كتاب «آرمانشهر، روياي جهان بهتر: سير نظريههاي آرمانشهرگرايي از قرن پانزدهم ميلادي تا امروز» نوشته ناصر فكوهي، برخي درسگفتارهاي اين استاد انسانشناسي و جامعهشناسي دانشگاه تهران در سال 1398 است كه در سال جاري توسط انتشارات كتابكده كسري منتشر شده است. كتاب با كمك دكتر علي اكبري، پس از پيادهسازي و بازبيني كامل دروس ارايه شده و اضافه كردن بخشهايي، به صورت كتاب حاضر تحت عنوان «آرمانشهر، روياي جهان بهتر: سير نظريههاي آرمانشهرگرايي از قرن پانزدهم ميلادي تا امروز» درآمده است.
تصوير روي جلد كتاب، برج بابل، تاويلي از داستان مشهور در تورات است كه به تعبيري نخستين تجربه «ويرانشهر»ي است؛ انتخاب هوشمندانه اين تصوير، پيشاپيش ديدگاه مولف را به روي ديگر سكه آرمانشهر معطوف ميسازد. آنجا كه معمولا سر از وضعيتهايي تحميلي، جبرگرايانه، زورمدارانه تاريخي يا انسانمحورانه به اصطلاح مدرن و پسامدرنياي درآورده و در عصر حاضر خود را به انواع وضعيتهاي فراتكنولوژيكي يا فرابيولوژيكي مجهز كرده و كار را به جايي رسانده كه از خودِ انسان هم گذر كرده و چيزي جز «ويرانشهر»ي نميتواند برجاي گذارد. فكوهي در اين باره ميگويد: «در طول تاريخ بارها اين اتفاق تكرار شده است كه انسانها با اميد آرمانشهري به ويرانشهر رسيدهاند. حتي گاهي آنقدر اميدوار بودهاند كه عقلانيت را بهطور كامل كنار گذاشتهاند. از اينجاست كه ضرورت دارد نمونههاي ويرانشهري، تصور و شرايط تحقق آنها مطالعه شود تا شايد بتوان آينده بهتري داشت يا لااقل از فاجعه جلوگيري كرد يا تبعات فاجعه را به حداقل ممكن رساند (...) . خطر عمده در عموم مردم است كه نگاه آرمانشهريشان بسيار قويتر از ديدگاه ويرانشهري است...» (فكوهي، روياي جهاني بهتر؛ 1403: 219، تاكيد از من است)
در خصوص پلههاي برجي كه به جاي «نزديكي به جايگاه خدايي» به ويراني «سقوط» ميكند، چه تاويل و تفسيرهايي ميتوان ارايه داد؟ آيا ميتوان گفت همه از سر «نخبهگرايي»هايي است كه فريبخوردگانش - كه همانا قربانيانش هستند - جمعيت كثيري از محرومان در هر مقطع تاريخي، زماني و مكاني است...
اما در برابر چنين پرسشي، پرسش ديگري مبتني بر نگاهي انضمامي انتقادي شكل ميگيرد: مگر چه مدت است «نخبهگرايي» يا طبقه نخبه از برج عاجش به زير كشيده شده است؟ اين پرسش ما را به وضعيت انضمامي و تاريخي عاملان ساختارشكنِ موقعيت جايگاهي نخبگان متوجه ميسازد... لب كلام: اين ساختارشكنان ويرانكننده برجهاي آرمانشهري، خود از نخبگان فكري بوده و هستند كه تجربيات برآمده از شرايط تاريخي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي هستي زمانهشان راهگشاي آنان بوده است. به هر حال پرسش به ياد ميآوردمان كه تا همين اواخر قرن گذشته (قرن بيست) و به معناي دقيقتر بعد از پايان جنگ سرد و فروپاشي و برملا شدن جنايتهاي شرمآور بلوك شرق (فرقي نميكند اعم از روسي يا چيني يا...) اين نخبگانِ ساختارشكن در جهان غرب بودهاند كه با نگرشهاي پستمدرنيستي و رويگرداني از ايدئولوژيها و بياعتمادي به هر ادعاي آرمانشهرگرايي، آموزشمان دادند تا همه را به ديده شك بنگريم... با اين حال، از همان لحظهاي كه مرگ ايدئولوژيهاي آرمانشهري يا شكست روايتهاي كلان، قلمروي انديشگي را در سراسر جهان به لرزه درآورد، هنوز بودند متفكراني كه آماده تحليلِ وضع موجود و برساختن نظريهاي جديد باشند كه از قضا يكي از آنان فرانسيس فوكوياما و نظريه جديدش در سال 1992 در كتاب پايان تاريخ و آخرين انسان است.
فوكوياما در حالي از «پايانِ نظريهپردازي» يا «انديشهورزي فلسفي» سخن ميگويد كه خود هم در مقام انديشهورز و هم به عنوان نظريهپرداز ظاهر شده است... چراكه در حال تفسير و تبيين به اصطلاح وضعيتِ «آخرين انسان در پايان تاريخ» است... اما از همه اينها گذشته آنچه بهرغم تلاش فوكوياما، پنهان كردني نيست، نگرش اخلاقي وي در چنين نظريهاي است كه آگاهانه يا ناخودآگاهانه ميتواند به مذاق نوليبراليسمِ غالب در جهان خوش آيد. همان شيوه از سرمايهدارياي كه خود را (همانگونه كه عملكردش تا به امروز نشان داده)، پس از شكست آرمانشهرها و حوادثِ اقتصادي و سياسي و جابهجايي در مرزهاي جغرافيايي قدرت و سربرآوردن اشكالِ جديدي از جنگها كه مسلما «رسانه»ها را هم شامل ميشود و ...، خود را پيروز و يكهتاز ميدان در جهان ميبيند. به هر حال شايد آينده انسان را «فناوري»ها همراهي كنند، اما اين فناوري، در هر زمينهاي كه به كار گرفته شود، اعم از خرابكاري يا در خدمت به بشر، بري از «اخلاق» نميتواند باشد. چنانكه در حال حاضر به عين ميبينيم، عمدهترين اخلاقي كه در پسِ به كارگيري تكنولوژيهاي بسيار پيشرفتهاي كه تصورش هم برايمان دشوار است، قرار دارد و سرنوشت انسان و جهان را رقم ميزند، انگيزههاي نوليبراليستي است...
باري، آنچه «درسگفتارها» را لذتبخش و تبديل به رابطهاي تعاملي با مخاطب ميسازد، حضورِ زنده همراهي ديدگاههاي شخصي و تحليلي فكوهي است. عاملي كه سبب ميشود آنها را فراتر از درسهايي بنشانيم كه بهطور معمول در دانشگاههاي بازمانده جامعه ايران تجربه ميشود و بر همين اساس است كه نقدش از نظريه فوكوياما را پيش روي مخاطب ميگذاريم: «اما فوكوياما اقبال بلندي نداشت، زيرا برخلاف نظر او هيچ قرني تا به امروز به اندازه قرن بيست و يكم سياسي و ايدئولوژيزده نبوده است... آنچه در عمل رخ داد، درست برخلاف ديدگاه فوكوياما بود...» (همان: 12، 13)
چنانكه فكوهي تذكر ميدهد فوكوياما (مسلما با توجه به غافلگيرياش از رخدادهاي خشونتبار جهاني)، بعدها نظرياتش را مورد بازبيني قرار ميدهد و به اين باور ميرسد كه در زندگي انسان امروزي (در قرن بيست و يك) امر ايدئولوژيك و اسطورهها بيش از هر زمان ديگري حضور دارد. فكوهي در ادامه سخن وي و تا حد امكان جامعتر، مطلب را اينگونه به مخاطبانش توضيح ميدهد: «امروز براي درك قرن بيست و يك، بيش از آنكه فهم ساختارهاي فناورانه بتواند به ما كمك كند، فهم ساختارهاي اسطورهاي ممكن است مفيد واقع شود. انسانِ كنوني اغلب بر اساس ذهنيتهاي اسطورهاي به مسائل پيشرويش نگاه ميكند نه بر اساس واقعيتهاي علمي آزمايشگاهي و پوزيتيويستي. نفرتهايي كه در ميان افراد حاضر در جنگها يا حتي تنشهاي درون مرزهاي كشورها ميبينيم، بيشتر نفرت نژادي، قومي، ملي و مذهبي است. جنايتهايي كه بر اين اساس در حال وقوع است يا پروژههاي ديوانهوار و غيرقابل باوري براي رسيدن به ثروتهاي كلان است يا مبتني بر نيل به جاودانگي بدني از طريق موقعيتهاي پيشرفته بيولوژيكي، اما همه اينها بر بنياد اسطورهها، تصورات و ذهنيات استوار هستند و به سختي ممكن است بتوان اين جريانها را با نگرشهاي پوزيتيويستي يا فناورانه تحليل كرد.» (همان: 13)
اينكه سخن از پيشرفتهاي بيولوژيكي را ميتوانيم به «تصور» درآوريم و آنها را «درك» كنيم، صرفا به اين دليل است كه به لحاظ تبارشناسي اسطورهاي، همگيمان در حافظه تاريخي انتقال يافته از نسلي به نسل ديگر، اساسي پيشيني در اسطورههاي ذهني مبتني بر «جاودانگي» داريم. بنابراين در خصوص «جاودانگي انسان»، در عصر حاضر (قرن بيست و يك)، مساله صرفا گذر از محدوديتهاي «بدن بشري» است...
در چنين افقي، براي آناني كه علم بيولوژي را با قصد و نيت نامشروع، عليه زيست جهان بشري، به سلطه خود درميآورند «جاودانگي» تبديل به آرمانِ ويرانشهرگرايانه ميشود و فكوهي نشان ميدهد نقطه عزيمت تراانسانگرايي در قلمروي «بدنِ انسان» قرار دارد و اصلا بدان اختصاص دارد و از اينرو درباره احتمال انحراف در گرايشهاي آرماني ميگويد: « (...) ولي آرمان ترانزهيومنيسم، جايگزيني كل طبيعت با طبيعت ابداع شده است. در بعد انسان، موضوع روي بدن انسان متمركز شده است تا بتواند بدن جايگزيني براي انسان پيشنهاد دهد كه هر چه بيشتر از طبيعت فاصله گرفته باشد. هرچند اين موضوع در حوزه ترانزهيومنيسمِ معتدل مطرح است. گرايشهاي متعددي در اين بحث مطرح است كه همه آنها را نميتوان ذيل انديشههاي آرمانشهري دستهبندي كرد. آنچه براي ما مهم است، گرايشهايي است انسانگرايانه يا نوعدوستگرايانه و زندگي آرماني را براي انسان هدف قرار دادهاند. در غير اين صورت ممكن است آن دسته از گرايشهاي انحرافي اكستروپيايي كه خود را ذيل گفتمانِ آرمانشهري مطرح ميكنند را به درستي نشناسيم و ناگزير به سمت ويرانشهري حركت كنيم. (...) پس ميتوان گفت، ترانزهيومنيسم بيش از آنكه يك پروژه از ابتدا به ساكن تعريف شده باشد، يك روند به طرف آينده است: يك روند اكستروپيك. اين فرآيند در گروهي از علوم اعم از علوم بيولوژيك، بيوتكنولوژيك، انفورماتيك و نانوتكنولوژي تعريف ميشود كه به هم پيوند ميخورند. هدف غايي از پيوند اين علوم تاثيرگذاري بر نظام بيولوژيك و ساخت انسان متفاوت است.» (همان: 212، 213، تاكيد از من است)
نبودِ «ابزارهاي كنترل» در روند توسعه و پيشرفتِ جميعِ علوم ذكر شده، همانا فقدان اخلاقِ محافظت از نوع بشر در قلمروي مخاطرهآميزِ زيستياش، در جهاني است كه از سوي قدرتهاي نوليبرالي محاصره شده است. در چنين وضعيتِ به تسخيردرآمدهاي، «بدن»ي كه به گفته مولف «نقطه عزيمت تراانسانگرايي» است از موقعيتِ هستيشناسانه پيشيناش كه همانا مهمترين «عنصر طبيعي در عالم» بوده، عزل ميشود و به كالايي در بازارهاي جهاني نوليبرال تنزل ميكند... فكوهي با توجه به نظريات بدنمندانه مرلوپونتي درباره تجربههاي زيستي انسانِ مكانمند در جهان - يعني درباره وضعيت قبل از تنزلش - ميگويد: «اينكه بگوييم ادراك ذاتا و ضرورتا جسماني است، در حكم آن است كه گفته باشيم مجرد از شرايطِ جسماني انضمامياش به فهم درنميآيد و نميتواند به فهم درآيد. ميتوان گفت كه ساختار ادراك درست همان ساختار بدن است. به تعبير مرلوپونتي بدن نظرگاه انسان به جهان است (...) به گفته مرلوپونتي: من بدن خويش هستم و آن را زندگي ميكنم و بدن نيز چيزي است كه فضا را زندگي ميكند. به اين ترتيب، ادراك فضا امري است اساسا بدنمند. به استناد پژوهشگران، انديشه انسان، امري بدنمند بر تجربه زيسته است. ذهن چيزي متمايز يا مجزا از بدن نيست...» (همان: 165)
آنچه سبب بدبيني نسبت به يافتههاي نوين و هر روزه علوم بيولوژيكي، بيوتكنولوژيكي، انفورماتيك و ... تا نانو تكنولوژي ميشود، «پروژههاي ديوانهوار و غيرقابل باور براي رسيدن به ثروتهاي كلان» است (همان: 13) كه از سوي نظام جهاني نوليبراليسم و ميل سيريناپذيرش در ايجاد تنوع و ابداعات مختلف در بازارهايي است كه برخي دولتها نه تنها حمايتهاي پنهاني يا همراهي با آنها را دريغ نميكنند، بلكه در حيطه قدرت، آنها را به استراتژي نظامي خود تبديل كردهاند. در چنين وضعيت نابساماني، آن دسته از نگرشهاي اگزيستانسيالي كه تا به امروز از مشاركت در موضعگيري، در قبال سياستهاي جهاني (بخوانيم ضد بشري) خودداري ميكردند، ناگزير به واكنشِ سياسي و اجتماعي همراه با ديگر گروههاي مخالف سياستهاي نوليبرال هستند، چراكه در مثال كوچك در حركتهاي اخيرِ بازارهاي نوليبرال (نظامي ـ حكومتي؟)، «بدن» از وضعيتهاي شيءانگارانه (بتواره) در عصر سرمايهداري پيشين تهي شده است...
ذهني كه وارد بحثهايي - كه درسگفتارها، بدان فرا ميخوانندش ميشود- به لحظات تعاملاتي دست مييابد و خواهي نخواهي مسير انديشهورزي را طي ميكند، چراكه ميآموزد «آرمانشهر» يا «آرمانشهرگرايي» را در چارچوبهاي مفهومي سنتياش بشكند، از آنجا بيرون كشد و در فضاهاي چندين ساحتياي كه امروزه در لايههاي متفاوتش، سكونتهاي مختلف و گوناگوني دارد و تجربه ميكند، پخش كند... بيآنكه در نحوه پخشاش، شكلي از پيش تعيين شده (چه به لحاظ كيفي يا كمي) برايش متصور شود. ما فقط ميتوانيم با توجه به يافتههاي علمي و فناورانه انواعي از مطالبات «آرمانشهرگرايانه»اي را به تصوير كشيم كه ديگر ادعاي ساختن بهشت زميني براي انبوهي از انسانها ندارد و برعكس با توجه به جهان طبقاتي ساخته و پرداخته نوليبراليسمِ عصر حاضر، از تمايلات ديوانهوارِ سودآوري اقتصادي و نيز دسترسي آزاد به مراجع خود، برخوردار است. بنابراين در يكي از همان ساحتهاي متفاوت است كه دست از «تبديلِ همه به شكل خود» برداشته است... اكنون پس از رهايي از چنين وضعيتي، موقعيت اگزيستانسيالِ ديگري به روي انسان گشوده ميشود و از اينرو او را ناگزير به رويارويي با تناقضِ از سر ترديد در انتخاب «كنش اخلاقي» ميكند. فكوهي آن هنگام كه ميخواهد اين كنش را توصيف كند، ميگويد: پس زماني ميتوان خود را از ترديدهاي اخلاق اگزيستانسياليستي، رها كرد كه خط و مرزهاي «قانوني»اي كه اخلاقِ زيستي آنها را به خود فراميخواند، به دادِ انسان رسد. همانگونه كه بيولوژيستها در مقابل روند پيشرفتهاي بيحد و مرز ايستادند و تقاضاي ابزارهاي كنترل كردند ... (نگاه شود ص 213) و نكته جالب اينجاست كه از دورهاي به بعد (البته در غرب) مطالبه «قانون» همواره از سوي كنشگران اجتماعي در جهت حفاظت از چيزي مطرح شد. به عنوان مثال زماني (هنگام ظهور بورژوازي در قرن هفده در اروپا)، «قانون» فيالمثل از سوي لاك تقاضا شد تا حافظ داراييها شود، اكنون نظام سرمايهداري بيمار به چنان ورطهاي سقوط كرده كه تقاضاي «قانون» در جهت ايستادگي در برابر خصلت سيريناپذير «توسعه»اش (در همه جهات) شده. «توسعه»اي كه به دست نظام فارغ از هرگونه اخلاق مسووليتي و زيستي نوليبراليستي افتاده و بر همان اساس نيز حاضر است در جهت اميالي كه به اقتدار خويش در همه قلمروها بيفزايد، انسان و جهان و رابطه آنها را به ويرانشهر تبديل سازد...
اكنون خوب است به يكي، دو نمونه از آرمانشهرهاي كلاسيك اشارهاي كنيم. نخستين نمونه جامعه آرماني رابرت اووِن (اصلاحگر سوسياليست اهل ولز بريتانيا، در قرن نوزده) است. اما قبل از آن لازم به يادآوري است كه به دليل شرايطي كه جامعه انگليس در آن قرن داشت يعني به عنوان مهمترين كشور صنعتي و قويترين نظام سرمايهداري در آن ايام و در نتيجه ظهور قويترين اتحاديههاي كارگري و ...، متفكراني چون ماركس و انگلس، گرچه آلماني بودند، اما با رصد دايم جامعه انگليس، افق پيروزي طبقه كارگر را در آنجا بسيار نزديك ميديدند. به همين دليل بود كه به «انقلاب» ميانديشيدند. حال آنكه رابرت اوون به «اصلاحات» نظر داشت و از اين نظر مورد انتقاد آن دو متفكر بود... باري، آرمانشهري اوون، اصلاحاتي را مدنظر داشت كه بنيان تربيتي - محيطي داشته باشد:«اوون در مورد شخصيت انساني معتقد است كه انسانها در شكل دادن به شخصيتشان به صورت فردي نقشي ندارند. البته اين نظريه يعني خنثي بودن انسانها در نقش دادن به شخصيت خودشان در برابر موقعيت بيروني، نوعي تفكر راديكال است. اگر چنين تفكري را بپذيريم، در نتيجه نه ميتوانيم افراد مجرم و گناهكار را مجازات يا سرزنش كنيم و نه ميتوانيم افراد خوب و شايسته را مورد تشويق قرار دهيم؛ چراكه رفتار انسانها ناشي از موقعيتهاي بيروني تلقي ميشود نه دروني. » (همان: 59، 60)
از جمله طرحهاي آرمانشهري اوون در جهت اصلاح محيط، ساخت مدارس -كه همين امر كودكان را از كار كردن بازميداشت - ساخت بيمارستانها، مغازهها براي عرضه كالاها و افزايش سطح درآمد و رفاه است. شايد جالب باشد بدانيم پيشنهاد 8 ساعت كار، نخستينبار از سوي او اعلام شده بود. «اما امروزه نوليبراليسم ميكوشد اين قانون را نقض كند» (همانجا) . وانگهي همانگونه كه فكوهي تاكيد دارد، طرح اوون در تضاد با داروينيسم اجتماعي است. نظريهاي كه مسووليت فقر (يا عدم دسترسي به بهداشت) در جامعه را به عهده خودِ فقرا ميگذارد. «اگر كسي فقير است قطعا تقصير خودش است و اگر كسي ثروتمند است، اين هم به دليل شايستگي خودش است». اما نكته مهم اينجاست كه مولف براي هر دو ديدگاه مثالهاي عيني از جوامع عصر حاضر ميآورد: «ديدگاه اول موجب شكلگيري جوامعي در اسكانديناوي شده است كه به دولت رفاه معروفند و دقيقا ميتوان آنها را تحقق يافته آرمانشهر اووني و فوريريستي دانست. ميدانيم كه اين جوامع بر اساس شاخصهاي موجود، جزو خوشبختترين جوامع دنيا هستند... و در مقابل اين جوامع، ميتوان از كشورهايي مثل امريكا نام برد كه بهرغم كسب درآمد و ثروت هنگفت هيچ كس در امنيت نيست. ناامني اجتماعي ناشي از تيراندازيهاي مكرر، بيشترين ميزان زنداني، بيشترين ميزان اختلاف طبقاتي و غيره.» (همان: 60، 61)
اما اين مانع از آن نميشود كه وي از مشكلات سالهاي اخير در كشورهاي اسكانديناوي چيزي نگويد. فكوهي آنها را ناشي از «شرايط جهاني مهاجرت و تاثيرات جهاني شدن با ورود بيش از حد مهاجران با فرهنگهاي مختلف» (همان: 60، 61) ميداند.
بنابراين چنانكه ديده ميشود، با توجه به تجربه دولتهاي رفاه در عصر جديد، خصوصا پس از آشكاري فجايع حكومتهاي شوروي و چين، بسياري از كساني كه تا پيش از آن، از «انقلاب» حمايت ميكردند، به مشي «اصلاحات» روي آوردند. در كشور خودمان صرفِ انقلاب فرهنگي و ناگزيري به مهاجرت به كشورهاي اسكانديناوي، ديدگاه بسياري متحول شد و از قضا اكثر افراد همين گروه بودند كه با تجربيات زيسته (بخوانيم عيني و واقعي) خود در جوامع سوسيال دموكراسي آن ايام به سرعت جامعهپذير شدند و تلاش ميكردند تا ضمن مشاركت در انجمنهاي ايراني، جايگاه «شهروندي» را در فعال بودن در انتخابات و ... جوامعي كه در آن زندگي ميكردند به دست آورند. سخن از جوامع اسكانديناوي در آن ايام است و نه امروزي كه از سويي همانگونه كه فكوهي اشاره كرده است، كثرت مهاجرتِ افرادي كه تلاشي براي جامعهپذيري ندارند و نيز جهاني شدن و ... و از سوي ديگر قدرت يافتن حزب محافظهكار در جامعهاي چون سوئد كه ضمن پيوستن سوئد به ناتو و بازيهاي هراسآور از حمله روسها، به تدريج در حال دور شدن از اعتماد به مهاجران جديد و نيز با ورود كالاها و نحوه زندگي تجملاتي برخاسته از نوليبراليسم امريكايي، از سادهزيستي اوليه خود دور ميشود...
باري چنانكه اشاره كرديم ديدگاه ماركس و انگلس بنا بر دلايل گفته شده، معتقد به «انقلاب» بود. در درسگفتارها با توجه به تجربه منتهي شده به «دولت رفاه» در جوامع اسكانديناوي، نمونههاي انتخاب شده متضاد و مقابل آن يعني «انقلاب»، كشور شوروي را انتخاب ميكنيم. يعني همراه با باري از فجايع ناشي از قدرت يافتن نظامهاي تك حزبي در برخي كشورهايي كه با انقلاب خونين و سركوب گروههاي سياسي و مردم ناراضي، مسير ويرانشهري را در پيش گرفتند. آنچه در اين خصوص در درسگفتار مهم است، تمايزگذاري بين تفكر ماركس و انگلس با تجربههاي حكومتهاي ناشي از شوروي و چين يا آلمان است. بر اين اساس گفته ميشود: «بايد به اين نكته توجه داشت كه ماركس و انگلس هيچ دخالتي در اتفاقات بعد از دهه 1880 نداشتند. ميدانيم كه از اين دهه كمونيسم كه ديگر نام ماركسيسم يا سوسياليسم به خود گرفته است، وارد موقعيتهاي خشونتآميز ميشود؛ موقعيتهايي كه نتيجهاش انقلابهاي خونين 1917 روسيه و انقلاب 1919 در آلمان و سپس ايجاد اتحاد جماهير شوروي است كه به اعتبار اين بحث ميتوان اين موقعيتهاي خشونتبار را ويرانشهري ناميد. به نظر نميآيد بتوان ماركس و انگلس را در اين اتفاقات مقصر دانست.» (همان: 78)
اكنون ميخواهيم بحث را جمع كنيم، اما از آنجا كه با بناي اسطورهاي برج بابل آغاز كرديم، شايد خوب باشد با بنا يا هنر برخاسته از تصورات اسطورهاي ايدئولوژي كمونيستي به پايان بريم. چيزي كه در ايام خودش (يعني در دهه 1920، يك قرن پس از مرگ ماركس و انگلس، تحت تاثير آرمانهاي انقلابي 1917 قرار داشت) . فكوهي درباره اين اسطورهسازي هنري كه در خدمت به اهداف حزب كمونيست عمل ميكرد، ميگويد: «تمامي جنبشهاي هنرياي كه ذيل كنستراكتيويسم تعريف ميشدند يا با آن همكاري داشتند، ميكوشيدند هنر و معماري را به مثابه ترجماني از قدرت پرولتاريا ظاهر شده نشان دهند. فناوري كاربرد مصالح جديد مانند آهن و شيشه، تحولات توسعه جديد و اقتصاد صنعتي در حال رشد را بازتاب ميداد و هنرمندان به سازندگان و مهندسان تبديل شدند تا به پيشرفت انقلاب صنعتي در حال وقع در اتحاد جماهير شوروي كمك كند...» (همان: 91، تاكيد از من است)
اينكه در چنين خواست جاهطلبانهاي كه همه از سر رقابت و زورآزمايي با غرب و تبليغات پرهياهو بود، با توجه به پنج سال جنگ داخلي و مشكلات ديگري كه معمولا در همه انقلابها رخ ميدهد، تا چه حد موفق بوده، در برابر اين مهم كه همه از سر ظاهرسازي و تبليغ از خود در برابر كشورهاي غربي بوده، اهميت ندارد. توجه داشته باشيم كه در همين سالها بود كه برخي سران حزب با انواع پروندهسازيهاي دروغين يا مخالفاني (اعم از مردم معمولي، كارمندان ساده، نويسنده و ... يا هر كسي كه كمترين شك و گماني به «دشمنِ انقلاب» بودنش ميرفت، تحتِ مشي مستبدانه حزب به تبعيد فرستاده ميشد... به هر حال، اكنون تحت عنوان كنستراكتيويسم (ساختگرايي)، معماري به تسخيرِ حزب درآمد و مُهر شناسايي «هنر آوانگارد» از سوي آن زده ميشد. از سوي قدرتي كه نظام حزبي را از راه خشونت و به صورت نامشروع و بدون رضايت همگان به دست آورده بود.