌صفت و به خاطر پول حاضر به هر کاری، حتی خودفروشی و یا آدم‌کشی هستند و یا زنان خوبی هستند که فقط به دنبال آرامش و آسایش شوهران‌شان و بچه آوردن هستند و به غیر از این هیچ فکر و ذکر دیگری ندارند. 
«واو پلاتینوم» خبرنگاری است که مدتی هم معشوقه «سزار» بوده اما تا می‌بیند که «سزار» قصد ازدواج با او را ندارد، با پیرمرد بانکدار فوق‌العاده پولداری که سنش از پدربزرگش هم بیشتر است ازدواج می‌کند و سپس تا پای کشتن او با مردان فامیل هم پیش می‌رود. زن خواننده‌ای هم در فیلم وجود دارد که او هم به دنبال محبوبیت و پولدار شدن است و مثلا سوگند به پاکی و باکره بودن خورده. او هم اما دروغگو است و به دنبال شهرت و پول و تا دستش برای مردم رو می‌‌شود، از آن دختر پاک و معصوم به فاحشه‌ای تبدیل می‌شود که برای معروف شدن و جلب‌توجه از هیچ کاری کوتاهی نمی‌کند. 
خواننده‌ای که وجودش در فیلم به هیچ دردی غیر از خواندن دو آهنگ نمی‌خورد و نه تنها در جلو بردن داستان نقشی دارد که کمی بعد کاملا از فیلم حذف می‌شود. اصلا دلیل حضور او در فیلم مشخص نیست... زنان به اصطلاح خوب فیلم هم که «جولیا» و مادرش هستند، فقط به فکر همسر و آسایش شوهر و بچه‌داری هستند و کلا سر از هیچ چیزی در نمی‌آورند و اگر دنیا را آب ببرد هم از خواب بیدار نمی‌شوند. شخصیت زن دیگری هم که وجود دارد، مادر «سزار» است که در سه، چهار سکانس نقش دارد و اصلا نمی‌فهمیم چه می‌گوید و چه می‌خواهد.... یکی، دو خاطره و یا چند جمله فلسفی می‌گوید و تمام... مضحک است که کارگردانی که ادعای ساخت فیلمی آینده‌نگر و جلوتر از زمان خود را دارد، حتی آن‌قدر به‌روز نیست که بداند که دوره این‌گونه نقش‌ها و این‌گونه نگاه‌ها به زنان، سال‌هاست که به سر آمده... 
در شهر رویایی که «کاپولا» تصور می‌کند، تنها چیزی که مدرن و آینده‌نگر است معماری ساختمان‌هاست و استفاده از ماده‌ای برای ساخت شهر که خیالی است و در حقیقت وجود خارجی ندارد! «کاپولا» که از هیچ خرجی برای فیلمش کوتاهی نکرده عروسی را در فیلم به تصویر می‌کشد که در آن بریز و بپاش غیرقابل وصفی اتفاق 
می‌افتد. 
عروسی که ناخودآگاه ما را به یاد عروسی اول «پدرخوانده» می‌اندازد و مجبور به مقایسه می‌کند... کاپولا در «پدرخوانده» با عروسی که در اول فیلم به تصویر می‌کشد یکی از بهترین و زیباترین صحنه‌های این فیلم را خلق می‌کند و در عین حال تقریبا تمام شخصیت‌های مهم و اصلی فیلم را به تماشاگر معرفی می‌کند. 
درحالی که عروسی «مگالوپولیس» به سیرکی شبیه است که از هر طرفش آتشی برپاست و صدایی می‌ترکد و آن‌قدر پر زرق و پرخرج است که به سختی حتی می‌توان اتفاقات را در آن از هم تميیز داد... و در آخر بود و نبودش، (مثل وجود زن خواننده) فرقی در جلو بردن داستان ندارد.
رویدادی عجیب اما در فیلم رخ افتاد که استثنایی است و بارقه‌ای از نبوغ گذشته «کاپولا» را به ما نشان داد. در اواخر فیلم، ناگهان مردی را دیدیم که روی صحنه آمد و با میکروفون و پایه‌اش در دست، در جلوی تصویر شروع به حرکت کرد. اول همه ماندیم که چه اتفاقی افتاده است و چگونه کسی به خود جرات داده که در جشنواره کن و هنگام پخش فیلم «فرانسیس فورد کاپولا»ی بزرگ روی صحنه برود. لحظاتی بعد متوجه شدیم که این پرفورمنس هم جزو فیلم است. 
مرد با میکروفونش در گوشه صحنه، رو به تصویر و پشت به ما ایستاد و مانند یک خبرنگار سوالی را مطرح کرد و «سزار» در فیلم جواب او را داد. مرد سپس پایه و میکروفونش را برداشت و از صحنه خارج شد و رفت... این حرکت جرقه‌ای از نبوغ گذشته «کاپولا» را نشان داد و برای لحظاتی دنیای فیلم و دنیای واقعی، سینما و زندگی، رویا و حقیقت را به‌هم آمیخت. متاسفانه اما، این حرکت عجیب و بی‌مانند کوتاه و لحظه‌ای بود و در همان حد ایده باقی ماند. استفاده‌ای دقیقه‌ای و تک سوالی یک جمله‌ای، این ایده بی‌نظیر را حیف کرد. 
ایده‌ای که البته فقط برای جشنواره کن درنظر گرفته شده، چون حتی با وجود ثروت بی‌حد و حصر «کاپولا»، فرستادن شخصی به تمام سینماهای جهان برای تکرار این صحنه در هر سانس نشدنی است... این صحنه و ورود فیلم به دنیای ما آدم‌های واقعی تنها دقیقه‌ای از فیلم بود که از دیدن «مگالوپولیس» لذت بردم و نشانی از نابغه‌ای که به دنبالش بودم را، هر چند کوتاه و گذرا دیدم. بیش از پنجاه سال از ساخت «پدرخوانده» می‌گذرد، بیش از نیم قرن... و بیش از چهل سال از ساخت «اینک آخر زمان» (۱۹۷۹) که نخل طلای جشنواره کن را برای «کاپولا» به ارمغان آورد هم می‌گذرد. زمان زیادی گذشته است و اینکه من و امثال من به دنبال دیدن شاهکاری در آن حد و اندازه بودیم شاید بیش از اندازه نامعقول و رویایی بود... در کنفرانس خبری فیلم، «کاپولا» گفت که خوشحال است که هر فیلمی که خواسته را ساخته و هر کاری در زندگی می‌خواسته کرده، چون می‌تواند در راحتی و آرامش بمیرد. من هم تصمیم گرفتم که از غصه خوردن از دیدن زوال چنین کارگردانی، از سقوط این غول بزرگ سینمای جهان دست بردارم و به این فکر کنم که هر چیزی پایانی دارد، حتی «فرانسیس فورد کاپولا» و نبوغش... و باید با آن کنار آمد. مهم این است که «کاپولا» روزی، روزگاری شاهکارهایی را خلق کرد که آنها همیشه پایدارند و هرگز پایانی ندارند. 

بدون  بریز  و  بپاش  و  شلوغی
«پرنده» ساخته «آندره آ آرنولد» اما فیلم دیگری است که دیدم. فیلمی در تضاد کامل با «مگالوپولیس»، بدون بریز و بپاش و شلوغی و همهمه، درباره انسان‌هایی عادی و فقیر، در انگلستانی واقعی که هیچ‌گونه ادعایی ندارد. نتیجه این سادگی و بی‌ادعایی، فیلمی زیبا و به‌یادماندنی است. «پرنده» داستان «بیلی» دختر دوازده ساله‌ای را به تصویر می‌کشد که با برادر بزرگ‌ترش«‌هانتر» و پدرش «باگ» که به تنهایی این دو را بزرگ می‌کند، در خانه‌ای مملو از گرافیتی بر در و دیوارش که به نظر می‌رسد سکونتگاهی نیمه‌قانونی است در «کنت» انگلیس زندگی می‌کند. «باگ» پدر «بیلی» پدری دوست‌داشتنی است که فرزندانش را دوست دارد اما خودش هنوز بچه به نظر می‌رسد و این از همان ابتدا و تصمیمش برای ازدواج با دوست دخترش که سه ماه پیش ملاقاتش کرده، مشخص است، بنابراین «بیلی» یاد گرفته تا خودش از خودش مراقبت کند. به دلیل عروسی پیش رو با همسر جدیدش و پیدا کردن پول برای این عروسی، «باگ» وقت زیادی برای صرف کردن با بچه‌هایش و تربیت آنها ندارد. «بیلی» که در آغاز از خبر ازدواج مجدد پدرش راضی نیست به سبک نوجوانان عصیان کرده، از خانه بیرون می‌رود و شب را بیرون از خانه می‌گذراند. 
فردا بعد از بیداری، با مرد جوانی به نام «پرنده» آشنا می‌شود که به دنبال پیدا کردن اثری از خانواده‌اش به این شهر آمده است. این دو سعی در کمک کردن به هم دارند... «پرنده» فیلمی شاعرانه است که از دغدغه نوجوانان می‌گوید. سوژه‌ای سخت که بیش از این هزاران هزار بار ساخته شده، پس در آغاز فکر می‌کنیم که این هم فیلمی دیگر از بدبختی نوجوانان و مردم انگلیس است... سوژه‌ای که «کن لوچ»، هموطن «آندره آ آرنولد» استاد ساخت‌شان است. خانم کارگردان اما از همان ابتدا نشان می‌دهد که قصدش به گریه در آوردن ما برای بدبختی‌ها و سختی‌هایی که «بیلی» در طول فیلم تحمل می‌کند، نیست. بعد از دو، سه پلان اولیه، موسیقی تند و شدیدی به گوش می‌رسد و پدر «بیلی» با بازی «بری کوگان»، با بدنی پر از تتو، روی اسکوتر برقی‌اش ظاهر می‌شود تا ریتم فیلم را تند کند و به ما بگوید تا زود قضاوت نکنیم! موسیقی نقش بزرگی در «پرنده» دارد و در طول فیلم از آن بسیار استفاده شده. در جای جای فیلم آهنگ‌هایی آشنا می‌شنویم که نه تنها به داستان ریتم می‌دهند، بلکه صحنه‌ها و مشکلات را نرم می‌کنند. «آرنولد» در «پرنده» تنها بر به تصویر کشیدن واقعیات سخت زندگی امروز خانواده‌های فقیر بسنده نمی‌کند. 
«پرنده» خیال و واقعیت را به زیبایی با هم ترکیب می‌کند تا آنجا که حتی قتل و مرگ و انتقام هم رنگ و شکلی شاعرانه به خود می‌گیرد. در «پرنده» دنیای حیوانات به هر گوشه و شکافی از فیلم نفوذ کرده تا آنجا که در آخرین صحنه فیلم، روباهی را می‌بینیم که به سالن جشن عروسی پدر می‌آید، می‌نشیند و به «بیلی» نگاه می‌کند. گویی که از توانایی خیال‌پردازی «بیلی» خبر دارد و او را شازده کوچولویی می‌بیند که باید اهلی‌اش کند. اما «آرنولد» به اینها بسنده نمی‌کند و در اواخر فیلم دست به کاری جسورانه با حیوانات می‌زند که فیلم را از فضای واقعیت به خیال می‌برد و انسان و حیوان را به‌هم می‌آمیزد.  «آندره آ آرنولد» با این تلفیق، «پرنده» را از فیلمی اجتماعی به بعدی دیگر پرتاب می‌کند تا به همه بگوید که حتی در فیلمی به‌شدت اجتماعی درباره نوجوانان و فقر هم برای نوآوری و خلاقیت جا هست. کافی است تا هنرش را داشته باشیم. «پرنده» تماما با دوربین روی دست فیلمبرداری شده. دوربینی که می‌لرزد و تکان می‌خورد و کم‌کم شکل شخصیتی جداگانه را به خود می‌گیرد. شخصیتی که دست ما را گرفته و به دنیای «بیلی» می‌برد. شخصیتی که با پیشرفت در فیلم و فهم دنیای «بیلی»، دلیل حضور و اصرارش به ابراز وجودش را می‌فهمیم.  دنیای «پرنده» «آرنولد»، آمیخته‌ای از واقعیات سخت و تلخ زندگی و جادو و رویا است. «پرنده» فیلم تغییر و تحول است. این تحولات از عروسی پدر، تا حامله شدن دوست دختر چهارده ساله «هانتر» برادرش، تا درون بدن خود «بیلی» که روزی از خواب بیدار شده و برای اولین بار پریود می‌شود، اتفاق می‌افتد. تحولاتی که مواجهه با آنها همیشه آسان نیست، اما با کمی خیال‌پردازی و جادو، می‌توان از پس‌شان بر آمد و رو به جلو رفت. تا به اینجای کار، «پرنده» یکی از بهترین فیلم‌های امسال جشنواره کن است، اما هنوز روزهای زیادی تا آخر جشنواره باقی است و امید دارم که فیلم‌های دیگری ببینم که به همین اندازه غافلگیرم کنند... باید ماند و باید دید. 


بیش از پنجاه سال از ساخت «پدرخوانده» می‌گذرد، بیش از نیم قرن.... و بیش از چهل سال از ساخت «اینک آخر زمان» (۱۹۷۹) که نخل طلای جشنواره کن را برای «کاپولا» به ارمغان آورد هم می‌گذرد. زمان زیادی گذشته است و اینکه من و امثال من به دنبال دیدن شاهکاری در آن حد و اندازه بودیم شاید بیش از اندازه نامعقول و رویایی بود... در کنفرانس خبری فیلم، «کاپولا» گفت که خوشحال است که هر فیلمی که خواسته را ساخته و هر کاری در زندگی می‌خواسته کرده، چون می‌تواند در راحتی و آرامش بمیرد. من هم تصمیم گرفتم که از غصه خوردن، از دیدن زوال چنین کارگردانی، از سقوط این غول بزرگ سینمای جهان دست بردارم و به این فکر کنم که هر چیزی پایانی دارد، حتی «فرانسیس فورد کاپولا» و نبوغش... و باید با آن کنار آمد. مهم این است که «کاپولا» روزی، روزگاری شاهکارهایی را خلق کرد که آنها همیشه پایدارند و هرگز پایانی ندارند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون