پسري كه ميخواست رييسجمهور شود
حسن لطفي
پدرش در بازار باربري ميكرد . آن هم در زماني كه هنوز گاري و سهچرخه باب نشده بود . باربرها پالاني روي پشتشان و بارها را روي پالان ميگذاشتند و اينطرف و آنطرف ميبردند. پول چنداني هم نميگرفتند، سر ظهر هم كه بار كمتر و بازار خلوتتر بود در مسجدشاه (جامع الان) وضويي ميگرفتند و بعد از خواندن نماز در شبستانهاي مسجد دراز ميكشيدند . البته قبلش نان و پنيري بهدندان ميكشيدند تا سير شوند . رونق بازار عصر باعث ميشد تا كارشان و خستگيشان بيشتر باشد . از اين كار و خستگي بدشان نميآمد، چون ميتوانستند با دست پرتري به خانه بروند . وقتي سعيد را شناختم پشت پدرش خميده بود (هيچوقت ندانستم از باربري، سختيهاي زمانه، سن و سال يا...) ديگران اگر جاي او بودند شغل پدرشان را پنهان ميكردند . شغلي كه براي خيليها حمالي بود . بد بود . توهين بود . معلمها و والديني بودند كه براي توهين و تنبيه شاگردان و فرزندانشان او را حمال ميناميدند (اينكه نوشتم معلمين و والدين از قصد بود، چون ظاهرا معلم و والد بايد نماد مهر و ادب باشد . وقتي به شاگرد و فرزندش حرفي ميزند كلمه را درست انتخاب كند و...) سعيد گاهي وقتها همراه پدرش باربري ميكرد . اما چون هم درسش خوب بود و هم به آينده بهتري فكر ميكرد توي خيالش شغلهاي خيلي خوبي در انتظارش بود . نه اينكه از باربري يا به قول بعضيها حمالي خجالت بكشد، بيشتر به خاطر اين بود كه ميخواست براي پدر پشت خميده و مادر و خواهران و برادرانش شرايط اقتصادي خوبي فراهم كند . انقلاب كه پيروز شد سعيد توي حرفهاش از رويايي ميگفت كه توي سر خيليها بود . ميخواست رييسجمهور شود . جانباز هم كه بود . توي يكي از تظاهرات درجهداري از نزديك به او شليك كرده و تا پاي شهادت پيش برده بودش ! گمان ميكرد وقتي بزرگتر شد، اين زخم، درسي كه خوب ميخواند و... به كارش ميآيد و ميتواند بر مسندي بنشيند كه براي باربرها و فقرا فكري بكند . نشد . نتوانست . حتي زمانه به او فرصت نداد تا براي رياستجمهوري ثبتنام كند . جوانمرگي؛ روياي رييسجمهور شدنش را با بدن بيجانش درون گور برد . پدر باربرش تا سالها ماند و بار برد (بدون پالان و با استفاده از گاري چهارچرخ) رويا، خيال و آرزوي دست نيافتني است، اما اگر عمر سعيد كوتاه نميشد، اگر زخم نشسته بر تنش و درسي كه خوب ميخواند به كارش ميآمد، اگر شوراي نگهبان به صورت تيغزده و باورهاش گير نميداد، اگر ميتوانست رييسجمهور شود، لابد كاري ميكرد كه ديگر حمال بودن توهين نباشد . لابد وقتي بار مشكلات مردم را روي دوشش ميگذاشت سينه جلو ميداد و ميگفت: به اين حمالي افتخار ميكنم و آنقدر بار از دوش زندگي مردم ايران برميدارم كه پشتم مثل پشت پدرم خم شود . ميگفت... بگذريم روياي محال بهدرد مردم نميخورد . بايد شرايطي بشود، كسي بيايد كه نگذارد پشت مردم (خصوصا طبقات پايين) پشتشان بيشتر از اين خم نشود .