امروز ناصر تقوايي 83 ساله ميشود
اسرار گنج نهان در کنج عزلت
همراه با نوشتارهایی از: هوشنگ گلمكاني احمد طالبینژاد و عزيزالله حاجيمشهدي
احمد طالبینژاد
در مورد ناصر تقوایی چه میتوان گفت که پیشتر گفته یا نوشته نشده باشد؟ به نظر میرسد حرف تازهای نیست جز اینکه او در 83 سالگی حالش خوش نیست. درها را به رویش بستهاند و ارتباطش با آدم و عالم قطع شده و در انزوایی ناخواسته بهسر میبرد. او که روزگاری عاشق فوتبال بود و همچون دیگر آبادانیها فوتبال در خونش جریان داشت، احتمالا دیگر توان یا اجازه نشستن مقابل تلویزیون و دیدن مسابقات فوتبالی را ندارد.
نمیدانم، چون من از سال 1395 به دلیلی که خواهم گفت دیگر او را ندیدهام. اغلب با تلفن یا دیدارهای حضوری از حالش باخبر میشدم. هرگز ندیدم از حال و روز خودش و مسائل دیگر گله کند؛ مگر اینکه به سینمای ایران مربوط باشد. این جمله را اغلب در دیدارها یا حتی در محافل سینمایی از باب تنقید از فیلمهای آب دوغ خیاری که روز به روز هم تعدادشان افزون میشد و میشود، شنیدهایم که «این، آن سینمایی نیست که ما در پیاش بودیم و باورش داشتیم.» یکی از دیدارهایمان شبی بود که دوستان و شاگردانش برای او جشن تولد گرفته بودند و من بیخبر از همه جا رفتم با او دیدار کنم و دعوتش کنم برای برگزاری یک کارگاه آموزشی کارگردانی در جایی که آن زمان مسوول آموزشش بودم. همان شب قول و قرارها را گذاشتیم. زمان و ساعت و باقی قضایا هم مورد موافقت قرار گرفت و لابهلای هیاهوی بر و بچهها ساعت خوشی سپری شد و کارگاه هم برگزار شد که البته برای برخی بسیار جذاب و برای برخی دیگر کسالتبار از کار در آمد و به قول یکی از ناراضیان «بیشتر گفتار درمانی بود تا کارگاه عملی.» سه ساعت روی صندلی مینشست و میگفت و میگفت و خسته نمیشد.
چون هر دو در شهرک اکباتان ساکن و همسایه بودیم؛ به هم میرفتیم و به هم برمیگشتیم و طی راه حرفها میزدیم و من نظر هنرجویان را میگفتم و تقوایی کارش
-گفتار درمانی- را توجیه میکرد. البته حرفهایش چنان مجذوبکننده بود که آدم قانع میشد و به این نتیجه میرسید که حق با اواست. نه فقط در زمینه سینما که در هر زمینه و موضوعی به قدر کفایت حرف منطقی و مجابکننده داشت و لابد دارد.
نمیدانم سالهاست نه او را دیدهام و نه خبری ازش دارم. درحالی که دلم برای در کنارش بودن تنگ شده. ماجرای جدایی ما از آنجا آغاز شد که سال 1395 تصمیم به ساختن فیلم موج نو درباره چگونگی و زمینههای پیداش موج نوی سینمای ایران گرفتم که ساختارش برمبنای گفتوگو و همراهی دو سینماگر که یا از هم تاثیر پذیرفتهاند یا دوستدار یکدیگرند، شکل گرفته. یکی از گزینههایم برای حضور در فیلم، تقوایی بود که ازجمله سه تن آغازگران سینمای نوین ایران -داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی و تقوایی- در اواخر دهه 1340 بود. مدتی زمان برد تا او را راضی کنم جلوی دوربین بنشیند، چون به شدت تکیده بود و چشمانش به گودی نشسته بود و دلش نمیخواست با آن شکل و شمایل دیده شود. قرارمان هم این بود که با کیومرث پوراحمد برویم در خانهاش، او را برداریم و دوره بیفتیم در خیابانهای تهران و... چند روز بعد درحالی که در خانه داریوش مهرجویی
-همان قتلگاه او و همسرش- مشغول فیلمبرداری بودیم، یک تلفن نابهنگام همه چیز را بههم زد.
کسی که مدعی شد من به حریم خصوصیشان تجاوز کرده و بدون رضایت ایشان با تقوایی قول و قرار کردهام پشت خط بود و چیزهایی گفت که انگار با یک متجاوز روبهرواست... از همان روز دیدارم با تقوایی به قیامت افتاد. گرچه مدتی بعد نامهای خطاب به تقوایی که تا آن زمان فقط «ناصر» صدایش میزدم، نوشتم و چون میدانستم کسی در خانه را به رویم باز نمیکند، بردم و به نگهبان ورودیشان سپردم که فقط به خود تقوایی بدهد که ظاهرا نگهبان بعدی که بیخبر بود نامه را به ... داده و عملا تقوایی لابد تا هنوز هم نمیداند چه کسی باعث جدایی و قهر ما شد.
تقوایی برای ما تنها یک سینماگر فرهیخته نبود. انسانی بود و هست که با همه وجودش این سرزمین را دوست دارد. وجب به وجب ایران را گشته و درباره اغلب شهرها و مناطق دانشی بیشتر از اهالی دارد. او میتواند درباره خرما و انواع و اقسام و روشهای کشت و داشت و برداشتش کتابی هزار صفحهای بنویسد. میتواند تاریخچه برخی مناطق را از مورخین بهتر روایت کند. به قول امروزیها «دیدهام که میگویم» افسوس که این گنجینه گرانبها سالهاست از دسترس دور است و گرفتار ضعفهای جسمی و روحی روانی بسیار. البته نگهبان این گنجینه هم شاید در دفاع از خود توجیهی داشته باشد. مثلا اینکه اگر من نبودم چه کسی از ناصر نگهداری میکرد؟ و توجیهاتی از این دست، ولی برای یک هنرمند چیزی دردناکتر از این نیست که ارتباطش با مخاطبانش قطع شود و از جریان طبیعی فرهنگ و هنر دور بماند.