زيباييشناسي فيلمها با تكيه بر كتاب «تأملي در فلسفه تاريخ عقل» نوشته نصرالله حكمت
فريادها و نجواها
محسن بدرقه
سالها ميگذرد و انسان همآغوش پرسش چيستي زيبايي است. به هر نحوي تلاش ميكند تا ابتدا چيستي زيبايي را درك كرده و سپس او را در آغوش گرفته و مجالي براي زيستن پيدا كند. دنياي بدون زيبايي بدل به آغلي بيدروپيكر ميشود. اين عقل افسارگسيخته كه با سرعت تمام به هر سرزميني پاي گذاشته و آنجا را سمكوب كرده، به نظر ميرسد رهيافتي به زيبايي ندارد. مطالعه سطر به سطر كتابهاي جستوجوگران زيبايي نهتنها ما را به زيبايي نرسانده، بلكه دور كرده است. زيبايي غريبتر شده و به تبع آن، ما هم غريبتر شدهايم. سطرهاي اين آثار تلاش ميكنند با ناخن صخره سنگ تعريف زيبايي را سوراخ كرده تا دريچهاي به حقيقت پيدا كنند تا بتوانند امر زيبا را يافته و ستايش كنند. به راستي ابتدا ستايش در وجود انسان اتفاق ميافتد و بعد به امر ستايش شده زيبا ميگويند يا زيبايي سر برون آورده و ستايش سپس توسط انسان رقم ميخورد. چيستي زيبايي بدل به رشتههاي عريضوطويل آكادميهاي جهان شده و هر چه بيشتر مطالعه ميكنيم، بيشتر از امر زيبا متنفر شده و زيبايي را گم ميكنيم. مفتون تعاريف زيبايي شده و خود را تخدير ميكنيم. بيخبر از آنكه شايد عقل نتوانسته ره به امر زيبا برده و با اين فلسفهچيدنها انتقام از امر زيبا ميگيرد، چراكه عقل دشمن هر آن چيزي است كه نميتواند آن را فتح كند.
با اين پرسش سالها همآغوش بوده و هستم تا اينكه به كتاب «تأملي بر فلسفه تاريخ عقل» برخورده و آن را مطالعه كردم. اين كتاب منجر به اين شد تا بيش از پيش هنر را گرامي بدارم. پس از مطالعه اين كتاب آثار هنري ديدنيتر، خواندنيتر، شنيدنيتر و حتي لمسنمودنيتر شدند.
طبيعتا اين كتاب درباره چيستي زيبايي نبوده و تلاش نميكند پرده از چيستي زيبايي بردارد، بلكه تلاش ميكند خارج از تاريخ، زمان و دنيايي كه زيست ميكند، نشسته و مروري بر تاريخ عقل و بالطبع تاريخ انسان داشته باشد.
داستان اين كتاب از هبوط آغاز شده و تا امروز ادامه پيدا ميكند. زماني كه انسان براي اولينبار دست به شكستن قانون زد و به سلول جمعي اين دنيا گرفتار شد. سلولي كه تفاوت عمدهاي با زندان ساخته دست بشر دارد. سلولي كه زنداني آن درگير رنجهاي متنوعي است. رنج بزرگي كه از ابتداي هبوط تاكنون در وجود اين زنداني تبعيدي دلمه بسته، گمگشتگي است. خود پيدا كردن سروته اين زندان از رنج زنداني بودن فراتر ميرود. زنداني كه خودت زنداني، زندانبان، قاضي و مجرم هستي و هر روز در اين دادگاه خودت با ملامت جرمت را اثبات كرده و حكم ميكني و اجراي حكم هم با خودت است؛ بنابراين رنج گمگشتگي، زنداني، بخشيده شدن و بازگشت به هزار رنج ديگر اين ندامتگاه اضافه ميشود.
آدم تا به خودش بيايد عقل او شبيه فاوست بازگشتش را با حيات جاودانه در اين ندامتگاه طاق زد و نهتنها اين جاودانگي منجر به خوشبختي او نشد، بلكه سالهاست بلاي جانش هم شده است. نگارنده كتاب معتقد است كه راه نفوذ اهريمن به وجود انسان استدلال است و عقل كه تشنه شنيدن دليل است با اولين دليل شيطان متقاعد شد تا بازگشت خود را با زندگي جاودانه در اين دنيا معامله كند و فاوست گوته در روايت اين معامله خواندني و فيلم فاوست اثر مورنائو ديدني است. عقلي كه خداناباور است و تلاش ميكند هر آن چيزي كه دم دستش وجود دارد به جاي بازگشت و خداوند گذاشته تا اين تضاد ازلي و ابدي وجودش را تالم بخشد، بيخبر از آنكه هر قدر بيشتر تلاش ميكند، اين تضاد هولناكتر ميشود تا جايي كه انسان به نقطه تپانچه تنها راه گريز است، ميرسد.
نقطهاي كه دلش ميخواهد اين تضاد، اين شيون دروني، اين آگاهي دروني را خفه كند تا بنشيند و زندگي در اين ندامتگاه را تخدير كند. شبيه مسافري كه زمان تحويل اتاقش رسيده و از اضطراب آماده كردن چمدانش، نشسته و پاي منقل تخدير ميكند.
عقل خداناباور هم براي اينكه شرارهها و لهيب اين تعارض و تضاد دروني انسان را خاموش كند، بيكار نمينشيند و دژهاي مستحكم براي خودش ساخته تا بتواند بالاي اين دژها نشسته و از سيلاب نجات پيدا كند. بيخبر از اينكه اين سيل و آتشفشان درون وجود خودش است. هر جا رهسپار شود اين سيلاب و آتشفشان او را رها نخواهند كرد. عقل ديگري در تاريخ سر برآورده و دژ مستحكم قبل را فروريخته و دژ جديدي را بنا نهاده است. ماداميكه انسان از گناه نخستين خود و اين ميل بازگشت فاصله ميگيرد، لهيب آتش دروني او دست از دامن وجودش برنخواهد داشت. گناهي كه منجر به طردشدنش از جهاني شد كه تنظيمات زيست درون آن جهان در وجودش نهادينه شده است؛ بنابراين انسان با هر بار بنا نهادن دژهاي مستحكم عقل خداناباور هبوط مجددي را تجربه ميكند. او به جاي اينكه ميل بازگشت را درون وجودش جدي گرفته و به عقل خداباور پناه ببرد و تلاش كند با هستي رخبهرخ شود، هبوطي جديد را تجربه ميكند و اين هبط در هبط شرايط اين ندامتگاه را غيرقابلتحملتر ميكند. رخبهرخ شدن با هستي ميتواند ميل به بازگشت را گرامي بدارد، اين هستي كه زاييده همان معشوقي است كه طرحواره طردشدگياش در وجود هر انساني پديدار ميشود. به راستي چرا وقتي انسان معشوقش را به هر نحوي از دست ميدهد، زندگياش ساقط ميشود؟ اين ساقط شدن راه با آن طرد شدن اولي ندارد؟ بنا بر نگاه نگارنده به تاريخ عقل، انسان قابل دو عقل است. عقلي كه دست تمنا به دامن معشوق ميزند و با نشانههاي هستي در جستوجوي خانه دوست است و عقلي كه غرور سرتاپاي وجودش را فراگرفته و دست به انتقام از معشوق ميزند.
اين حس دوگانه چقدر زيبا در اثر كارگردان لهستاني روايت شده است. در قسمت اول سريال ده فرمان اثر كريستف كيشلوفسكي پدر در دوگانگي اين دو عقل گرفتار است. عقلي كه با تكيه بر رايانه و مهندسي اعداد تلاش ميكند از معشوقي كه او را طرد كرده، انتقام بگيرد و عقلي كه پس از مرگ فرزند به ناتوان بودن عقل خداناباور رسيده و تلاش ميكند با عقل خداباور به رنج وجودش التيام بدهد. سكانسي كه وارد كليسا ميشود و زير كاسه و كوزه همه چيز ميزند. كنشي كه منجر به ترنم اشك بر شمايل مريم مقدس ميشود و اين انسان طرد شده و هبوط تجربه كرده راهي براي زندگي در اين دنيا نداشت. عقل خداناباور با معامله شيطان او را متقاعد كرد تا زماني كه راه پيدا شود، در اين دنيا قرار بگيرد. اين قرار ابتداي بيقراري بود. عقل به زبان دستاويز شد. زبان ايجاد شد. انسانها زبانهاي متعدد ايجاد كردند تا اينكه خود اين زبان مانعي براي مفاهمه شده و سد راهي براي ادراك همدردي اين طرد شدن از معشوق شد. انسانها در گوهر وجودي خويش بدون زبان ميتوانستند با يكديگر مفاهمه كنند. به نقل نگارنده كودكي كه در آغوش مادر است، بدون زبان مفاهمه ميكند. كودكان بدون زبان با يكديگر ارتباط ميگيرند و در گوش يكديگر از معشوق سخن گفته و اشك ميريزند. عقل خداناباور آنان را به ابزار زبان اين دنيايي مسلط كرد تا شبيه جزيرههاي جدا از هم شوند.
يا شبيه ماهياني در دل اقيانوس كه تلاش ميكنند از راه استدلال و عقل خداناباور به سمت جستن آب رهسپار شوند. به راستي ماهي سياههاي كوچكي كه دست به سفر جستوجوي آب ميزنند.
پرسش اينجاست كه اين انسانها بدون عقل خداناباور و اين زبان زاييده اين عقل چگونه دست به ادراك ميزند. آنها ابتدا هستي را ادراك ميكردند و سپس يكديگر را، بدون اينكه از طريق استخدام واژگاني اين دنيايي بخواهند ره به آغوش معشوق ببرند.
وقتي اولين نقاشي انسان درون آن غار توسط انساني ديگر پيدا شد، چه چيز درون وجودش شعلهور شد كه آن عكس تمام كتابهاي تاريخ هنر را منقش كرد. اين روايت روي سنگ چه شمع و چه پرسشي را در وجودش شعلهور كرد؟ انساني كه هر روز از ابزار زبان استفاده ميكرد تا با جهان و همنوع خود تفاهم كند، چرا دست به شمايلنگاري ميزد؟ اين شمايلها چه در وجود او ايجاد ميكردند كه اين حس را با ديگر حواس تجربهشده خود متمايز ميكرد؟ چرا لئوناردو داوينچي در نقاشي سنت جان باپتيست انگشت اشاره پرتره به سمت آسمان و يك نماد آن دنيايي بالاي انگشت اشاره طراحي كرده است؟ چرا همين امروز هم در مقابل نقاشي داوينچي حسي در وجودمان شكل ميگيرد كه نشان از غربتي اين دنيايي و بشارت تجربه حسي ديگري دارد؟ رمز لبخند روي لبان پرتره چه بوده و با اين نگاه از چه پرسشي رمزگشايي ميكند؟ نميتوان با اين زبان كوتاهقد، قامت بلند تجربه از سر گذرانده در مقابل يك شمايل را توصيف كرد. پرسش اينجاست كه نكند هنر تهمانده آن ارتباط انسان طردشده از معشوق است و تنها راهي است كه اين گمشده در ندامتگاه اين جهان ميتواند با جهاني كه از آن طرد شده و همندامتگاهيانش ارتباط بگيرد؟ چرا هنر دست به آشناييزدايي يا به قول نگارنده بداهتزدايي ميزند؟ سالها از تاريخ هنر ميگذرد و هنر در مقام پرسش قدرداني شده و از پاسخ فراري است. تعليق مساله در هنر چه تلنگري به انسان ميزند؟ هنر فرمايشي و آلوده به پاسخ را از ذهن دور كنيم؛ چراكه هنر نيست و البته عقل خداناباور با سرمشق گرفتن از هنر اصيل دست به جعل زده است. بعد از تجربه اين آثار غير هنري تا خرخره در پاسخ گرفتار ميشويم درحالي كه هنر پرسش را درون انسان زنده نگه ميدارد. ز كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به راستي چرا در تمام ادوار تاريخ، انسان دست به هنر يازيده تا بتواند حسي كه نميتواند به زبان بياورد را در اختيار ديگران بگذارد. اين خلق از چه جهاني نشات گرفته است؟ بعد از مشاهده اين شمايل انسان چه حسي و چه تجربهاي از سر ميگذراند كه سالها از تعريف آن عاجز مانده است؟ اصلا اين حس با اين عقل دادوستدي و دودوتاچهارتا تعريفپذير است؟
به نظر ميرسد اين عقل خداناباور تلاش ميكند با تعريف زيبايي و لوازم آن انتقام زنده كردن پرسش و راه تلنگر به انسان را بگيرد. تنها پديدهاي كه انسان را التيام ميبخشد و حسي در وجود او ايجاد ميكند كه تعريفناپذير است. انتقام از اين پديده متواضع سربهزير و بيادعا كه تلاش ميكند حلقه وصلي بين انسان گمشده و انسان يافت شده باشد. انساني كه به خودش بازگردد. به خودي كه تجربه هبوط دارد و تمام وجودش ميل به بازگشت است. انساني كه در جستوجوي حقيقت است و اين حقيقت را نميتوان با دژهاي مستحكم عقل خداناباور جستوجو كرد، زيرا در ادوار تاريخ اين دژ ويران شده و جاي خود را به دژي در ظاهر مستحكمتر داده است. بيخبر از آنكه اين دژ را موريانه پرسشي ميتواند ويران كند. با طرح اين پرسش ميتوان به زيبايي هم دست يافت. به نوعي انسان در هنر ميتواند گوهر خود و ديگري را يافت نمايد. هر آنچه هنر به گوهر وجود انسان (روح) نزديكتر و از عقل فاصله گرفته نابتر و زيباتر است. زيبايي، حسي است كه در وجود انسان در مقابل هنر پرسشگر و بداهتزدا ايجاد ميشود. يافتن اين تجربه زيبايي و خود آن در بيرون از وجود انسان شبيه معامله فاوست با شيطان ميشود.
ميتوان اينگونه به زيبايي هم نگاه كرد. قصد نگارنده از بيان اين مطالب ارايه فرضيه يا نظريه يا استدلال نيست، بلكه با نگارش اين متن تلاش ميكند پرسشي را در انسان زنده كند. پرسش از زيبايي كه فارغ از تعاريف كتابهاي بيشماري است كه در اين حوزه به رشته نگارش درآمده است. كتابهايي كه تلاش ميكند زير تيغ جراحي، زيبايي را تعريف كند. بيخبر از آنكه هر چيز ناديدني را نميتوان نيست ناميد و هر آن چيزي كه زير تيغ جراحي نميآيد را مهمل دانست. كودك انسان با مادر بالغ انسانش چگونه مفاهمه ميكند، چرا همين مفاهمه شمايل بيشماري را به نقش درآورده است. اين شمايل چه حسي در وجود انسان پديد ميآورد، آيا انسان را به ياد قبل هبوط مياندازد؟ انسان را در ساحت ناب خودش نشان ميدهد؟ منجر به تجربهاي درون انسان ميشود كه قبل از اين عقل خداناباور در وجودش بوده است. به راستي بودن يا نبودن همين عقل خداباور و عقل خداناباور نيست.
در اثر بزرگ كريستف كيشلوفسكي يعني فيلم كوتاهي درباره مرگ چه تحليل و تفسيري ميتوانيم داشت؟ آيا هنر اصيل ساكت نيست و ما را به خودمان رهنمون نميكند. آيا اين مفاهمه در سكوت منجر به همان حس در وجود ما نميشود كه به آن زيبايي قلمداد ميكنيم؟
قطعه سكوت در آلبوم مدئا اثر الني كاريندرو چه در خودش دارد كه ما را وارد تجربهاي ميكند كه ياد ميكنيم چيزهايي كه يادمان نميآيد. چرا حس گمگشتگي داريم و پس از شنيدن اين قطعه وجودمان غرق غربت ميشود.
در مواجه با سكانس فيلم فريادها و نجواها اثر كارگردان بزرگ سوئدي آقاي اينگمار برگمان، زماني كه خدمتكار، اگنس را به آغوش گرفته و رنج اگنس التيام پيدا ميكند، عقل خداناباور چه تفسيري از اين سكانس دارد. اين سكانس مسكوت كه در سكوت ميگذرد چه چيز در خود دارد و مخاطب را به كجا رهسپار ميكند، چه حسي در وجود او ايجاد ميكند كه ابتدا تعريفناپذير سپس غير قابل شرح و تفسير است؟ اين حس همان حسي نيست كه بين مادر و فرزند است و با ديدنش تجربهاي كه از سر ميگذرانيم در وجودمان نشسته و نقش ميبندد. حسي كه منجر به اين ميشود كه حس بودن داشته باشيم. آيا هنر خود گمشده ما را براي خودمان يافت نميكند؟ و زيبايي حسي است كه در وجود انسان بعد از اين يافتشدگي ايجاد ميشود؟ همان من درون ما كه مولانا اشاره ميكند من دو منم.
در اثر سترگ كريستف كيشلوفسكي - فيلم كوتاهي درباره عشق - پسر غير از تماشا به چه چيزي دست مييازد؟ چگونه با اين تماشا حسي در وجودش شكل ميگيرد كه پرسش ناب ذهنش را تراش و صيقل ميدهد؟ چرا وقتي عقل خداناباورِ زن، از حس ناب اين پسر عاشق انتقام ميگيرد، پسر ميل به نبودن و نيستي ميكند. كدام من درون وجودش به دار آويخته ميشود. پرسش عميقتر و انسانيتر و نابتر اينجاست كه وقتي زن همان تصويري كه پسر مشاهده ميكند را ديده و تجربه همان حس را از سر ميگذراند، عاشق شده و دست به دامن لمس ميشود. لمسي در ساحت انسان. كيشلوفسكي دو روايت را براي مخاطب به ارمغان ميآورد. روايت انسان عاشقي كه با مشاهده سراپا ستايش است و روايت معشوقي كه از ستايش گريزان، گمگشته و اسير عقل خداناباور با قرار گرفتن در مقابل همان تصاويري كه عاشق ميديد، سراپا حيرت و سپس ستايش شده و معشوق به عاشق بدل شده و يگانه ميشوند.
چه ستايشآميز كيشلوفسكي دست معشوق را به سمت دست عاشق رهسپار ميكند.
با ديدن اين سكانس حسي كه در وجود شما پديد آمده و تجربهاي كه از سر گذراندهايم، زيبايي نيست؟ آيا ميل به جهان ديگري نداريم؟ پس چه چيز ميتواند باشد؟ و گوهر وجود ما چه چيزي را طلب ميكند؟
اين خيال در وجود انسان ره به كدام سو دارد؟