نگاهي به نقش و نگارهاي قصه «گلاشرفيها»ي شهربانو بهجت
دفتر نقاشي كوچكي روي گلهاي قالي
نسيم خليلي
گلاشرفيها، از آن روايتهاي وطني سرشار از بومينويسي است كه روايت را در بطن گفتمان فراخ فرهنگ عامه، افسانهها و قصهها گنجانده است، رهيافت شورمندانهاي كه به كتاب صبغه نوستالژيك شيريني بخشيده است؛ گويي نويسنده از اين رهگذر كوشيده دست مخاطب اندوهگين خود را بگيرد و به روزهاي رها در باد در دهه پنجاه و روايتهاي ساده مادربزرگها ببرد زير لحاف كرسي و پاي سفره هفتسين، تا اينگونه شايد رنج زيستن در جهان امروز را، كه پر از تنش و استيصال است، از ياد برده و از جان زدوده باشد؛ قصه تخممرغ سفره هفتسين و گاو كائنات كه به هنگام تحويل سال تكان و واتكاني ميخورد و جهان را از اين شاخ به آن شاخ ميفكند، قصه ننهسرما و عمونوروز كه هرگز به وصال نميرسند، قصه دختر انار، شاهزاده شادمان؛ گفتمان افسانهاي نجاتبخشانه و مخمليني كه بعدتر با جانپناهبودگي نقاشي در زندگي راوي نوجوان وجهي هنري هم پيدا ميكند. قهرمان روايت، شهري كه مخفف همان شهربانوست، دختر نوجواني است كه در اواسط دهه پنجاه خورشيدي در شهر كوچكي در مركز ايران زندگي ميكند، آباده، كه در لفافي قصهوار تو گويي به لامكاني خيالانگيز بدل شده است؛ ويژگي راوي اين است كه خيالپرداز و دلداده كتاب و قصه است، خانم مطالعه است و به خاطر چنين علايقي گويي در حبابي از قصه و تخيل از جهان بيرون گسسته شده است؛ او به اين حباب امن و آرام عشق ميورزد و از اين رو دوست دارد قصههايي را كه از زبان خانمجون، خانمبيبي، بيبيگلي و ننهقندي ميشنود، نقاشي كند، نقاشي راه گريز راوي از رنج زيستن در جهان واقعيت است، راه بازنمايي درونياتش، رازوارگي زندگي و خويشتنش، شادماني و سبكبالياش و از همين رهگذر است كه قصه گلاشرفيها با نقاشي درهم ميآميزد؛ راوي روايت با نقاشي كردن قصهها خودش را به امنيت ابريشمين اين روايتها مياندازد، هم خودش را و هم مخاطبش را كه توصيف نويسنده از لحظات نقاشي كشيدنش از محتواي قصههايي كه ميشنود، عجيب دلانگيز و خوشايند و تاثيرگذار است: «يواشكي جعبه مدادرنگي را گذاشتم كنار و بازش كردم. خانمجون ميگفت: «ننهسرما خونهاي داره زير گل و درخت. از هر طرف يا شكوفهست يا گلهاي توهمغلتيده، با يه حوض كوچيك و فواره باز.» فكر كردم لابد مثل حوض خودمان فوارهاش ميرود تا آن بالابالاها و بعد برميگردد و محكم ميخورد به كمر ماهيها و آنها هم مثل ماهيهاي ما ميروند ته حوض سنگر ميگيرند.» آيا نويسنده با اين توصيفات ميخواهد مخاطب را نيز به صرافت كشيدن نقاشي خانه ساده و كوچك روايت گلاشرفيها بيندازد؟ با جعبه مدادرنگيها و دفترچه كاهي كوچكي جامانده از بچگيهايش، خانهاي آجربهمني در دل آباده دهه پنجاه، با حوضي كه فواره دارد و دختري كه دارد به ننهسرما و عمونوروز و افسانههاي محلي ميانديشد و گاهي نقاشيشان ميكند، نشسته بر قالي لاكي زيبايي كه تكههايي از نور آفتاب دم ظهر نوروز، لچك و ترنجش را روشن و رخشان كرده است؛ راوي حين نقاشي به خيالات قبل از انتخاب سوژه هم ميپردازد و با چنين رويكردي هم قصه را رنگ و لعاب ميدهد و هم اهميت زاويه ديد هنري در ترسيم سوژههاي نقاشي را به مخاطبش گوشزد ميكند: «كدام صحنه را ميكشيدم؟ وقتي ننهسرما مشغول رفت و روب بود و با شور و شوق همه خانه را تكون و واتكون ميكرد. نه اينجوري پر از گرد و خاك بود و خوشگل نميشد. بهتر بود وقتي بكشمش كه شليته موجدار و تنبان قرمز ميپوشيد، وقتي هفت قلم آرايش ميكرد و موهايش را گيس ميبافت. نه، بهترين صحنه وقتي بود كه توي ابرك خوابش برده بود. وقتي عمونوروز داشت لپش را ماچ ميكرد تا طبق معمول قالش بگذارد و برود... فكر كردم نه، عمونوروز را اول ميكشم. راستيراستي كه خوشگل ميشد وقتي آن صورت پرپشم و ريش را ميكشيدم و كلاه نمدي بر سرش ميگذاشتم و گيوه و شال خليلخاني و كمرچين قدك آبي تنش ميكردم.» آيا نويسنده با سپردن آدمهاي افسانهاي روايتش به گفتمان بصري دارد تلويحا حس شورانگيز خيالپردازي مخاطبش را فربه ميكند تا به اين ترتيب هم كتاب را بخواند و هم در خاكستري پس پلكها همهچيز را در قالب يك بوم نقاشي تجسم كند؟ كه اگر پاسخ مثبت باشد لابد از همين روست كه اساسا هر فصلي از اين رمان با يك نقاشي شروع ميشود، نقاشي ننهسرما كه شبيه ننهقندي روايت، كه از سرحد اقليد قصه و قرهقوروت ميآورد آباده، چارقد ململ سفيد سرش بود، يا نقاشي عمونوروز با جليقهاي گلفشان كه گويي از سجاف كت دارد به دشت و دمن گلهاي تازه ميفكند، يا نقاشي گندمبانو و دختر اسرارآميزش سنبلك، نقاشي دختر انار و تالار آينه و اژدهاي خشمگين كه همه در كنار هم در دل اين روايت نشستهاند تا داستان شهربانو بهجت را، كه گاهي به خودزندگينامهنگاري خيالين و منقشي ميماند، در لفافي از فرهنگ مردم بنگريم و بخوانيم، فرهنگ مردم و عشق، عشقي نه اساطيري و برآمده از روايتهاي ناكامي عمو نوروز و ننهسرما يا رنجهاي دختر انار كه ددهسياه با فريب و كلك، ماهي توي رودخانهاش ميكند، بلكه قصه عاشقانه ساده و معصومانه پسرعموي زحمتكش كه همه كار بلد بود و دخترعموي عاشق افسانهها كه «يا كلهش توي كتاب قصههاشه يا داره نقاشيبازي ميكنه و از بس كار نميكنه دستش رو بكشه تو حصين كشكمالي، خون راه ميافته.» قصه عشق ناگفته كريم و شهري كه مزه كشك و نعناع داغ سبزاش خانگي زني را فرا ياد ميآورد كه رشته آشي را خودش ميبرد و پياز سفيد بهاردميده از خاك را براي پيازداغاش به خانه ميآورد همينقدر ساده و گسسته از بلواي جهاني بيرحم و مشوش در سالهايي كه گرفتار ايسمها بود. قصه عشقي بيفرجام اما نشسته در بشقاب گلسرخي قشنگي كه انگار از گنجه خانه پيرزن مهرباني به يادگار مانده است و راوي تاريخ و فرهنگ و گنجينهاي از افسانهها و اساطير يك ملت است، روايتي تاريخمند كه بر تاركش برگههاي پاره شده دفترچه نقاشي كاهي كوچكي تلألو دارد، نقاشيهايي افسانهاي از روايتهايي مردمنوشت كه دختري ساده و شيرين كشيده است، دختري كه در واقعيت محتوم زندگي اسير و مستاصل است و در قصهها و كتابها اميدوار و دلخوش و آزاد و سبكبال.