حالا من چه هستم؟ هيچ!...صفر!...فردا چه خواهم شد؟ از ميان مردگان برميخيزم و زندگي تازهاي آغاز ميكنم. و «انسان» را كه هنوز كاملا در من تباه نشده، كشف كنم.
فئودور داستايفسكي (كتاب قمارباز)
سريال ۱۴ قسمتي «افعي تهران» ساخته سامان مقدم است. او چندان پركار به نظر نميرسد اما سعي كرده كارهاي متفاوتي مثل مكس، نهنگ عنبر و پريدخت بسازد. پيمان معادي به جز بازي، در نويسندگي اثر هم نقش اساسي داشته است. انتخاب موضوعي بكر، نماهاي شيك، بازيهاي پذيرفتني و بهرهگيري از ظرفيت برخي بازيگران در نقشهاي واقعيشان، از امتيازاتكار به شمار ميرود.
نخست روي نام اثر ميتوان درنگ كرد؛ « افعي تهران»، تركيب حساب شدهاي است.كلانشهر تهران، جايي كه آسيبپذيري دركنار درآمدزايي با نظر به وسعت و تراكم، قابل مقايسه با ديگر شهرها نيست. مهاجرت بيامان از هر سو به مقصدي كه با همه جلوههاي زيبايش، مارهايي هم درآستين دارد كه خود، زخمهايي در نقشبند پيكرشان پنهان است. نام شخص اول ماجرا هم با دقت انتخاب شده؛ «آرمان بياني». همان آرماني كه در محاق زوال است پس لاجرم به شكل ديگري خود را ميخواهد «بيان» كند و بيراه نيست از بازي دلچسب پيمان معادي در همين نقش اصلي ياد شود. همچنين از بازي دو زن؛ سحر دولتشاهي در نقش روانشناس و مريلا زارعي كه به عنوان قاتل سريالي محكوم شده و آماده اعدام است و الحق كه اين بازيگر براي درآوردن نقش خود سنگتمام گذاشته، اما همچون جلساتي كه آرمان در زندان دارد تراپيست هم پا به پاي آرمان به پيش ميرود و كمكم با لايههاي زخم كهنهاي در ذهن آرمان آشنا ميشود. بازي در سكوتِ دولتشاهي مثالزدني است به ويژه درجاهايي كه به حقيقت پي ميبرد. تنها از نظر اجراي گريم يا واقعيتر گفته شود ميكآپ چهرهاش، قدري زيادهروي شده تا جايي كه او را شبيه خوانندههاي قديم عرب كرده. اين يك اشتباه مكرر براي جلب مخاطب است كه با ساختار اثر كه فضاي فيلم را عيني و مطابق واقع كرده همخواني ندارد، زيرا خوشبختانه در اغلب پازلهاي اثر، كليشههاي زرد معمول شده در سريالهاي ايراني شكسته شده است.
آرمان بياني فقط بچه طلاق نيست چه بسا در كودكياش اتفاقات ناپسندي هم برايش افتاده باشد كه مجموع آن دردها ميتواند از يك انسان، قاتلي بيرد و نشان بسازد.
آرمان در جلسه اول خود با روانشناس از زودرنجي خود ميگويد و اينكه يك نگاه تحقيرآميز ممكن است تا مدتها او را آزار دهد. درسناريو، كدهاي شناخت شخصيت به خوبي چيده شده تا شكنندگي و تغيير مسير او در پايان روايت پذيرفتني شود.
پيام افعي تهران شايد اين باشد كه رفتارهاي والدين با كودكانشان، تنها يك رفتار به ظاهر ساده نيست، بلكه يك مكث يا شوخي يا حتي نگاهي در خاموشي ميتواند تاثير خود را در بزرگسالي به مثابه يك تروما نشان دهد.اين فيلم به مخاطبانش گوشزد ميكند بچهها برخلاف عرف عمومي همهچيز را به خوبي درك ميكنند.در واقع پرورش يك بزهكار از زخمهاي كهنه دوران كودكي تغذيه ميكند. آرمانِ گرفتار در اين رنجها تلاش ميكند ماهرانه عمل كند. در سكانسي او با مخاطب قرار دادن كارآگاه پليس ميگويد: «شما خودتون پليسيد، براي شما كاري نداره چك كنيد ببينيد من كجا بودم .» اما هديه كتاب قمارباز از سوي پليس به آرمان در جشن تولدش، رمزي از خواندن دست قاتل از سوي پليس است. در واقع رييس پليس ميداند كه او مظنون درجه يك است اما به دنبال دليلي محكمهپسند است.
از كتاب قمارباز داستايفسكي ميتوان بازهم كمك گرفت با پاراگرافي كه هرگز كهنه نميشود و حال خراب آرمان را به خوبي توصيف ميكند؛ «هيچ ميدانيد كه سرانجام، شما را خواهم كشت؟ نه بهعلت حسد بردن و نه به خاطر اينكه دوست داشتن شما براي من ممنوع است، نه. فقط، خيلي ساده، شما را براي اين خواهم كشت كه گاهي آرزو دارم شما را با درندگي ببلعم و از بين ببرم...»
آرمان، فرزند طلاق است. كودك آوارهاي كه خود نيز به تجربه متاركه با همسرش ميرسد. درحالي كه اكنون دلش براي فرزندش ميسوزد. او ابتدا از اينكه در جايگاه پدر باشد واهمه دارد و نگران از اينكه همان آسيبها از طريق او به فرزندش برسد.او تلاش ميكند پسرش را به ديگران بسپارد تا او در امان بماند. در اين كار موفق نميشود. پس در يك جبر مطبوعي، مهرش به فرزند تازه ميخواهد آغاز شود. كاري كه ميبايست خيلي زودتر بسترش فراهم ميشد. يعني زماني كه همسرش در كانون خانواده حضور داشت.
سكانس پاياني هم باز حديث غلبه بر ترس است. روانشناس در پاسخ به پرسش آرمان كه آيا از من ميترسي؟ ميگويد نه. در واقع او خارج از آنچه رسم شده، با نزديك شدن به آرمان، دوست ندارد كه خطري او را تهديد كند.
در سريال افعي تهران چند نما از مصرف موادمخدر به چشم ميخورد اما نه چون آثار بيمايهاي كه تنها براي لودگي و تحقير معتاد و عاديسازي يك منكر دست به اين كار ميزنند بلكه سعي شده همراه با تنفر از مصرف، روند نابودي گام به گام يك شخصيت را به تصوير بكشد.
قربانيان با سم مسموم ميشوند و به قتل ميرسند به جز آخرين مقتول كه به دست آرمان خفه ميشود شايد او تنها يك قتل مرتكب شده باشد.
پايان سريال شوكآور است و اين برخلاف طبع مخاطب زردپسند شكل ميگيرد، اين شهامت نويسنده در خلق يك شخصيت عاصي از محيط پرورش او از كودكي تا اكنون اوست. او ميخواهد بعد از 30 سال تماميت خودش را نشان دهد اما نميتواند.
جذابيت سريال در عاملهايي است كه پيشبينيهاي عادت شده را برهم ميزند. پليس در اين موارد به او نزديك است و حالات او را درك ميكند. پس آن ذهنيت كليشه شده قاتلهاي سريالي كه يك جاني حرفهاي يا بيمار رواني در كار باشد به هم خورده است. در اينجا ذهن از نو ساخته ميشود تا با يك انسان تحصيلكرده و اهل فكري روبهرو شود كه اتفاقا چندين سال است قلم ميزند و ميخواهد نسخههاي درمان را از راه هنر خويش بپيچد. او ميخواهد يك كارگردان صاحبسبك باشد. درحالي كه مشكلات راضي كردن سرمايهگذار فيلم اجازه نميدهد تا او بتواند خلأهاي رسوب كرده ذهنش را در داستان پياده كند؛ خلأهايي كه برگرفته از شيوه كودكي او و رفتار خشن پدر و مادر اوست.
ميتوان گفت كه او ميخواهد بر همه تصورات سياهش غلبه كند و حس زيباي پدر بودن را تجربه كند و مثلا درباره خالهاش، حس گذشت را به نمايش گذارد اما فشارهاي خاطرات و ناهمواري زمان حال بر او تاحدي است كه كارش به بيمارستان كشيده ميشود.
رييس پليس كه نقش آن را سروش صحت به زيبايي درآورده به آرمان از ابتدا شك ميكند ولي به دنبال يك مدرك محكم است تا قاتل بودن آرمان را ثابت كند، شايد با مرور صحنه گفتوگوي كتبي بين آرمان و تراپيست بشود حدس زد كه يكگيرنده براي شنود در اتاق روانشناس يا همراه آرمان باشد. يا در شيرازه كتابي كه پليس هديه كرده كه اسم آن هم يك نشانه است يعني يك قمارباز هميشه برنده نيست و شايد براي پايان جذاب سريال، صحنه دستگيري نشان داده نشده و شايد براي فصل دوم كار آن را نگه داشتهاند.
نكته ديگر آنكه آيا استفاده از موزيك غربي نقطه قوت كار است؟ بايد گفت هر انتخابي با توجه به اقليم، زبان و فرهنگ ميبايست صورت گيرد بهطور مثال اگر يك شخصيت فرنگي درحلقه افراد تعريف ميشد يا كودكي آرمان در اروپا يا امريكا سپري شده بود، ميشد آن را به تمامه پذيرفت، اگرچه قطعات به صورت دلنشيني دستچين شده بود و خاطراتي را زنده ميكرد، اما هر انتخابي بايد منطق داشته باشد.
مضاف بر آن، استفاده از موزيك ويديو و مرور ماجراها شايد حاكي از كم شدن حجم روايت باشد كه در قسمتهاي پاياني بروز يافته است.
جابهجايي موقت ژانرها از معمايي/جنايي به كمدي/ درام و بالعكس هم، يكپارچگي اثر را تهديد كرده. نگاه كنيد به بخشهايي مثل مرگ مادر يكي از همكاران آرمان در توليد فيلم كه فضاي رازآلود را ميسوزاند تا كار در آن سكانس، درحد يك سريال سوپ اپرا * نازل شود.اينگونه تصميمات مقطعي در متن و اجرا، به روند كلي كار لطمه ميزند.
البته بايد از تدوين خوب كار توسط سيامك مهماندوست هم ياد كرد كه سبب بالا رفتن ريتم كار شده و همين توانسته كار را از شكست حفظ كند.
در جاهايي به خاطر همين ريتم محكم مخاطب به ياد سريال خانواده سوپرانو ميافتد و همچنين از نشانههايي چون ارتباط مكرري كه شخص اصلي با تراپيست دارد تاثيرپذيري از آن سريال حرف بيراهي نيست.
تفاوتهاي اين سريال و سريالهايي نظير «آكتور» و «پوست شير» با انبوه توليدات ديگر در اين نكته نهفته است كه درست برخلاف تصور مخاطب كه عادت كرده آدم خوبش به نتيجهاي خوش و خرم برسد ناگهان تلخي يك حقيقت به رخ او كشيده ميشود و همه آنچه در ذهنش تزيين كرده به يكباره آوار ميشود. اين هشدار كه تصميم آينده، ريشه در گذشته دارد نبايد فراموش شود. آرمان از كودكي تا اكنون، نقش يك قرباني را ايفا كرده و حتي اين ضربات پياپي تبديل به ضعفي دروني شده و در ارتباط با ديگران نمود يافته است، به ويژه در ساخت يك فيلم كه زبان حالش باشد و 30سال در اقدام به آن ناكام بوده است. برآيند آن زنجيره رنجها سبب ميشود كه اينك روبهرو بايستد و به جاي عادت به قرباني شدن از آنان كه شبيه آدمهاي كودكياش عمل كردند، قرباني بگيرد. خطر افعي متوجه كساني است كه در تربيت فرزند، خطاكاري پيشه ميكنند. آرمان هيچگاه نميفهمد كه با اين اقدامات واكنشي، درست شبيه كساني ميشود كه از آنان نفرت عميق داشته است. ابتدا با تحقير و بيمهري و سرانجام با خفه كردن سوژهاش به مراد خود ميرسد. فيلم تلاش ميكند به كمك حوادث و اتفاقات داستان، يك بينش و يك نگاه فرهنگساز را به مخاطبش منتقل كند. اين دستاورد كمي نيست.
سريالهاي احساسي يا آبكي
soap opera
در سريال افعي تهران چند نما از مصرف مواد مخدر به چشم ميخورد اما نه چون آثار بيمايهاي كه تنها براي لودگي و تحقير معتاد و عاديسازي يك منكر دست به اين كار ميزنند بلكه سعي شده همراه با تنفر از مصرف، روند نابودي گام به گام يك شخصيت را به تصوير بكشد.
قربانيان با سم مسموم ميشوند و به قتل ميرسند به جز آخرين مقتول كه به دست آرمان خفه ميشود شايد او تنها يك قتل مرتكب شده باشد. پايان سريال شوكآور است و اين برخلاف طبع مخاطب زردپسند شكل ميگيرد اين شهامت نويسنده در خلق يك شخصيت عاصي از محيط پرورش او از كودكي تا اكنون اوست. او ميخواهد بعد از 30سال تماميت خودش را نشان دهد اما نميتواند.
جذابيت سريال در عاملهايي است كه پيشبينيهاي عادت شده را برهم ميزند. پليس در اين موارد به او نزديك است و حالات او را درك ميكند. پس آن ذهنيت كليشه شده قاتلهاي سريالي كه يك جاني حرفهاي يا بيمار رواني در كار باشد بههم خورده است. در اينجا ذهن از نو ساخته ميشود تا با يك انسان تحصيلكرده و اهل فكري روبهرو شود كه اتفاقا چندين سال است قلم ميزند و ميخواهد نسخههاي درمان را از راه هنر خويش بپيچد. او ميخواهد يك كارگردان صاحب سبك باشد، درحالي كه مشكلات راضي كردن سرمايهگذار فيلم اجازه نميدهد تا او بتواند خلأهاي رسوب كرده ذهنش را در داستان پياده كند؛ خلأهايي كه برگرفته از شيوه كودكي او و رفتار خشن پدر و مادر اوست.