• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5791 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد

واترلو و افسانه ناپلئون

مرتضي ميرحسيني

چرا بناپارت در واترلو شكست خورد؟ به عبارت ديگر، چگونه كسي كه به نبوغ نظامي اشتهار داشت - و هنوز هم به همين اعتبار از او ياد مي‌شود - و سپاهي بزرگ را به ميدان پيكار برده بود، آنقدر آسان و قطعي مغلوب شد؟ شكستي كه او ديگر از آن كمر راست نكرد و عملا به پايان كارش تبديل شد. كتاب‌هاي تاريخي را كه زيرورو كنيم، به فهرستي از دلايل شكست مي‌رسيم كه از شرايط زمين و تغيير ناگهاني آب‌وهوا شروع مي‌شود و به ضعف سربازان فرانسوي و خطاهاي نقشه جنگي ناپلئون مي‌رسد. رابرت پالمر مي‌نويسد كه بناپارت بعد از بازگشت از - لشكركشي فاجعه‌بار- به‌روسيه آن فرمانده مدبر گذشته نبود و ذهنش به تيزي قبل كار نمي‌كرد. بهترين سربازان و شماري از لايق‌ترين فرماندهان سپاهش را هم در آن عمليات جنگي از دست داده بود و فرصت براي پيدا كردن كساني كه جاي خالي‌شان را پر كنند نداشت (در برخي روايت‌هاي تاريخي آمده است كه ناپلئون در آن مقطع از زندگي‌اش، هميشه عجول و مضطرب بود. حتي تند غذا مي‌خورد و شب‌ها خوب نمي‌خوابيد) . از اين‌رو در واترلو همان اتفاقي افتاد كه پيش از آن در ليپزيگ افتاده بود. نقشه‌هايي كه كشيده بود نگرفت و شكست خورد. جرج روده نيز در تحليل نهايي شكست بناپارت، خطاهاي او پيش و در حين نبرد واترلو را در نظر مي‌گيرد، اما به اين واقعيت هم اشاره مي‌كند كه فرمانده سپاه مقابل، يعني لرد ولينگتن انگليسي در سازماندهي نيروها و اجراي موثر نقشه‌هاي جنگي و نيز صلابت و اراده بر بناپارت برتري داشت. خطاي بزرگ ناپلئون اين بود كه حريف را دست‌كم گرفت و دير به كارداني او پي برد. چند صف از صفوف سپاهش كه متلاشي شدند، ديگران گريختند (بيشترشان دوره آموزش نظامي را تمام نكرده بودند و عده زيادي هم اصلا سرباز نبودند) . فرياد «هركسي مي‌تواند فرار كند» همه‌جا به گوش مي‌رسيد و كسي به دستورات ناپلئون اعتنا نمي‌كرد. او هم كه شكست را قطعي ديد، تن به عقب‌نشيني داد (هجدهم ژوئن 1815) . نوشته‌اند «ضمن عقب‌نشيني به يكي از افواج نسبتا منظم خود پيوست، از اسب پياده شد و با ديگران به راه افتاد. براي ارتش از دست رفته خود اشك ريخت و از اينكه كشته نشده است اظهار تأسف كرد.» اما هنوز آماده پذيرش واقعيت - اينكه شكست خورده و به پايان راه رسيده است - نبود. به آينده، به امكان نجات از مخمصه‌اي كه در آن افتاده بود اميد داشت. روده مي‌نويسد «ناپلئون با خوش‌بيني باورنكردني به پاريس برگشت، هنوز باور داشت كه ممكن است اراده خود را به مجلس بقبولاند و مردم را برانگيزد كه فداكاري‌هاي جديدي بكنند و ارتش ديگري را به جاي ارتش قبلي به راه اندازد. تنها اميد آن بود - و بي‌شك اميدي ضعيف- كه مستقيم به مردم روي آورد: حومه قديم انقلابي سنت آنتوان هنوز او را مي‌استود و امكان داشت كه ارتش واكنش نشان دهد. ولي مجلس... همكاري را نپذيرفت و ناپلئون كه دلواپس دودمانش بود، كناره‌گيري به نفع پسرش را انتخاب كرد.» اما مجلسي‌ها اين را هم نپذيرفتند. حكومت موقتي تشكيل دادند و بعد، از ترس فاتحان واترلو، تسليم لويي هجدهم شدند. بناپارت را در شرايطي بدتر از قبل، دوباره تبعيد كردند. اين‌بار او را به جزيره سنت هلن در دل اقيانوس اطلس فرستادند. او در همين جزيره مُرد. روده مي‌نويسد «از تبعيد او در سنت هلن افسانه ناپلئوني پديد آمد. اين افسانه، تصوير خودكامه مغرور و مردي را كه خواب امپراتوري جهاني مي‌ديد، در پشت تصوير قهرمان 1789 پنهان كرد كه قرباني بغض و كينه شاهان شده بود، نه قرباني خشم خلق‌ها. اين تصور هرچند يكسره نادرست نبود، تك‌بُعدي و ناقص بود. و ريشه و دوام خود را هم به كردار فاتحان و هم به تخيل بارور خود امپراتور مديون بود.» چه آنكه فاتحان واترلو، نه فقط از بناپارت كه از خود انقلاب فرانسه نيز انتقام گرفتند و «به خلق‌ها موضوع مشتركي براي نفرت يا احترام عرضه كردند.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون