روزي روزگاري آناتولي
اسدالله امرايي
كتاب «روزي روزگاري آناتولي» داستاني از احمد اميد، نويسنده معاصر ترك است كه با ترجمه عارف جمشيدي در نشر ثالث منتشر شده. «روزي روزگاري آناتولي» مجموعهاي از نه داستان است. احمد اميد در اين داستانهاي كوتاه در تلاش است تا از قصه هم فراتر رود. قهرمانان داستان و انگيزههاي هر كدام را پيدا كرده و در كنار همه اينها فضاي فرهنگي و اجتماعي را كه در تركيه، در زادگاه نويسنده جريان دارد، بررسي كند و از انگيزههاي قهرمانانش و همچنين فضاي فرهنگي سرزمينش بگويد. احمد اميد متولد ۱۹۶۰ است و بيشتر شهرتش به دليل نوشتن رمانهاي جنايي است. در سال ۱۹۸۵ با بورس تحصيلي به اتحاد شوروي رفت و در رشته علوم اجتماعي مشغول به تحصيل شد. در همين زمان بود كه شعر سرودن را آغاز كرد. خاطره استانبول، سلطانكشي و باب اسرار، كليد آگاتا، سرزمين خدايان گمشده، بدرود وطن زيباي من از جمله آثار احمد اميد است كه به فارسي ترجمه شده.
«چرا داري ميري آنتپ؟»
سوالهاي متوالياش كه مثل بازپرسها رديف ميكرد، روي اعصابم بودند، اما براي اينكه بيادبي نباشد، جوابش را دادم: «عروسي برادرزادهمه.»
چشمهاي خاكسترياش انگار جان گرفته باشند: «عروسي، آها!» و به آرامي ادامه داد: «پس معلومه وضعتون خوبه.»
«وضع برادرم بد نيست.»
با اين جمله خواستم بحث را تمام كرده باشم. در اين فكر بودم كه كاش اين سوالهاي شب اول قبرش را تمام كند تا من هم بتوانم دوباره رماني كه براي راه طولانيام برداشته بودم، بخوانم اما فايده نداشت. پيرمرد فورا سوال بعدي را پرسيد: «ازدواج سنتي يا عشق و عاشقي؟»
«ازدواج سنتي.»
به جاي حرف زدن سرش را تكان داد و لبخندي زد. همين كه فكر كردم ديگر از دستش خلاص شدهام، گفت: «ازدواج سنتي خوبه. اگه قضيه عشق و عاشقي بود واسه برادرزادهت ناراحت ميشدم.»
بعد از آن سوالهاي خستهكننده، پيرمرد حالا داشت با ژست علامه دهري و اعتمادبهنفس كاذب درباره عشق نظريه ميداد كه بدجور عصبيام ميكرد.
با لحني تمسخرآميز گفتم: «خوب از اين چيزها سر درميآرين!»
متوجه كنايهام نشد و به جايش حزن غريبي در چشمانش نشست: «اي، يه چيزايي ميدونم.»
با همان لحن قبلي ادامه دادم: «معلومه كه خيلي ماجراها داشتين.»
حالت چهرهاش جدي شد. فهميده بود كه مسخرهاش ميكنم. فكر كردم الان است كه عصباني شود، اما نشد. با لحني زخمي جواب داد: «اين چيزها ربطي به ماجرا ندارن. عشق واقعي تكه، تا ابد هم تك ميمونه.»
«بيخيال پدر من، يعني قلب آدم اينقدر كوچيك و تنگه؟»
«قلب آدميزاد كوچيك نيست، اما پرنده عشق هم خيلي ناز و كرشمه داره و روي هر شاخهاي نميشينه. به اوني كه سر هر شاخهاي ميشينه يه چيز ديگه ميگن.»
منتظر ماندم ادامه دهد. اما نه، جمله آخرش را گفت. سرش را برگرداند و بيرون را تماشا كرد. تا همين چند لحظه پيش حاضر بودم التماسش كنم كه مرا به حال خودم رها كند، اما حالا بيصبرانه منتظر بودم حرف بزند. طبيعي است، مگر در اين دنيا چند نفر پيدا ميشود كه از عشق بد بگويد. فقط همين يك جمله براي كنجكاو شدنم كافي بود. اگر غمي را كه در چهره پيرمرد بود و لرزشي كه در صدايش شنيده ميشد، به اين جمله اضافه ميكرديد كافي بود تا باورم شود كه اين پيرمرد قصه جالبي براي تعريف كردن دارد. اما پيرمرد انگار كه اصلا با هم حرف نزده باشيم، فراموشم كرده بود و غرق در دنياي جاري اطرافمان بود.