صداي قلب تو پاشيد بر در و ديوار!
اميد مافي
پيشخدمت برناي كافههاي شبانگاهي اونتاريو پشت پلكهاي زندگي آشيانهاي براي خود ساخت، وقتي در بستر حضيض عزيز شد و با روايتهاي بدون تكلف و پيچيدگي به امپراتور استوري در جغرافياي امريكاي شمالي بدل شد. جهان پريشانتر از گيسوان بانويي زلالتر از آينه نبود و او خوب ميدانست چگونه بايد در قامت غريقترين غريق جهان، واژهها را رج بزند و با خلق داستانهاي كوتاه مرزها را درنوردد. كسب بيست و دو جايزه ادبي و فتح نوبل پيش از تمام شدن در سپيده دمي سرد پاداش زني بود كه لب از لب باز نكرد و آستانِ جهانِ بيسايبان را به سخره گرفت و تنها كلمات رقصان و لرزان را به كاغذهاي سپيدتر از برف سپرد. مادام مونرو در «زندگي عزيز» زمزمه اندوهگين آدمها را در گوش گزارهها نجوا كرد و در زمانهاي كه شادخواري خطا و شرمساري عطاي روزگار قلمداد ميشد، در ذهنمان تلنگر زد كه تقدير محتوم دير يا زود همه ما را به سمت و سويي رهنمون خواهد كرد كه هيچگاه در تخت بندِ رويا به آن نميانديشيديم. بادها، بوسهها، نفسها و بازوها در سرزمين سردسيري بارها و بارها از توفان نويسندهاي موشكاف خبر دادند و او بيچارقد و بيلچك در منزل همه مردمان حاضر شد و آنقدر درخشيد كه ضرابخانه سلطنتي كانادا سكه يادبودش را ضرب كرد. همو كه زير درختان سيب سرگذشت دختركان را برايمان تعريف كرد و كتابهايش دلچسبتر از چاي و قهوه، شادمانيهاي بيانتها را به خلوتهاي پر رمز و رازمان هديه دادند. ملكه سرزمينهاي خيال كه درخت را بيش از تبر و اشك را بيش از رشك دوست داشت و از تيمارداري لغات هيچ هراسي نداشت، در سالهاي واپسين حضورش در سياره سالوس اعلام كرد كه ديگر نخواهد نوشت تا در آستانه پيوستن به اسطورهها در باغهاي انجير و نارنج قدم بزند و بياعتنا به دردهاي بيدرمانِ گيتي كمي با دنياي بدعهد همذاتپنداري كند. او فهميده بود زندگي گاهي سارافون قشنگي است پشت ويترين يك بوتيك كه بايد آن را پوشيد و ساعتي آلامش را با خوشباشي سادهاي فراموش كرد.او پي برد كه دريغ سهم آدمي است روي تلّي از خاكستر و گريزي نيست جز آنكه پيش از استشمام عطر سپيدهدم دستان نحيفش را در دستان اجل قلاب كند و براي هميشه خلنگزار دنيا را به حال خويش واگذارد. غول داستانهاي كوتاه كه با آثارش به چخوف طعنه زد پس از عمري تنفس در هواي تخيل، بيتجمل در يك روز دلگير لبهاي فرشته مرگ را بوسيد و پيش از نود و سه سالگي بالش گرم را با خاك سرد تاخت زد و به طرز غمانگيزي در افعال ماضي جا ماند. ... و مرگ گونههاي بانويي با روپوش صورتي را بوسيد، وقتي شواليه سطرهاي سكرآور ظرفها را شست، لباسها را پهن كرد و ملافه را روي خودش كشيد و خسته از فرط خستگي ترسهايش را جا گذاشت و به سيارهاي بيكتاب و بيكلمه سفر كرد.
و آب بود كه ميرفت
كوچه خلوت بود
صداي قلب تو آري
صداي قلب تو پاشيد بر در و ديوار
و عطر سوختن اشك و عشق و شرم و شتاب
ميان بندبند كهنه ديوار آجري گم شد