• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۸ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5782 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۱۹ خرداد

تا وقتي من زنده‌ام 

مرتضي ميرحسيني

روايت سوئتونيوس از او خواندني است. مي‌نويسد از همان كودكي نشانه‌هاي شرارت در رفتارش ديده مي‌شد. روزي به دليلي نه چندان مهم از برادرش رنجيد و كوشيد پدرشان را قانع كند كه آن برادر فرزند واقعي‌اش نيست و با بچه ديگري عوض شده است. يا عمه‌اش را كه به محكمه بردند، به اشاره مادرش - كه سعي داشت زير پاي اين عمه را خالي كند - به دادگاه رفت و شهادت دروغ داد. آن زمان ده يا يازده ساله بود. بعدتر به اين شرارت‌ها كه مي‌گويند آميخته به جنون نيز بود پروبال داد و به هيولايي ترسناك تبديل شد. سوئتونيوس مي‌نويسد حتي آنهايي كه فكر مي‌كردند وقاحت و ستمگري نرون بخشي از خطاهاي جواني اوست، براي‌شان معلوم شد كه سرشتش چنين است. بسيار خيره‌سر و بي‌احتياط هم بود. كه نوشته‌اند «همين كه شب فرامي‌رسيد كلاه بردگان آزادشده يا كلاه‌گيس بر سر مي‌گذاشت و به ميخانه مي‌رفت و در خيابان‌ها در پي سرگرمي پرسه مي‌زد - هرچند خود را به خطر مي‌انداخت، چون عادت داشت به مردمي كه پس از شام به خانه بازمي‌گشتند هجوم برد و هركه را مقاومت مي‌كرد صدمه زند و آنان را در گنداب‌رو اندازد و حتي به ميكده‌ها حمله و آنها را غارت كند و بازاري در قصرش بنا كرده بود كه در آنجا غنايم به دست‌آمده را به حراج مي‌گذاشت و خود عوايد آن را به جيب مي‌زد. و غالبا در جريان اين جنجال‌ها ممكن بود چشمش يا حتي جانش را از دست بدهد. در واقع چيزي نمانده بود كه به دست سناتوري كه او به زنش تعرض كرده بود كشته شود.» البته سنش كه بالاتر رفت، هم محافظان بيشتري براي مراقبت از خود به خدمت گرفت و هم رذيلت‌هاي بيشتري را مرتكب شد. مهماني‌هاي پرخرجي مي‌گرفت كه حتي با معيارهاي رومي‌ها محفل فسق و فجور بود و در روابط جنسي، به پسران نوجوان به اندازه زنان محترم شهر كشش داشت. نوشته‌اند «پسري به نام اسپوروس را اخته كرد و سعي كرد او را به زن تبديل كند و با جهيز و تور عروس و رعايت همه تشريفات با او عروسي كرد و سپس به همراهي جمعيتي عظيم او را به خانه‌اش برد و با او مانند زن خود رفتار كرد. كسي لطيفه‌اي نغز در مورد او گفت كه هنوز هم بر سر زبان‌‌هاست به اين مضمون كه براي ابناي بشر چه خوب مي‌شد اگر پدر نرون نيز چنين همسري اختيار كرده بود.» از مردان درستكار خوشش نمي‌آمد و آنان را به ريا و تزوير متهم مي‌كرد. آنهايي را كه عادت به صرفه‌جويي داشتند پست و خسيس مي‌شمرد و ريخت‌وپاش و هرزگي را - صادقانه- مي‌ستود. بسياري  از نزديكانش، از جمله مادر و عمه‌اش را سربه‌نيست كرد و مي‌گويند در توطئه قتل پدرخوانده‌اش كلوديوس نيز دست داشت. در بيدادگري تبعيض نشان نمي‌داد و آتش ستم‌هايش دامن همه - دوست و دشمن، غريبه و آشنا، خواص و عوام -را مي‌گرفت. روزي در صحبت با كسي، عبارت يوناني «وقتي من مُردم بگذار دنيا در آتش بسوزد» را شنيد و آن را به «تا وقتي من زنده‌ام، بگذار دنيا در آتش بسوزد» تغيير داد. واقعا هم چنين كرد. رُم را آتش زد و از روي برجي موسوم به مايكناس، شعله‌هايي كه خانه‌ها را به كام خود مي‌كشيدند به تماشا نشست. نوشته‌اند مدام از زيبايي شعله‌ها مي‌گفت و سرود سقوط تروآ را مي‌خواند. عمرش طولاني نشد. سال‌هاي آخر كاملاً ديوانه شده بود و بعد از قتل مادرش، هر شب كابوس مي‌ديد. ظلم‌ها و بي‌تدبيري‌هايش به ناآرامي در گوشه و كنار امپراتوري منجر شد و چند سپاه را به نافرماني و شورش برانگيخت. به وفادري هيچ‌كس مطمئن نبود و گويا به فرار به سوي شرق و پناهندگي در قلمرو اشكانيان فكر مي‌كرد. اما اين فكرش را عملي نكرد. سرانجام براي نجات جان خود از دسيسه‌اي كه براي قتلش چيده بودند از كاخش گريخت. نهم ژوئن سال 68 ميلادي خودش را كشت. البته كمي، براي تغيير سرنوشت شومش تقلا كرد. كه فايده‌اي نداشت. شنيده بود كه سنا او را دشمن ملت خوانده و مجازاتي سخت در انتظارش است. تن به دستگيري نداد و منتظر مجازات نشد. خودش با فروكردن خنجري در گلو، كار را تمام كرد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون